رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۰

4.8
(5)

به اصرار رسام لباس پوشیده بود . هر چه که می گفت نمی خواهد به این مهمانی برود رسام پایش یک مرغ داشت.

آنقدر گریه کرده بود که زیر این خروار آرایش هم چشمانش باز نمی شدند. لبان رژ خورده اش را محکم روی هم می فشارد تا بغضش نشکند:

_میشه باهام حرف بزنی؟ بخدا من اون لحظه عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم!

رسام اما بر خلاف چهره ی شکسته و پریشانش آرام بود، آنقدر آرام که هر نگاهش به شاداب نوازش داشت!

_من ناراحت نیستم شاداب، خب درست گفتی من جای پدرتم و نقشمم توی زندگیت همینه جای تعجبی برام نداره!

شاداب ناخن‌های بلند و لاک خورده اش را از حرص محکم در کیف چرمش فرو می کند.
رسام حتی نیم نگاهی هم به سمتش روانه نمی کرد:

_داری مسخره م می کنی؟! من هیجده سالمه و بابام سی و‌ پنج خنده دار نیست؟

رسام لبانش را از عصبانیت بین دندان هایش می جود و پوزخند می زند. آنقدر دلش ترک برداشته بود که انگار از یک تصادف سهمگین جان سالم به در برده بود.

حرف شاداب خوردش کرده بود. همیشه می خواست برایش نقش پدری را داشته باشد، اما نمی دانست وقتی این حقیقت با صراحتش در صورتش کوبیده می شود انقدر دردناک باشد!

_هر ساعتی که مهمونی تموم شد
بهم زنگ بزن.

در کوچه می پیچد و جلوی آدرس مورد نظر ماشین را نگه می دارد.
شاداب با مکث پیاده می شود. دلش می خواست رسام مثل همیشه قلدر بازی در آورد و مانع شود.

ولی وقتی حرکتی از جانب او نمی بیند با قلبی شکسته پیاده می شود و در ماشین را محکم بهم می کوبد.

با چشمانی به اشک نشسته وارد مهمانی می شود. همه جا را نور های رنگی و دود احاطه کرده بود. کمی می ترسد. تا حالا در همچین مهمانی هایی پا نگذاشته بود!

برای لجبازی با رسام و این که عکس العملش را ببیند پیشنهاد داده بود، اما یک درصد هم احتمال نمی داد که واقعا پا در اینجا بگذارد.

پالتوی کوتاه خزدارش را از تن بیرون می کشد و آهسته روی کاناپه می نشیند. صدای کر کننده ی آهنگ روی مغزش تاتی تاتی می کرد.

دلش می خواست همین حالا برگردد و روی تختش دراز کشیده تمام اتفاقات را مرور کند و به نتیجه برسد تا رسام او را ببخشد.

_شاداب اومدی؟

با شنیدن صدای شیرین بالاجبار از جایش بر می خیزد. در آغوشش فرو می رود و باکس هدیه را به دستش می دهد:

_تولدت مبارک عزیزم.

شیرین با شوق و ذوق از او تشکر می کند و اشاره می زند:

_ممنون عزیزم، از خودت پذیرایی کن.

شاداب سر تکان می دهد و با لبخند تصنعی دوباره سرجایش می نشیند. بوی دودها حالش را دگرگون کرده بود.

خداروشکر می کرد به خاطره لجبازی رسام حداقل لباس بازی نپوشیده بود، وگرنه بااین حجم از مردهای مختلف رسام او را می کشت!

دستش را به سمت میز دراز می کند و کمی چیپس میان مشتش می گیرد. بی خیال و آسوده و دور از هم‌همه سعی می کند حداقل کمی لذت ببرد.

ذهنش نیاز مبرمی به استراحت داشت.
نگاهش را به شیرین خندان می دهد که با نوازش پایش سریع سرش را بر می گرداند.

با دیدن مردی که با نگاهش سعی داشت قورتش دهد، سریع جبهه می گیرد و دستش را پس می زند:

_معلومه دارید چیکار می کنید؟

چیپس را در ظرف برمی گرداند و به پا می زند که دستش کشیده می شود. عصبانی فریاد می زند:

_دستت رو به من نزن!

قلبش در گلویش می تپید. وحشت کرده بود؛ از مرد مستی که چشمانش خمار بود باید فرار کرد!

اما بر خلاف تصورش مرد همپای او بر می خیزد و با صدایی که کِش می داد رو به شاداب می گوید:

_کجا خوشگله؟ بیا در رکابت باشیم!

می گوید و غش غش می خندد.
شاداب از ترس این که بلایی به سرش بیاورد، با عجله پالتویش را از روی کاناپه چنگ می زند و ترجیح می دهد هر چه زودتر اینجا را ترک کند.

شیرین متعجب با دیدن شاداب لباس پوشیده، صدایش می زند:

_شاداب!

اما او بی آن که توجه ای کند می دود تا خودش را از این جهنم نجات دهد.
از خانه بیرون می زند، انگار هوا به ریه اش بر می گردد که بغضش می شکند و به هق هق می افتد.

هیچ کس او را نمی خواست، تمام مردهایی که انگشت شمار در زندگی اش دیده بود، او را برای تنش می خواستند.

فقط رسام‌ش بود، رسام مهربانش که او را بی هیچ چشم داشتی قبولش کرده بود و پناهش شد.

باید زودتر به خانه برمی گشت و در آغوشش گم می شد، باید به او می گفت هیچ کس را در این دنیا به اندازه ی او نمی خواهد.

اگر پسش می زد، باز هم می گفت اصلا فریاد می زد تا همه‌ بفهمند که او را دوست دارد.

شاداب زن صیغه ایی نود و نه ساله ی رسام جدیری او را دوست داشت، فلفل خانمش عاشق شده بود باید می پذیرفت!
****
تاکسی که جلوی در خانه می ایستد کرایه را پرداخت می کند و پیاده می شود. بی صدا دسته کلید را از کیف دستی اش بیرون می کشد و در قفل می چرخاند.

نگاه غمگینش را به پنجره می دهد. برق روشن بود و این یعنی این که رسام نخوابیده و منتظر زنگ او بود!

باد سرد در تنش رخنه می کند. پالتویش را بیشتر دور تنش می پیچد و از سه پله منتهی به در ورودی خانه بالا می رود.

دستش را روی زنگ می فشارد. ثانیه ایی نمی کشد که در به رویش باز می شود.

رسام متعجب نگاهش می کند و با لحنی عصبی تشر می زند:

_تو اینجا چیکار می کنی؟

نگاهی به پشت سر شاداب می اندازد:

_با کی اومدی؟

شاداب بر خلاف سوال هایش خودش را محکم در آغوشش می اندازد و دستانش را به دور گردنش حلقه می کند.

رسام او را به داخل خانه می کشاند و شاداب سکندری خورده به روی کاناپه پرت می شود.

اما نه ناراحت می شود نه غمگین لذت می برد از این که رسام این گونه روی کارهایش حساس بود!

_میگم با کی اومدی؟ زبون نداری حرف بزنی یا می خوای من زبونت رو به راه بندازم !

شاداب بر می خیزد و پالتویش را از تن بیرون می کشد:

_با تاکسی اومدم!

رسام قرمز می شود و صورتش رو به کبودی رفته نعره می زند:

_شما خیلی بیجا کردی این موقع شب هلک هلک با تاکسی اومدی، مگه من مرده بودم که زنگ نزدی دختره ی احمق!

شاداب می خندد از آن های خنده هایی که درد و غم در آن موج می زد. این مرد واقعا نمی فهمید دردش چیست؟! نه نمی فهمید باید به او می فهماند. خسته بود از این‌همه نفهمیدن ها!

رسام که خنده اش را می بیند خشمگین تر به سمتش هجوم می برد و بازویش را محکم بین انگشتان مردانه اش می فشارد:

_به من می خندی آره؟ آره باید هم به من بی غیرت بخندی که آزادت گذاشتم.

شاداب خودش را عقب می کشد و حالا نوبت اوست که جیغ و داد به راه بیندازد:

_چیه آقای جدیری برای کی و چی جز می زنی؟ برای دختر خونده ت! لازم نکرده، من نیازی به آقا بالا سر ندارم فهمیدی؟

به تخت سینه ی رسام می کوبد و احساساتش بهم ریخته بلند زیر گریه می زند:

_بر می گردم پیش عمه م، اصلا کنار همون مجید بی شرف می ارزه کنار….

هنوز حرفش تمام نشده بود که با سیلی که به صورتش می خورد نطقش کور می شود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا