رمان طلایه دار پارت ۸
اب جرعت نداشت حتی نیم نگاهی به سمتش روانه کند. صدای نفس های عصبیاش را می توانست واضح از پسِ شالش بشنود.
لبانش را محکم بین دندان هایش می فشارد و خم می شود تا کیفش را از روی میز بر دارد که کمرش در چنگ انگشتان رسام اسیر می شود.
تقلا می کرد تا کمی فاصله بگیرد اما صدای خش دار از حرص رسام گوشش را نوازش می دهد:
_آخ شاداب، آخ بچه کی می خوای به حرف هام گوش کنی؟
در آغوشش به سمتش می چرخد و در چشمان طوفانی اش زل می زند.
رسام نگاه جدیاش را در مردمک های براق وسرتق شاداب به حرکت در می آورد و چانه اش را بین انگشتانش مبحوس می سازد:
_می دونی گوش نکردن به حرفم چه عواقبی داره دیگه؟ می دونی تنبیه در پیش داری هوم!
شاداب اما بر خلاف او حالا دلش عمیقا می خواست کف دستش را روی ریش هایش به حرکت در آورد و بغلش کند:
_من…..
رسام چانه اش را رها می کند و دستش را با خود به سمت عمارت کشیده با تحکم می گوید:
_الان حرف نزن شاداب، بذار آرومبمونم.
وارد عمارت که می شوند از همان فاصله نیشخند عمه راضی را می توانست ببیند.
شک نداشت او به رسام خبر رسانده بود، وگرنه او هیچ وقت این ساعت از روز به خانه بر نمی گشت.
کینه ی راضی نسبت به خودش را درک نمی کرد!
به سمت اتاق مهمان که پرت می شود بازویش را از درد ماساژ می دهد و با آخ لب می زند:
_دردم گرفت رسام، واقعا نمی فهمم این چه رفتاریه!
رسام چشم تنگ می کند:
_مگهنگفتم الان حرف نزن!
شاداب بغض می کند و لب برچیده به او خیره می شود.
رسام قلبش طاقت نداشت او را اینگونه ببیند اما لازم بود، لازم بود به او گوشزد کند که حرف هایش را باد هوا تلقی نکند.
_می ریم خونه.
دستگیره در را پایین می کشد تا از اتاق خارج شود که قامت بی بی میان در قاب گرفته می شود.
_چخبرته مادر؟ صدات همه جا پیچیده!
رسام کلافه دستی به صورتش می کشد تا جلوی بی بی گل ولوم صدایش را بالا نبرد. قلبش داشت میترکید تا حرفش را با هوار هوار اثبات کند:
_آخه بی بی این دختر بچه س عقلی تو کله ش نیست ، شما چرا؟ این الان وقت ازدواج و بچه نگه داشتنشه؟!
بی بی گل عصایش را روی زمین می کوبد و رو به رسام با تذکر می گوید:
_این دختر هیجده سالشه رسام، نمی تونی توی مسائل خصوصیش دخالت کنی. تو به عنوان قیم کنارشی نه همدمش نه شوهرش.
از این که واقعیت اینگونه به صورتش کوبیده می شود قلبش درد می گیرد، اما پا پس نمی کشید نه تا وقتی که شاداب هنوز به بیست سال هم نرسیده بود:
_مگه نمی گید من قیمشم، باباشم دیگه؟ آقا، خانم من دخترم رو شوهر نمی دم!
شاداب خنده اش می گیرد و بی بیگل زیر زیرکی براندازش می کرد.
رسام هیچوقت اینگونه برای کسی یقه ندریده بود، برای همین اصرار داشت تا لااقل به حرف بیاید.
باید می فهمید در سر این مرد چه می گذشت، مردی که اگر خطا می کرد، اگر با دختر قبیله مقابل ازدواج نمی کرد باید تمام مردمش را به دشمن می سپرد!
هر دو مسکوت در ماشین نشسته بودند تنها صدای شجریان بود که از مانیتور ضبط فریاد می زد « آی خبر دار آهای خبر دار».
هیچکدام میلی به سخن گفتن نداشتند. رسامی که پر از خشم و عصبانیت بود و شادابی که می ترسید چیزی بگوید تا رسام همانند آتشفشانی فوران کند.
اما قلبش هم طاقت نداشت او را اینگونه غمگین و درهم ببیند. جرعتی به خودش می دهد و دکمه ی آف ضبط را می فشارد.
اما باز هم رسام عکس العملی نشان نمی داد. با کلافگی شروع به شکاندن قلنج انگشتانش می کند، کاری که رسام به شدت متنفر بود:
_نکن!
شاداب بی خیال دوباره به کارش ادامه می داد که اینبار رسام فریاد می زند:
_گفتم نکن.
شاداب بغض می کند. اشک هایش بی اجازه به روی صورتش چکه چکه می چکند و تا انتهای چانه اش میان گلویش گم می شدند.
رسام نوچی می کند و به سمتش برگشته سعی می کند از دلش در بیاورد. خودش را لعنت می کند که بر سرش فریاد زیاده بود، آن هم فریاد بر سر کسی نیمی از جانش بود:
_معذرت می خوام….
شاداب انگشتانش را خم می کند و با لبانی برچیده گریه هایش را شدت می بخشد. تنها کاری که می دانست باعث می شود رسام کوتاه بیاید.
رسام نیم نگاهی به سمتش روانه می کند. دخترک لوس و ننرش نقطه ضعفش را می دانست، ولی کوتاه نمی آمد.
دلش برای لبان خیس و چشمان براق از اشکش ضعف می رود. نگاه منتظرش را که می بیند در دل قهقهه سر می دهد.
دخترک تخش خوب یاد گرفته بود که چگونه افسارش را به دست می گیرد.
_رسام، رسام جونم نمی خوای باهام آشتی کنی؟
وقتی توجه ای از جانبش نمی بیند هق هق هایش سکسکه می شوند:
_به….به…به خدا….
قفسه ی سینه اش مدام بالا و پایین می شد:
_بخدا….من…..من….فقط دلم سوخت برای بی بی گل.
رسام نیشخند می زند و باز هم فرو رفتگی چانه اش را به نمایش می گذارد، چالی که نقطه ضعف و تمام دارایی شاداب بود:
_اونوقت دلت برای من نسوخت؟ من اصلا کیه م بابا خودم رو خیلی مهم فرض کردم به هر حال...
نیم نگاهی به چشمان درشت شده و لرزان شاداب می اندازد:
_به هر حال دلت شوهر می خواد، سر و سامون گرفتن می خواد من چیکاره م اصلا!
شاداب خودش را به او نزدیک می کند و با حرف آخرش همانند کودکی که در شلوغی های بازار مادرش را گم کرده باشد به زیر گریه می زند.
خدا او را بکشد که اینگونه رساماش را دلگیز کرده بود:
_رسام جونم، بخدا من منظوری نداشتم، آخه مگه من چندسالمه بخوام ازدواج کنم…
آب بینی اش را فین فین کنان بالا می کشد:
_مگه میشه من تنهات بذارم؟
دستش را با تردید به سمت بازوی بزرگ و قدر تمند رسام دراز می کند:
_میشه نگاهم کنی؟ خواهش می کنم!
رسام عملا کم آورده بود. مگر می شد در مقابل اینگونه صداقت و اشک ریختن هایش کم نیاورد.
جسم کوچک و خواستنی اش را بی هوا در آغوشش می کشد و روی موهایش را با صدا می بوسد:
_آخ که رسام به قربون اینطور اشک ریختنت، فلفلم، کوچولو ی من بسه دیگه.
اینگونه که حرف می زد شاداب بیشتر اشک می ریخت. رسام خم می شود و قطره های لشک روان شده ی گونه اش را تک تک می بوسد:
_می خوای برم خودم رو بندازم جلوی این ماشبن ها تا از دست گیر دادنام راحت شی؟
شاداب هین کشیده انگشت اشاره اش را روی لبش می گذارد:
_اگه می خوای منم بمیرم این کار رو بکن اقا رسام.
رسام نوک انگشتش را آهسته و نمدار می بوسد که قلب شاداب از ارتفاع سقوط می کند.
دلش برای این همه مهربانی اش ضعف می رود.
چه می شد این مرد واقعا او را می خواست و در حقش پدری نمی کرد! برایش کم بود می دانست، اما به قلب زبان نفهمش چه می گفت؟