رمان بالی برای سقوط پارت۷۲
پشت خط سکوت مطلقی برقرار شد و این بار یقین پیدا کردم که چیزی وجود دارد.
چیزی که صدرا از گفتنش حذر میکرد و من هیچگونه قصد عقب نشینی نداشتم. هر چه از شنیدن خبرها فراری بودم کافی بود!
– صدرا؟
هومِ نامفهومی گفت. قطع به یقین دنبال چیزی برای توجیح میگشت و من این فرصت را به او نمیدادم.
– منتظر ادامهی حرفتم…که چی؟
صدای پوف کلافهای به گوشم رسید و سپس تقهی محکم درب…پلکی بستم تا خودم و روح و روانم را آرام کنم.
– صدراحرفتو بزن…نمیخوام دنبال راهی برای پیچوندن من باشی!
به آنی صدای سرفههایش بلند شد و گویی مشغول آب خوردن بود.
– لعنتی…
نیشخندی زدم و به دیوار تکیه زدم.
– صدرا؟
– خیله خب…اون مرتیکه چند سالی هست…که…کمکم دنبال تو میگشت…هر دو باهم از پیدا کردنت ناامید شدیم تا اینکه…بهم گفت اینجور مشخصه که خودش قصد پیدا شدن نداره…بخاطر همین میخواد بره که…لااقل تو برگردی!
لبم را گزیدم و خودم را وادار به اخم کردم. اخمی برای قلب همیشه دلسوز و مهربانم که به آنی با شنیدن جملهی صدرا تپش گرفت. گویی تشرم کافی بود تا ناراحت خود را بغل کرده دست از هیجان بردارد.
– خب؟
تندی به حرف میآید:
– بخدا همین بود!
آرام میخندم و تکیهام را از دیوار برمیدارم.
بلند میشوم تا سری به آوینا بزنم.
– پس تا قبل از رفتنش نمیتونم بهت آدرسی چیزی بدم!
– حداقل عکس اون وروجکو برام بفرست!
چرا نمیپرسید بچه از کیست؟
چرا نمیپرسید با وجود یک بچه چطور توانستی طلاق بگیری؟ چرا هیچ چیز نمیپرسید؟
– چرا ساکتی؟
– چ…چرا…چرا چیزی نمیپرسی؟
با آرامش عجیب و غریبی پاسخ میدهد:
– راجب چی؟
نگاه در پذیرایی میچرخانم با ندیدنشان روی مبل مینشینم. هوفی میکنم و دست در موهایم فرو میبرم.
– راجب…آوینا…
– میخوای بگی به خواهرم شک کنم؟
لبخند نرم نرمک روی لبانم مینشیند و آن حس کلافگی از تنم بیرون میدود. همیشه ذهنیت این را برای خودم ساخته بودم که اگر با آوینا برگردم، متهم به بودن با شخصی خواهم شد و گویی ذهنیتم اشتباه از آب درآمده بود.
– باشه!
صدرا؟
جانم آرامی زمزمه میکند.
– ممنون…ممنون بابت اینکه حرف مهمی رو بهم زدی! ممنون از اینکه منو به خودم آوری!
متوجهی منظورم نشده بود اما من قصد توضیح دادن نداشتم. تلفن که بعد از مدت طولانی قطع شد پلکی بستم و دستی به پیشانیام کشیدم. عقیدهی اشتباهم اعصابم را بد بهم ریخته بود.
– خوبی؟
سر بالا گرفتم و دست به سینه بالای سرم ایستاده بود.
– آوینا کجاست؟
روی مبل رو به رویم نشست و دست روی لپش گذاشت.
– اندختمش به جون هیوا و نامزدش!
حال خندیدن نداشتم و فقط سر کوتاهی جهت تأئید کردن حرفش تکان دادم.
– صدرا بود؟
فقط نگاهش کردم. حدس اینکه شمارهام توسط خودش به دست صدرا رسیده بود سخت نبود.
– چطور دلت نرم شد که شماره بدی دستش؟
شوکه شده به سرفه افتاد. شاید فکر میکردم من همان آمین هفت هشت سال پیشم که عقلم فقط در چشمم باشد. من بعد از شنیدن صدای قلب آوینا دیگر آن آمین قبل نشدم.
– من…چیزه…حدس زدم…اگر با صدرا….صحبت کنی ناراحت نمیشی!
– ولی دلیل نمیشه تو این هول و ولا شمارهی من رو مخصوصا بدون اجازه به کسی بدی.
روی مبل جابجا شد و دست در هم فرو برد.
– خب…اون داداشته دشمنت که نیست!
– میخواست هر کسی باشه.
– چیزی گفته که ناراحت شدی؟
از کدام ناراحتیام برایش بگویم؟
بیمعرفتی یارم یا کمک کردن به صدرا برای پیدا کردن من!
دلتنگی من یا رفتن او!
طرز فکر اشتباه من یا ظلم کردن به خودم و آوینا!
هزاران و هزاران فکر در سرم میپیچید که چشمانم و قلبم یارای ادامه نداشتند.
– اگر مشکلی پیش اومده بگو!
پوفی کردم و بیهیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفتم. بلکه دمی قهوه خوردن این خواب لعنتی را از سرم بپراند و بتوانم اندکی درس بخوانم.
– فردا اولین روز مهد کودک آویناست…اگر مشکلی نداری و کاری نداری باهام بیا!
صدایش از فاصلهی نزدیکی به گوشم رسید.
– نه اتفاقا بیکارم، میمونم همونجا تا کارت تموم شه!
روی میز نشستم و دستی به پیشانیام کشیدم که کم کم رگههای درد را از خودش نمود میکرد.
– فردا به حدی شلوغم که اصلا برنامهم مشخص نیست…آموزشیای جدید به علاوهی ورود پزشکای اعزامی…
و بلافاصله لبم را گزیدم.
سریع خودم را به سمت محدثه چرخاندم.
– محدثه رضا رو یادته؟
ابرو بالا فرستاده تکیه به صندلی داد.
– رضا کیمده دیگه؟
– بابا…همون دکتره که دوست صمیمیش بود!
بشکنی در هوا زد.
– خب خب…یادم اومدش!
خوشحال خودم را بیشتر به سمتش کشیدم.