رمان بالی برای سقوط پارت ۶۷
لبخند زورکی به لب نشاندم و هیچ جوره از نگاه مستقیمش احساس خوبی نداشتم.
– بله.
دستانش را پشت کمر قفل کرد و سری به نشانهی تأئید تکان داد و من همیشه از حالات این مرد مرموز خوشم نمیآمد اما از پچ پچهای بیش از حد آنا متوجهی علاقمند بودنش به خودم شده بودم.
و خب…اینجا بود که بیشتر در برابرش معذب میشدم.
– خوبه…موفق باشید!
ممنونمی زیر لب زمزمه کردم و در دل به دعا نشستم که آسانسور هر چه سریعتر به طبقهی مورد نظر برسد.
– دکتر محمدی؟
نگاه بیحالتم به روی صورت بور و چشمان خاکستری رنگش نشست.
– بله!
– اگر خانواده در قید حیات هستن ممنون میشم شمارهشون رو به من بدید جهت امر خیر مزاحمشون بشیم.
***
– مومونی…من خرگوش موخوام!
چشم گرد کرده به سمتش برگشتم. سیستم عصبیام بیش از پیش بهم ریخت.
– خرگوش برای چیته مامان جان؟ تو اصلا میدونی خرگوش چه شکلیه؟
با اعتماد به نفس اوهومی گفت.
– مَ مَ تو فیلم نشونم داد!
– مَ مَ غلط کرد با…محدثه باز چه شری به پا کردی من باید جوابگو باشم؟ خودم کم عصبیم تو هم بیا بدترش کن!
– چته تو با اون قیافهت؟ از خداتم باشه داره شوهر گیرت میآد!
آوینا را پایین گذاشته دمپایی به سمتش پرتاب کردم که قهقهی خوش خوشانهاش به هوا رفت.
– محدثه دهنتو میبندی یا نه؟
– خیله خب زنیکهی وحشی!
پوفی کرد و نیم نگاهی به چشمان گرد منتظرش انداختم. پایین پایم ایستاده بود و با دستانی که از پشت بهم قفل کرده چشم از من و حرکتم برنمیداشت.
خندهام را از این حالتش فرو دادم و دندان به گوشهی لبم فشردم.
– مامانم!
تنش را تاب کوچکی داد.
– بَهلِه!
محدثه با دیدنش ابرویی بالا انداخت.
– جلل خالق…این بچه رو انگار از رو تو فتوکپی زدن بخدا!
با خندهی ملایمی روی زانو مقابلش مینشینم و دستانش را به دست میگیرم.
بعد از زدن بوسهی کوتاهی به انگشتان تپل سر بالا میبرم.
– دخترکم…نگهداری از خرگوش خیلی سخته…بعد گناه داره ما بخوایم این حیوون قشنگ رو بندازیم تو قفس زندونیش کنیم…خفه میشه!
با لبهایی غنچه کرده سر به بالا انداخت.
– خودم مواظبش میشم…اصَنَم (اصلا هم) نمیذالَم خفه بشه.
نگاه خصمانهام را به نیش گشادش میدوزم.
– به من چه؟…این بچهی تو زیادی کنهست ول کن قضیه نیس!
هر چه میکردم مگر در مغز این دخترک یک دنده میرفت؟ آخر هم تصمیم گرفته شد فردا در کنار خریدهای عید و رسیدگیهای دخترانه، یک خرگوش برایش بخرم.
– میگم نفهمیش رو تو رفته یا بابای نکبتش؟!
با چشم غرهای لیوان آب را بالا بردم.
– چه بهش بر خورده! بالا بری پایین بیای بچهت نفهمیش زیاده!
***
– وای آمین دهنت چقدر خوشگل شدی!
با شنیدن حرفش کنجکاو و مشتاق گردن بالا کشیدم که آرایشگر اجازهی رسیدن چشمانم به آینه را نداد.
– بذار کارم تموم بشه بعد سوپرایز شو!
با ناامیدی لبی جلو فرستادم که آنا خندان دستی به موهای کوتاه شدهاش کشید.
– تو چرا یه رنگ نمیزنی به موهات؟
– مگه مثل این شوهر کردم که بخوام اینجور به خودم برسم؟
محدثه خندان و بیخیال نگاه دوبارهای به خودش در آینه انداخت.
– بیخیال دختر!
و بعد نگاه هر دو به سمت من کشیده شد.
– لامصب چقدر بهش میآد!
با خنده ابرویی بالا انداختم و بعد از مدتها ته دلم یک ذوق عجیبی به وجود آمده بود.
آرایشگر بالاخره کنار رفت و من تندی به سمت آینه برگشتم که دهانم از تعجب باز ماند. صد و هشتاد درجه از این رو به آن رو شده بودم.
صورت اصلاح شده و مو و ابروی رنگ شده از من یک آمین دیگر ساخته بود.
اِنقدری که من همیشه تمام زندگیام را اول برای فراز بعد آوینا و درسم گذاشته بودم هیچوقت وقت اینگونه رسیدن به خودم را نداشتم. ته چشمانم غمگین شد…شاید…شاید علت خیانتش اینگونه بودنم بود؟
دستی لای موهایم مرا به خود آورد.
– چقد صاف و نرم شدن!
لایتهای نسکافهای به زیباترین شکل ممکن روی صورتم نشسته بودند و دوباره آن ذوق قبلی به چشمانم برگشت.
انگار سال نو باید مرا از نو میساخت!
یک من جدید که قرار بود بیشتر به خودش برسد و خودش را تحویل بگیرد.
– بمیرم که بچهت دیگه نمیشناسِت!
آنا بلند زیر خنده میزند و من با آرنج به پهلویش میکوبم. دلقک بازیهایش هیچوقت تمامی نداشت.
بعد از حساب کردن و لباس پوشیدن بیرون میزنم و من شمارهی هیوا را در آن حال میگیرم.
– جانم داده آمین؟
– سلام عزیزم خوبی؟
قدمم را بلندتر کردم تا از میان این همه شلوغی وحشتناک جمعیت زودتر عبور کنم.
– قربونت…جونم؟
– جونت سلامت کجایین؟
نیم نگاهی به آنا و محدثهی مشغول به تماشا کردم و به سمتشان رفتم.
– هیچی برای دختر خانمت خرگوش گرفتیم و الان داریم میچرخیم!
صدای جیغهای از سر خوشیاش از پشت گوشی لبخند را مهمان لبانم کرد.
عه پس محدثه چی بود که تماسش قطع شده بود؟