رمان بالی برای سقوط پارت ۵۹
با همان نگاه دزدیده شده جواب دادم:
– نه ولی اگر کاری دارین بازار میرم براتون میآرم!
– نه مادر وقتی نمیری نیازی نیست…برو خدا به همراهت معطلت کردم!
زیرلب خداحافظی گفتم و به سرعت از جلویش محو شدم. این روزها زیادی ساکت و با خودم درگیر بودم.
آنقدری که فراز هم تغییر موضع داد.
دقیقا رابطهمان به چند ماه پیش برگشته بود.
همانقدر ساکت و بیمعنی!
فقط یک تفاوت اساسی داشت…
آن زمان چیزی جز نفرت در دلم نبود اما الان…
دل میدادم برای یک نگاهش!
– چه خبره تو اون خونه؟ همه چیز که خوب بوده!
با دست صورتم را قاب گرفتم و پر بغض نالیدم:
– همه چیز بهم ریخت…همه چیزش دروغ بود و منِ ابله، منِ ساده باور کردم.
تنش را کمی جلو کشید و اخم کرده پر از نگرانی پرسید:
– چی رو باور کردی؟! مگه قرار بود چیزیو باور کنی؟! قرار بود یکم دست به سرش کنی تا مهلت طلاقش بگذره! همین…
دستی به زیر چشمم کشیدم و نمش را گرفتم.
دهانش از تعجب باز مانده بود.
– آمـین…چیشده؟
– هیچی، بدبخت شدم!
میخواستی دیگه چی بشه؟!
– داری راجب چی حرف میزنی؟!
لب زدم:
– عاشق شدم.
سرش را کمی عقب برد و با دهان باز برّ و بِر نگاهم میکرد. از این اعتراف صریح به شکل عجیبی قلبم به تپش افتاده بود.
– چیز میزی زدی؟ از این چیزا که جدیداً اومده…ها این شیشه میشهها!
در سکوت به نگاه کردنش ادامه دادم که باز دهانش به مراتب از قبل بازتر ماند.
– چی داری میگی؟! جدی بودی؟!
این سکوت علامت رضاست را کاملا میشد از تمام سر و تنم پیدا کرد.
– وای خدایا، وای خدایا…با من اینکارو نکنین ا… وکیلی! تو قرار بود چیکار کنی آمین؟
قرار ما چی بود؟!
انگشتانم درهم پیچیدند که کف دستش را محکم به پیشانیاش کوبید.
– آمین منو ببین…روزای اولتو یادته؟!
نه یادته؟! که بهت اصرار میکردم عاشقش کن برام قیافه میگرفتی؟! انگار یه نجس جلوت ایستاده باشه همونجور نگاش میکردی؟!
لب گزیدم و اشک موجود در چشمانم داشت حقارتم را در این لحظه فریاد میزد.
– چه خبره تو اون خونه؟ چه خبره که با حال بد میآی اعتراف میکنی؟
لازمه بگم تو کارت که موفق نشدی هیچ تازه گند هم زدی؟!
گوشهی چشمانم را جهت نریختن قطرهی اشکم فشردم. گند زده بودم…بدجور!
لب به لب فشردم و تنها پاسخم به حرفهایش انعکاسهای عجیب و غریب تنم بود.
– تو اون خونه هیچ خبری نیست جز بدبختیِ من!
آره گند زدم اونم به شکل وحشتناکی اما اومدم اینجا بهت بگم میخوام طلاق بگیرم و به کمکت نیاز دارم…
چشمانش گرد شد.
– وای وای وای…به من اینقدر شوک یهو وارد نکن جون عزیزت…آروم آروم حداقل تا یکم هضم کنم!
نفس سنگین شدهی قلبم را به سختی بیرون دادم و متأسفانه هیچ حس سبکی در من ایجاد نمیشد.
– ما رو که غریبه دونستین این هیچ…حداقل لطف کن تعریف کن ببینم چرا طلاق؟
دماغم را بالا کشیدم.
– با یه دختر در ارتباطه!
بزاق دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
هیچ حس و حالی جهت کمک کردنش نداشتم و عملا خفه شدنش را در حال رؤیت بودم.
کمی که حالش بهتر شد، شروع به تنفس عمیق کرد.
– من بمیرم جلوت کَکِت نمیگزه؟!
نوع نگاهم باعث شد از موضعش پایین بیاید.
– چه خبره تو اون خونه؟!
و بعد نالان دستی به صورتش کشید.
– دارم روانی میشم…چند روز که گیر میافتم معلوم نیست چه خبر میشه!
اِنقدر هم خر تشریف داری که حاظر نیستی یه زنگ بزنی بگی فلانی همچین چیزی شده…قاتلم مگه بخوام بکشمت؟!
حق داشت…
فکر میکردم میتوانم به تنهایی همه چیز را درست و درمون کنم.
اما نمیدانستم هنوز هم بچه ماندم.
عه با یه دختر؟