رمان بالی برای سقوط پارت 54
روشن شدن صفحهی گوشی فراموشیِ لحظهایم را به خود آورد و با سرعتی مثال نزدنی صفحهی پیامش را بالا آوردم.
«یه آشنا خانم دکتر»
عصبی دستی به صورتم کشیدم و پوفی کردم.
– خانم دکتر؟
سر عقب بردم و پرستار دست در جیب را دیدم.
– جانم.
– آقای دکتر سلطانفر کارتون دارن گفتن که صداتون بزنم.
سری به عنوان تشکر برایش تکان دادم و از جا برخاستم. قبل حرکت کردن به سمت بخش برای بار آخر صفحهی چت آن شمارهی ناشناس را روشن کردم.
«عروسک دخترتو دوست داشتی؟!»
***
با حرص قابلمهی در دستم را محکم به میز ناهاخوری کوبیدم که صدای قهقهاش به هوا رفت.
– چیزی شده مادر؟ از اول همینجور داری یه سر میخندی!
دستی گوشهی دهانش جهت جلوگیری از ادامهی خندهاش کشید و من پر حرصتر از همیشه دستم را دور دستههای قابلمه محکمتر کردم.
– نه چیزی نیست مامان…شما ادامه بدین من برم ببینم آمین به کمک نیاز نداره!
صورت خندانش که جلو آمد نیم نگاهی به سر چپ شدهی اهالی نشسته در پذیرایی کردم و چشم غرهی توپی به سمتش روانه کردم.
– نخند…بهت میگم نخند فراز میشینم وسط همین آشپزخونه جیغ میکشم آبروتو میبرما!
دندان به لبش کشید و من چیزی نمانده بود تا از شدت حرص مویی روی سرش باقی نگذارم.
– چیشده خب؟
دست به کمر رو به رویش ایستادم و با تمسخر ولوم صدایم را پایین آوردم:
– چیشده؟ میگی چیشده؟ از نیش بازت مشخصه چیشده!
این وسط بغض بیصحابی بود که به گلویم چنگ میزد و صدایم را لرزانتر میکرد.
– خسته شدم بخدا!
بالاخره دست از مسخره بازی و خندیدن برداشت و گامی جلو گذاشت.
– ببینم تو رو…آمین؟! گریه میکنی؟
برق اشک نیش زده در چشمانم آمادهی زیاد شدن و سرریز شدن بود و لب به لب فشردم تا جلوی پیشرویاش را بگیرم.
– آمین منو نگاه!
چشم به چشمش دادم و اخمهایش طبق معمول مشغول خودنمایی بود.
– مشکلتو بگو.
پلکی زدم و بعد از گرفتن نفسی، دست به صورتم کشیدم.
سرش کمی جلوتر آمد و من نگاه گذرایی به افراد سرگرم درون پذیرایی کردم.
– فراز…خستم شد…از این دختره که از صبح تا شب داره تو زندگیم میگرده و دخالت میکنه خستم شد!
دست راستش روی میز نشست و تنش رویم کمی متمایل شد.
– خونه جدید بگیریم؟
نگاهم در صورتش چرخید. اخمهای بهم نزدیکش، نگاه آرامش که در صورتم دنبال چیزی میگشت، ته ریش جذابش، همه و همه…
این مرد را تغییر داد.
این مرد رو به رویم…مرد خونسرد و بیاحساس پارسال نبود.
– جدی میگی؟!
– کاملا جدیم.
– فراز…مامانتاینا!
سر چرخاند و نگاهی به مادرش انداخت.
– من…من…دلم نمییاد از…مامانت جدا بشم…یعنی برم…دلم براش تنگ میشه!
اخمهایش از هم باز میشوند و لبش به لبخند ملایمی باز میشود.
– تا دلت بخواد مییایم بهش سر میزنیم…بهونهی بعدی؟
بهتر از این پیشنهاد، چیزی وجود داشت؟!
بغضم از بین رفته بود و دست در دست پیچاندم.
– منو نگاه خانم دکتر…وسایل پذیراییت رو آوردی میآی جفت من میشینی…جرئت که ندارن بهت حرفی بزنن اما چیزی گفتن جواب میدی باشه؟
اِن و مِنی کردم که اینبار بیشتر رویم خم شد و تنم را کمی به عقب وادار کرد.
– نشنیدم بگی چشم.
خندان ردیف دندانهایم را نشانش دادم.
– خیله خب.
– چشم؟
خندهام باعث لرزش شانههایم شد و با دیدنش اخمش از هم باز شد.
خوب راست میگه جواب بده