رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 54

3.8
(4)

روشن شدن صفحه‌ی گوشی فراموشیِ لحظه‌ایم را به خود آورد و با سرعتی مثال نزدنی صفحه‌ی پیامش را بالا آوردم.
«یه آشنا خانم دکتر»
عصبی دستی به صورتم کشیدم و پوفی کردم.

– خانم دکتر؟

سر عقب بردم و پرستار دست در جیب را دیدم.

– جانم.

– آقای دکتر سلطان‌فر کارتون دارن گفتن که صداتون بزنم.

سری به عنوان تشکر برایش تکان دادم و از جا برخاستم. قبل حرکت کردن به سمت بخش برای بار آخر صفحه‌ی چت آن شماره‌ی ناشناس را روشن کردم.
«عروسک دخترت‌و دوست داشتی؟!»

***

با حرص قابلمه‌ی در دستم را محکم به میز ناهاخوری کوبیدم که صدای قهقه‌اش به هوا رفت.

– چیزی شده مادر؟ از اول همینجور داری یه سر می‌خندی!

دستی گوشه‌ی دهانش جهت جلوگیری از ادامه‌ی خنده‌اش کشید و من پر حرص‌تر از همیشه دستم را دور دسته‌های قابلمه محکم‌تر کردم.

– نه چیزی نیست مامان…شما ادامه بدین من برم ببینم آمین به کمک نیاز نداره!

صورت خندانش که جلو آمد نیم نگاهی به سر چپ شده‌ی اهالی نشسته در پذیرایی کردم و چشم غره‌ی توپی به سمتش روانه کردم.

– نخند…بهت می‌گم نخند فراز می‌شینم وسط همین آشپزخونه جیغ می‌کشم آبروت‌و می‌برما!

دندان به لبش کشید و من چیزی نمانده بود تا از شدت حرص مویی روی سرش باقی نگذارم.

– چیشده خب؟

دست به کمر رو به رویش ایستادم و با تمسخر ولوم صدایم را پایین آوردم:

– چیشده؟ می‌گی چیشده؟ از نیش بازت مشخصه چیشده!

این وسط بغض بی‌صحابی بود که به گلویم چنگ می‌زد و صدایم را لرزان‌تر می‌کرد.

– خسته شدم بخدا!

بالاخره دست از مسخره بازی و خندیدن برداشت و گامی جلو گذاشت.

– ببینم تو رو…آمین؟! گریه می‌کنی؟

برق اشک نیش زده در چشمانم آماده‌ی زیاد شدن و سرریز شدن بود و لب به لب فشردم تا جلوی پیشروی‌اش را بگیرم.

– آمین من‌و نگاه!

چشم به چشمش دادم و اخم‌هایش طبق معمول مشغول خودنمایی بود.

– مشکلت‌و بگو.

پلکی زدم و بعد از گرفتن نفسی، دست به صورتم کشیدم.
سرش کمی جلوتر آمد و من نگاه گذرایی به افراد سرگرم درون پذیرایی کردم.

– فراز…خستم شد…از این دختره که از صبح تا شب داره تو زندگیم می‌گرده و دخالت می‌کنه خستم شد!

دست راستش روی میز نشست و تنش رویم کمی متمایل شد.

– خونه جدید بگیریم؟

نگاهم در صورتش چرخید. اخم‌های بهم نزدیکش، نگاه آرامش که در صورتم دنبال چیزی می‌گشت، ته ریش جذابش، همه و همه…
این مرد را تغییر داد.
این مرد رو به رویم…مرد خونسرد و بی‌احساس پارسال نبود.

– جدی می‌گی؟!

– کاملا جدی‌م.

– فراز…مامانت‌اینا!

سر چرخاند و نگاهی به مادرش انداخت.

– من…من…دلم نمی‌یاد از…مامانت جدا بشم…یعنی برم…دلم براش تنگ می‌شه!

اخم‌هایش از هم باز می‌شوند و لبش به لبخند ملایمی باز می‌شود.

– تا دلت بخواد می‌یایم بهش سر می‌زنیم…بهونه‌ی بعدی؟

بهتر از این پیشنهاد، چیزی وجود داشت؟!
بغضم از بین رفته بود و دست در دست پیچاندم.

– من‌و نگاه خانم دکتر…وسایل پذیراییت رو آوردی می‌آی جفت من می‌شینی…جرئت که ندارن بهت حرفی بزنن اما چیزی گفتن جواب می‌دی باشه؟

اِن و مِنی کردم که اینبار بیشتر رویم خم شد و تنم را کمی به عقب وادار کرد.

– نشنیدم بگی چشم.

خندان ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم.

– خیله خب.

– چشم؟

خنده‌ام باعث لرزش شانه‌هایم شد و با دیدنش اخمش از هم باز شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا