رمان بالی برای سقوط پارت 53
– چقدر بده اینجور…در واقع تو اصلا وقت نمیکنی خانوادهت رو هم ببینی!
خانواده!
از آخرین باری که دیده بودمشان پنج سالی میگذشت…دقیقا چند شب قبل از گرفتن طلاقمان و بیخبری مطلق آنها از اتفاقی که در پیش بود.
– کجایی آمین؟
به خودم آمده گلویی صاف کردم و دستی به روپوشم کشیدم.
– همینجام.
مانند من چهار زانو نشست و دست تکیه گاه چانهاش کرد.
– آمین…چرا هیچوقت راجب خانوادهت چیزی به من نگفتی؟ مثلا چندتا خواهر و برادر داری؟ یا مثلا تو چجور کردی هستی که کردی بلد نیستی؟
بزاق دهانم در گلویم میپرد و به شدت به سرفه میافتم. البته دلیل اصلیاش گیر در گلویم نبود، دلیلش همان هول زدگی و درد در قلبم بود.
– چیز…چیزه…یعنی فرصتش پیش نیومد.
پشت چشمی برایم نازک کرد و لب زد:
– نه خیر، هر سری پرسیدم اما جوابی گیرم نیومد.
اِهمی کردم تا گلویم صاف شود. مانده بودم چه بهانهای بیاورم و این بار راه فراری نداشتم.
– خب…من…یعنی…خانوادهم تهران زندگی میکنن!
چشمانش از فرط تعجب گشاد میشوند و من استرس سؤالهای بعدش را در جای جای تنم حس میکردم.
– پس اینجا چیکار میکنی دختر؟
تهران کجا و کردستان کجا!
مغزم کم کم ناکارآمدی خود را رونمایی میکرد و یکه و تنها مانده بودم و برّ و بِر تماشایش میکردم.
– خب…چیزه…اِم…یه مشکلاتی برام پیش اومده بود که…تصمیم گرفتم تهران نمونم.
ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت.
– پس تو روستا چیکار میکنی؟
جای سخت ماجرا دقیقا همینجاست! بهانه قابل باور باید از کجا پیدا میکردم؟!
– من…خب…یه آشنا داشتیم اما تو روستا زندگی میکرد دیگه من رفتم پیشش!
– خوبه که تنها نیستی حداقل…من بعضی وقتا از شدت تنهایی روانی میشم…
با شیطنت میخندم و ابرو بالا میاندازم.
– وقتتو با دکتر الیاسی پر کن گلم!
هین بلندی کشید و با دست ضربهای به بازویم کوفت. آخی گفتم و دستم را به محل حادثه کشیدم.
– چته تو؟
جیغش که به هوا رفت پقی زیر خنده زدم:
– دخترهی عوضی!
حرصی دستی به صورت سرخش کشید که دلم قهقهی بلندی در این میان میخواست.
از آنها که بیخیال شانه به عقب میفرستی و صدایت را آزادانه رها میکنی!
و من…چند وقت میشد که صدای خندهی از ته دلم را نشنیده بودم؟
– وای یعنی زورم میآد از این حرفات…منو نچسبون به اون مرتیکهی نچسب!
چشم در حدقه چرخاندم و لب و دهانم جهت درآوردن ادایش به شکل مسخرهای از هم فاصله گرفتند.
– قیافتو اونجور کردی نکردیا!
دست روی دهانم فشردم تا جلوی خندهام را بگیرم بلکه دختر حرصی رو به رویم را بدتر نکنم.
– آخه اون مرتیکه چی داره هی بِر و بِر من رو میچسبونی بهش؟!
با چشمک ریزی سرم را کمی عقب بردم.
– از اونجا که از صبح تا شب گیر سه پیچ خانوم دکتر رو اون بدبخته!
لبانش غنچه مانند جلو آمدند که با خنده نگاهی به صفحهی روشن گوشیام انداختم.
آرم صندوق پیامی که نوید یک شمارهی ناشناس را میداد. دست جلو بردم و گوشی را بالا گرفتم.
وارد صندوق پیامها که شدم، ابروهایم ناخودآگاه به بالا پریدند.
«سلام خانم دکتر، چطوری؟»
– چیزی شده؟
گنگ نگاهم را به آنا دوختم. مویرگ به مویرگ مغزم درگیر آن شمارهی ناشناسی بود که هیچ جوره به ذهنم آشنا نمیآمد!
منی که انگشت شمار مخاطب داشتم و…
– خوبی آمین؟
سرم را بیحواس بالا و پایینی کردم و دوباره خیرهی آن شمارهی ناشناس شدم.
«شما؟»
لب گزیده بعد از تایپ این کلمه سر عقب بردم و پوفی کشیدم.
– حواست اینجا نیستها خانوم دکتر…حالا موقَشِه من دستت بندازم.
نفس عمیقی کشیدم و تک خندی روی لبم نشست.
– هر کاری کنی حرف من همونه!
پشت چشمی نازک کرده پاهایش را آویزان کرد.
– حرفت همینه دیگه؟
یا نمایان شدن دکتر الیاسی از دور و برق لبخند پر شیطنتم کفری فحش زشتی زیر لب بر زبان آورد و به سرعت از جایش کنده شد.
دمت گرم
بچه ها چنل کی نمیشناسین ریاضی معین کرمی بزاره؟