رمان بالی برای سقوط پارت ۵۱
°
هِن و هِن کنان پایین آمد و نگاهی به صورت اخمالو و تخسم انداخت.
– دختر منو از کَت و کول انداختی!
چشم در حدقه چرخاندم و دو مرتبه ابرویی بالا انداختم.
– دلم تغییر دکوراسیون خونه میخواست خب!
با کلافگی دست به کمر شد و سرش را بالا گرفت.
کمی فقط کمی دلم به حالش سوخت اما سریعاً منصرف شده رو گرداندم.
– مبلا رو عوض کردی، سرویس آشپزخونه عوض کردی…دیگه آخه این همه گلدون و تابلو واسه چیت بود؟!
نیشخند خبیثی روی لبم شکل گرفت و فقط محدثه از نیت واقعی من خبردار بود.
– بده به این خونه رنگ و لعاب دادم؟
دستی به صورتش کشید که نیم نگاهی به سمتش انداختم.
– حالا اینا رو ببر بالا منم الان میآم یه چی برات درست میکنم.
دستش را پایین آورد و چشم غرهای روانهام کرد.
– بچه خر میکنی؟
لب گزیده از پیشروی لبخندم سرم را به سمت گلدانها چرخاندم.
– استغفرالله خر چیه دیگه؟
لبانم را غنچه کردم و قصد گذشتن از کنارش را داشتم که دستش بازویم را در بر گرفت و منی را که چشمانم از شدت خنده برق میزد را به سمت خودش چرخاند.
– کجا کجا خانوم خانوما؟
قلب پر تپشم امان فکر کردن به مغز بیصاحابم را میداد؟!
بزاق گلویم را سخت پایین فرستادم و لرزان نگاهش کردم.
– می…میخوام برم خونه دیگه!
کشیدن شدن لبش به یک سمت بیشک میتوانست زیباترین تابلوی زندگیام را رقم بزند.
– نچ…شما میمونی تا من کارتونا رو ببرم بالا!
اخمی کردم و چانه بالا انداختم.
– نچ…من میرم خونه.
دستش روی کمرم نشست و با فشار کوچکی مرا به خودش نزدیک کرد.
لبش که کنار گوشم رسید، از شدت هرم نفسهایش در این نزدیکی، رمق از پاهایم در حال رفتن بود.
– قبول نیست خانوم دکتر…یا یک یک یا هیچ هیچ!
سرش که عقب رفت، تازه توانستم هوا را با حجم زیادی به ریه بکشانم هر چند که نود درصد آن را عطر تلخ مارکش تشکیل داده بود.
دکتر بودن و حجره داشتن همین مزایا را داشت.
– حوصلهم سر میره خب!
لنگه ابرویش به حالت خندهداری به بالا فرستاده میشود.
– یعنی من اذیت نمیشم؟ خدا میدونه چند بار باید بالا و پایین بشم.
قیافهی حق به جانبم و چشمان ریز شدهی پر نازم صدای قهقهاش را به هوا برد و سرش را نزدیک آورد:
– که اینطور خانوم دکتر! ناز میکنی راه رو ببری ج…
– فراز اینجایی؟!
اخمهایم از شدت حرص بهم نزدیک میشوند.
از فراز فاصله میگیرم و بدون نیم نگاه کوچکی به آتنا از پلهها بالا رفتم.
– بله؟
دستم روی در مینشیند که صدایش به گوشم میرسد:
– کمک میخوای؟
عصبانیت از تمام اعضای صورتم بیرون میزند و پر حرص در خانه را بهم کوبیدم.
قدمهای تند و محکمم به سمت مبل دو نفرهی جدید خانه راه کج میکنند.
تنم را رویش میاندازم و پیشانی به دستهی مبل میچسبانم.
حسی که در حال تجربهاش بودم، یک جور ناجوری بود. یک جور غیر قابل توصیف و عجیب غریب!
دقایقی بعد در خانه از هم باز شد و صدای پایی که نشان از رفت و آمدش را میداد.
کم مانده بود از شدت فشار زیر گریه بزنم که ناگهان نشستن کسی را کنارم حس کردم.
– خانم دکتر؟
به من میگفت جادوگر؟ فکر کنم صدایش هنوز به گوشش نرسیده بود!
– بلند شو منو نگاه کن خانم…
خانم!
زیبا همه چیز را تلفظ میکرد یا گوشهایم دلشان زیبا شنفتن میخواستند؟
– بلند شو عزیزم!
با رویِ تلخی سرم را از روی دستهی مبل بلند کردم و صاف کنارش نشستم.
مایل به من نشسته بود درحالی که طرز نشستنم هیچ دیدی به او نداشت.
– حالا که لطف کردی سرتو بلند کردی یه لطف دیگه هم بکن نگام کن!
عمراً به حرفش گوش میدادم.
عمراً نگاه به نگاهش میدادم.
اووو چرا لجبازی؟