رمان بالی برای سقوط پارت ۳۷
تمام این حرفهایش با آن لحن عجیب و غریب به من اجازهی فکر کردن میداد؟!
– روش فکر میکنم.
تمام تلاشم برای جلوگیری از آن لحنی که میرفت لرزان شود، موفقیت آمیز بود.
تک خندهی جذابی به لب نشاند و با نوک بینیاش ضربهی کوتاهی به بینیام نواخت و فاصله گرفت.
بیحرف بیرون رفت و دستی به صورت گر گرفتهام رساندم. مدتی در اتاق ماندم تا حالم کمی بهتر شود. بعد از درست کردن رژلب کمرنگم بیرون زدم و مانتوی بلندم را در تنم درست کردم.
نگاهی سمتم انداخت و من آن لبخند کنج لبش را شکار کردم.
– بفرمایید خانوم!
توانایی لبخند زدن نداشتم…مغز پر هیاهویم این اجازه را نمیداد.
سوار ماشینی شدم که به تازگی خریده بود.
تو طول راه تا رسیدن به مقصد لب از لب باز نکرده بودم.
عادی بود!
حداقل برای من…
– حواست باشه آمین، از کنارم جُم نخوریا؟
چانه بالا انداختم که دستش را جلو آورد.
نگاهی به دست جلو آمادهاش کردم. منتظر بود!
لبخند به رویم پاشیده بود و من هم با لبخند و تنی گر گرفته دست درون دستش گذاشتم.
نگاه هردویمان به نقش و نگار میان دستانمان بود که درب خانه باز شد.
– چه عجب آقای دکتر! احوال شما؟
مرد لاغر اندام سورمهای پوش نگاهش را به من داد و ابرویی بالا انداخت.
– واو…شوخی نکن تو رو جون احسان! کی زن گرفتی؟
نگاهِ خیرهی فراز باعث کج شدن سرم به سمتش شد.
– زمانی که شما اون ور آب به سر میبردین!
مرد قهقهای میزند و من نمک گیر آن چشمان به رنگ شبش میشوم.
– خیله خب بابا نیاز نیست انقدر نگاش کنی خودمون تا تهش رو فهمیدیم تازه عروس دومادین!
به خود آمده گلویی صاف کرد و منی که دست گیر مانتویم کردم و صحنهی خندهداری رقم زده بودیم.
پسرک ریش پروفسوری کنار رفت و راه را برای ورودمان باز کرد و من خجالت زده، سر به زیر از کنارش گذشتم.
دست فراز پشت کمرم بود و بااحترام مرا به جلو هدایت میکرد و چه حضی میبرد دلم از این کار به شدت جنتلمنانهاش!
از حیاط به نسبت بزرگ دو طرف درختکاری شده گذشتیم و وارد ویلایی به شدت بزرگ و تجملاتیِ خانه شدیم.
پا به درون خانه که گذاشتم تنها سیاهی موقتی بود که دیدم.
ترسی به دلم راه افتاد و تا خواستم عقب گرد کنم، دستش دور تنم حلقه شد و باعث شد با راحتی خیال نفسم را بیرون دهم.
حس میکردم تنم با گرمای دستش آشنا شده که به راحتی شناساییاش کرده بود.
– آروم قدم بردار اینجا تاریکه یه وقت نیفتی!
سری تکان دادم و در آن هیاهوی موزیک ملایم، آرام آرام قدم بر میداشتم و جلو میرفتم.
وارد سالن به نسبت بزرگی شدیم که رقص نورهای آبی رنگی بالایش نصب بود.
متعجب سرم را کمی چرخ دادم:
– اینجا پارتیه؟
صدای تک خندهش به گوشم رسید:
– حقیقتاً خودمم نمیدونم.
و بعد فشاری به کمرم وارد کرد و مرا به سمت دیگر سالن که درب کوچکی داشت، برد.
درب را باز کرد و وارد سالن دیگری شدیم.
سرتاسر پوشیده از مبل و چند مهمانی که نشسته بودند.
خسته خودم را روی یکی از مبلها انداختم و نگاهی به فراز که مشغول احوالپرسی با مردی بود کردم.
– شما…تازه واردید؟
دنبال صدا گشتم.
دخترک کنار دستم نشسته بود و کنجکاو این سؤال را پرسیده بود.
درست نشستم و لبخندی به رویش پاشیدم:
– بله.
دخترک کنار دستش آرنج به پهلویش کوبید تا از ادامهی سؤالش منصرفش کند اما کارش ناموفق ماند.
– تنهایی اومدین یا با کسی؟
از این همه راحت بودنش حسی تعجبی توأم با خنده به سراغم آمد و سعی کردم با گزیدن لبم به خودم مسلط شوم.
– خیر با کسی اومدم.
کنجکاوی امانش نداد و خودش را کمی جلوتر کشید. ناباورانه در حال تخمین سنش در ذهنم بودم.
فکر کنم حدوداً بیست و یک سالی را دارا بود.
– دوست پسری چیزی داری؟ چون اینجا اجازه نمیدن که با دوست پسر بیای!
پلکی زدم و لازم بود از دست سؤال مزخرفش سر به دیوار بکوبانم؟!
– نه عزیزم همراه با همسرم اومدم.
چشمانش گرد شد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هنوز وقت درآوردن مانتویم را هم پیدا نکرده بودم.
– شوهر داری؟ وای اصلا بهت نمیآد! خیلی بچه میزنی!
میخواست تمام اطلاعاتم را یکجا بپرسد؟
عجب!
– آمین جان میخوای مانتوت رو عوض کنی؟!
نگاهی به فراز سرِپا ایستاده انداختم که صدای هینِ ریزی به گوشم رسید.
– نگو این شوهرشه؟
این که شوهر آتناست!
چشم گرد کردم اما صدای صحبت ریزش اجازه نمیداد سؤالِ اضافهای بپرسم.
بزاق گلویم را با حرص قورت دادم و سری به بالا انداختم.
اخمی از روی نفهمی به پیشانی نشاند و کنارم جاگیر شد.
– چیزی شده؟
حواسم پرت شد.
پرت حرفی که به شدت نزدیک گوشم ادا شده بود!
زیادی به من نزدیک نبود؟
– نه.
– پس چرا اینجور اخم کردی خانوم؟
ای کاش توانایی فاصله دادنش را داشتم.
نفس برایم باقی نمیگذاشت!
– هیچی…چیز مهمی نیست.
– پس…