Log In

[wppb-login]

تازه
پرخواننده
نظرها

رمان استاد مغرور من
مهر ۲۰, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد فصل دوم استاد مغرورمن
آذر ۶, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه اجباری ارباب
مرداد ۲۱, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 1
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه‌ی فراری استاد
مرداد ۱۷, ۱۳۹۸
رمان حرارت تنت
شهریور ۳۰, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من پارت 1
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد پارت ۳۵
فروردین ۵, ۱۳۹۸

خواننده رمان
امروز پارت نیست؟...
دلارام آرشام
قلبم اومد تو دهنم لعنتی ولی آخراش عالی هم بود مرسی عزیزم...
خواننده رمان
لعنت به کیامهر فکر کردم یکی از طرف محسن اومده بدزدتش...
بهناز
سلام میشه آیدی ای به جز تلگرامتون بدی من نمیتونم پیام بدم...
راحیل
سلام عزیز دلم خیلی خیلی از وادی دور بودم بخاطر درس، ازامایشگ...
نسرین
رمان راس جنون را میخونم میشه گفت رمان جالبی هست ولی نکته بسی...
خواننده رمان
سلام چرا پارت نمیذارین؟...
خواننده رمان
سلام برا عیدی فاصله پارت گذاریو کمتر نمیکنین...
....
پارت جدید کی میاد؟...
•_•
با نهایت احترام باید بگم ک رمانت اصلا خوب نیس.داستانش خیلی خ...

رمان طناز_پارت3 اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۴
#نیایش_ر #طناز #پارت_3 سیگاری روشن میکند ..فندک را روی میز پرت می‌کند دستش را در جیبش فرو میبرد پک عمیقی از سیگارش میگیرد .. این یک هفته آنقدر کلافه بود که .. سیگارش از یکی دو نخ رسیده بود به پاکت به پاکت در روز …. مغزش دیگر قد نمی‌داد.. از یک طرف نگرانی اش […]
fakhteh .r
رمان طناز_پارت2 اردیبهشت ۱۸, ۱۴۰۴
#نیایش_ر #طناز #پارت_2 پروین قدمی نزدیک می آید سرش پایین می اندازد می‌گوید + بله خانوم جان همونی که گفتین زرشک پلو با مرغ فخری سرش را تکان می دهد می گوید : _خوبه بکش غذارو همایون کنجکاو میپرسد + فخری میشه بپرسم زرشک پلو با مرغ برای کی ترتیب دیدی که آنقدر برات مهمه […]
fakhteh .r
رمان پسر خوب – پارت ۸۹ اردیبهشت ۱۶, ۱۴۰۴
الهه رفت. توضیح اینکه چرا و چطور به همه کار راحتی نبود، اما ماهرخ خانم حکم کرد کسی جلویش را نگیرد. راضی کردن خود او هم چندان آسان نبود، اما گمانم به این نتیجه رسید راهی نیست. طول کشید، خیلی. با کلی بحث و گریه و زاری، اما موافقت کرد. مشکل اصلی آرمان بود که […]
وانیا
رمان طـناز پارت 1 اردیبهشت ۱۶, ۱۴۰۴
#وفا_حاتمی #طناز #پارت_1 فخری عصبی به همایون که مقابل پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود سیگار دود میکرد زل میزند … _ داغونم فخری این چند وقت لطفاً یکم مراعات کن با پریشونی لب میزند : _همایون حال بزرگ آقا خوب نیست ..نباید بزاری عذاب وجدان 20 سال پیشش یک عمر زحمات تو امیرارسلانم دود هوا […]
fakhteh .r
رمان پسر خوب – پارت ۸۸ اردیبهشت ۱۵, ۱۴۰۴
ولو شده بودم روی مبل و ساندویچم را گاز میزدم. به اهورا یادآوری کردم: «این شیرینی نیستا» نچی کرد: «میدونم سه بار گفتی» با سرخوشی خندیدم. خوشم می‌آمد سر به سرش بگذارم. رسیدگی به کارهای آن روز تا غروب طول کشید. تازه رسیده بودیم خانه ما و از خستگی نا نداشتیم. از جایی در محل […]
وانیا
رمان پسر خوب – پارت ۸۷ اردیبهشت ۱۴, ۱۴۰۴
مبل‌های خانه حنانه صورتی بود. یک جفت تابلوی مینیمالیستی زده بود بالایشان، چند متر خز بلند سفید را هم داده بود برای کوسن هایش روکش بدوزند. بیشتر اوقات شلخته بودنش اجازه نمی‌داد این چیزها به چشم بیاید. آن روز همه جا جوری از تمیزی برق میزد، که چاره ای نداشتم جز پرسیدن اینکه: «مامانت اومده […]
وانیا
رمان مقهور پارت ۲۱ اردیبهشت ۱۴, ۱۴۰۴
آن روزی که موفق شوم سر بلند کنم و با اعتماد به نفس در چشم هایش نگاه کنم برای خود یک جایزه ی بزرگ می خریدم حتما – نه ممنون دستم را رها می کند … بی فوت وقت سمت تخت می روم کلافگی از تمام رفتار هایش معلوم است بالاخره وارد حمام می شود […]
Sahel Mehrad
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت 15 اردیبهشت ۹, ۱۴۰۴
همه‌ی راه از دفتر وکالت تا خونه، صدای آقای سپهری توی ذهنم تکرار می‌شد. بین سه تا شش ماه… انگار یه جایی ته دلم داشت آروم می‌گرفت. مثل آدمی که از یه اتاق تاریک بالاخره درو باز کرده و یه ذره نور دیده. باهاش هماهنگ کردم، گفت مدارکا رو آماده می‌کنه تا منم تصمیم قطعی‌مو […]
shabnamkafi
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت 14 اردیبهشت ۹, ۱۴۰۴
همون‌طور که وکیل داشت برگه‌ها رو توی پرونده مرتب می‌کرد، حس کردم دیگه نای سوال پرسیدن ندارم. اما یه چیزی تو دلم قل‌قل می‌کرد… شاید برای اولین بار، داشتم به «جدایی» فکر می‌کردم. دستمو گذاشتم روی میز، با صدایی که تهش هنوز لرزش بود، پرسیدم: – «آقای سپهری… اگه بخوام… طلاق بگیرم، اونم بدون حضور […]
shabnamkafi
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت 13 اردیبهشت ۸, ۱۴۰۴
با بغضی که هنوز تو گلوم سنگینی می‌کرد، روبه‌روی ساختمون شماره ۱۴۳ ایستادم. دفتر وکیل “مبین سپهری”. درو باز کردم، یه ساختمون قدیمی و ساکت. پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم. درِ طبقه‌ی سوم، یه پلاک طلایی داشت: «دفتر وکالت – مبین سپهری» نفس عمیقی کشیدم و در زدم. منشی یه خانوم میان‌سال بود. با صدای […]
shabnamkafi