رمان بالی برای سقوط پارت ۹
نچی کردم و با خنده نگاهش کردم.
– بیخیال دختر…تو همچنان نگاهِ خوبی به آقای دکتر نداری چه ربطی به خواهرش داره!
بی حوصله پلکی باز و بسته کرد.
– ولی به جان خودم اصلا حس خوبی از نگاهش نمیگیرم!
نچی کردم که فراز بلند شد و به جایی رفت.
نیم نگاهی به جایی که رفت انداختم و بدون هیچ کنجکاوی نگاهم را به بیرون دادم.
بعد از دقایقی، صدایش را شنیدم که رو به همهی ما حرفش را زد:
– بلند شید بریم، جواب رو گرفتم!
با ابرویی بالا انداخته بلند شدم که محدثه با زبان درازی جواب داد:
– حالا جواب چی بوده؟!
نگاهی به سمت صدا هم نینداخت.
محدثه با حرص لبش را جوید.
– مثبت!
پوزخند صداداری زدم و قرار بود این خبر بسیار خوش را به خانواده بدهیم.
خوش!
همان روز خرید حلقه و کمی طلا و کمی لباس شد، بند و بساط ورود من به مرحلهی جدیدی از زندگیم!
بدون هیچ گونه احترام گذاشتن به شخصیتم…
برایم بریدند و دوختند و فقط کمی دیگر مانده بر تنم کنند.
اِنقدری اوضاع خیط بود که حتی یک نظر هم نپرسیدند.
تمام هدفشان این بود که من بیشوهر نمانم.
چون از نظرشان بیشوهر ماندن، مانند بدبخت شدن تمام زندگیِ انسان است.
نیشخندی زدم.
به تمام سالهای قبل و در آیندهام!
حداقل خیالم از بابت ادامه تحصیلم راحت بود اما…
از اتفاقی که قرار بود برایم پیش بیاید خیال راحتی نداشتم.
مثل همین الان که در یک قدمی بودم.
یک قدمی یعنی پوشیده در لباس سفید و یک چادر سفید و انتظار در سر رسیدن یک انسان کت و شلوار پوش!
تیرماه سال ۸۸
بغض داشتم.
بغض که از تنهاییام خبر میداد.
با مردی طلبکار که حال و هوای مرا نمیفهمید!
تنهایی در آرایشگاه نشسته بودم و فکر کنم، تنها زنی بودم که در روز ازدواجش، علاوه بر اینکه خوشحال نبود، بغض هم داشت! حال و هوای گریه هم داشت!
– خانوم یه آقایی پایینن که فکر کنم آقاتونه!
سری برای زن تکان دادم و بعد از تشکر کوچکی از پلههای سرامیکی سیاه و سفید، پایین آمدم.
درب آهنی سفید رنگ پر سر و صدا را باز کرد و…
پشتش به من بود.
کت و شلواری که داد میزد هم برایش بزرگ بود و گشاد!
خنده دار بود آن لباسش اما حال من خوب نبود.
حال من خنده نمیطلبید.
چشم بهم زدم که خواستگاری رسید.
چشم دیگری بهم زدم که روز ازدواجم سر رسید.
سر گرداند و نگاهش به منی خورد که چادر تا نیمههای صورتم پایین آمده بود.
نزدیک پیکان سفید رنگی که پر از گل بود، شد و درش را برای نشستن من باز کردم.
پاهای بیجانم به سمتش به راه افتادند و من قدمهای آخر دوران مجردیام را برمیداشتم.
نشستم و اشک در کاسهی چشمم حلقه زد.
او هم کنارم جاگیر شد و ماشین را روشن کرد.
دل دل میزدم برای نرسیدن به آن محضر که قتلگاه روح من بود و منِ بچه را چه به شوهر؟! چه به ازدواج؟!
انگار آرزویم گوش شنوایی نداشت چون ماشین متوقف شد و نشانهی رسیدن به مقصد بود! حس میکردم وارد حال و هوای غریبی شدهام. چون درکی از اطرافم نداشتم.
درب سمتم باز شد و من بیتوجه به دست دراز شدهاش پیاده شدم.
– نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم!
– نون و پنیر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون!
چقدر جملهی «دختر نمیدیم بهتون» درد داشت و خنده داشت.
پدر من دختر را در طبق اخلاص پیش کش کرده بود، این جمله از کجا درآمده بود دیگر؟!
جا داشت خندهی تمسخرآمیزی نثار آن شعرهای مسخره میکردم.
وارد محضر شدیم و روی صندلیهای مخصوصی نشستیم.
دمی طول کشید تا سر و صداها خوابید و عاقد شروع کرد:
– «بسم الله الرحمن الرحیم»
«و قال رسول الله ( صلی الله علیه و آله ): النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی و قال (ص): مَنْ تَزَوَّج فَقَدْ أَحرَزَ نِصفَ دینِهِ فلیَتّقِ اللهَ فی النِصفِ الباقی»
– دوشیزهی محترمهی مکرمه سرکار خانم آمین محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای فراز طلوعی به صداق و مهریهی یک جلد کلام الله
مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریهی معین ضمن العقد و بقیه به تعداد صد و یازده سکهی طلای تمام بهار آزادی رایج در جمهوری اسلامی
ایران که تماماً ذمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندالمطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت.
و شروطی که مورد توافق طرفین بوده درآوردم
آیا بنده وکیلم؟
نگاهم روی جملات عربی قرآن در دستم چرخ خورد.
«خدایا…فقط به امید تو!»
– با اجازهی پدر و برادرم و بزرگترای مجلس…بله!
***
وارد خانه شدیم اما چه خانهای؟!
دقیقا طبقهی بالای پدر و مادرش…چقدر جذاب!
با حرص و ناراحتی واضحی دَرِ یکی از اتاقها را باز کردم و وارد شدم. اتاق فقط یک کمد دیواری سراسری سمت یکی از دیوارها داشت و دیگر هیچ…
چادرم را از سر انداختم و اینجا حتی یک آینهی ناقابل هم نداشت.
به سمت اتاق رو به رویی رفتم و با باز کردن درش، حیران شدم.
تخت و میز آرایش و کمد و بهتر است بگویم…
همه چیز داشت.
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در این اتاق وجود داشت!
– چشم مادرِ من!
صدایش که به گوشم رسید، به سمت یکی از کمدها پا تند کردم و بعد کمی گشتن، یک آینه پیدا کردم.
یاخدا