رمان طلا پارت 117
او هم بیکار ننشست در جایجای صورتم رد نوازش هایش بهجا میماند .
+شایدم شیطونی تو لباس فرشته
دقیقاً همین بودم شیطانی بودم که در لباس فرشته ظاهر شده بود .
در باطن خیانتکاری بودم که در ظاهر نقش عاشقپیشه را داشتم بازی میکردم.
دشمنی بودم که بهعنوان دوست خودم را معرفی کرده بودم.
نگاه خیره ام را که دید گمان کرد ناراحت شده ام از حرفش.
– ولی امکان نداره تو شیطون باشه تو فرشتهی منی
چقدر نقش بازی کردن سخت بود .
اگر از جان آوا نمیترسیدم تابهحال هزاران بار موضوع فرخ را به او گفته بودم.
تمام بدنم یخزده بود از این حس مزخرف .
در آغوشش بودم می بوسیدمش در چشمانش عاشقانه زل میزدم اما در سرم نقشه میکشیدم برایش .
این کار ته نامردی بود.
+ گفتم بهت قبلاً تو هدیهی خدایی که واسم فرستاده
من نفرین خدام.تو هنوز این را متوجه نشده ای.
بوسه ی آرامش گوشه چشمم مرا به خود آورد.
+ بمیرم برای اون نگرانی توی چشمات واسم بگو از دردات دردت به جونم
بغضم سرباز کرد سیلاب چشمانم صورتم را شست.
– نمیخوام
گیسوانم را یک طرف شانهام انداخت.
کمی دور شد تا بتواند صورتم را خوب ببیند .
+چرا …چرا نمیخوای
لبهایم را به داخل کشیدم و خیرهاش شدم.
دستانش را از دور تنم باز کردم چند قدم عقب رفتم .
-نمیخوام بگم اذیتم نکن
فهمید نباید بیشتر از این اصرار کند.
بحث را عوض کرد.
+باشه قربونت برم هروقت خودت خواستی برام بگو… گرسنه نیستی…چی درست کنم برات
آمدن به خانه انگار کمی اعصابم را آرامتر کرده بود.
.
– درست کنی نه… درست کنیم سیبزمینی سرخ با پنیر پیتزا
با دهان باز نگاهم کرد.
+ شوخیه دیگه نه
-نه شوخی چرا
سرش را به نشانه تاسف تکان داد .
+بچه تو همین الان از بیمارستان مرخص شدی بهزور سر پایی بعد بهجای غذاهای مقوی میخوای سیبزمینی با پنیر بخوری
لبهایم را به داخل کشیدم.
– چیکار کنم خب …هوس کردم
لبخند مرموزی زد .
+نمیشه منو هوس کنی
-تو رو هوس کرده بودم که رفع هوس کردم
+ بابا یه بوس که چیزی نیست انتظار بیشترشو دارم من
از خجالت احساس کردم گونههایم سرخشده.
انگشت اشارهاش را بالا آورد و چشمانش را ریز کرد و با دقت صورتم را نگاه کرد .
+ وایسا ببینم درست متوجه شدم الان خجالت کشیدی …
صورتم را به سمت دیگر برگرداندم.
– نخیر هوا گرمه
+که هوا گرمه
-آره… چرا باید خجالت بکشم
+ نمیدانم مثلاً از اینکه گفتم یهچیزی بیشتر از بوس مارو مهمون خودت کن
جیغم درآمد .
-داااااااریوش
نگاه عاشقش را بهم دوخت.
+ جان داریوش
با ابرو به آشپزخانه اشاره زدم.
– برو غذاتو درست کن
+چشم قبول کردی خجالت کشیدی دیگه
– نچ
+ بچه پررو
-همینه که هست
آن روز و روزهای بعدش سعی میکرد به رویم نیاورد مسئله خودکشی ام را…
در ظاهر همهچیز آرام و خوب بود .
او عاشق من ,من دیوانه ی او مثل دو تا مرغ عشق بودیم.
اما از چشمهایمان مشخص بود از یکدیگر دردی پنهان داریم.
دو روزی میشد باز به درمانگاه برگشته بودم .
در طول ساعت کاریام آنقدر خودم را مشغول میکردم تا فکرم مشغول نشود اما بیفایده بود.
صبح, بعد از آماده شدن از اتاق بیرون زدم داریوش در پذیرایی خوابیده بود .
رو به بالا خوابیده و یک دستش باز و دست دیگرش روی پیشانیاش بود.
هیچی بهجز یک شلوارک به تن نداشت.
ستبری سینهاش بدون هیچ پوششی خودش را بیرحمانه به رخ میکشید .
هرچه زور زدم تا نگاه بگیرم و دنبال کارم بروم نتوانستم.
دلم جوری آغوشش را میخواست گویی تابهحال مرا در آغوش نگرفته بود .