رمان طلا

رمان طلا پارت 57

4.5
(2)

 

 

+حداقل بذار زخماشونو ضد عفونی کنم

 

-شما با من بیا

 

دستش را پشت شانه هایم گذاشت و به سمت خانه هدایتم کرد .

 

شالم را که حالا فقط دور گردنم بود باز کرد دستم را گرفت و روی صندلی آشپزخانه نشاندم ،یک لیوان آب قند برایم درست کرد و جلویم گذاشت.

 

-بخور عزیزم فشارت  افتاده رنگ روت سفیده

 

+داریوش؟

 

– جانم ؟

 

+اینا هم آدمای فرخ بودن؟

 

دستی به صورتش کشید.

 

-هنوز معلوم نیست

 

+ می خوای چیکارشون کنی؟

 

لیوان را برداشت و جلوی دهانم گرفت ،لبهایم را از هم فاصله دادم و قلوپی از آب قند را خوردم.

 

-خودم حلش میکنم تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی

 

آرام تر شده بود،قرمزی چشمانش کم شده بود .

در حیاط باز شد و صدای یاالله گفتن هاتف بلند شد.

 

پنجره آشپزخانه به حیاط دید داشت ،داریوش شال را که روی  پشتی صندلی بود برداشت و آرام روی سرم انداخت.

 

همانطور که شال را مرتب میکرد گفت:

 

-از خونه بیرون نیا تا بیام

 

 

 

 

+کجا میری

 

-هیچ جا تو حیاطم چند دقیقه دیگه میام

 

+بلایی سرشون نیار خب ؟

 

خم شد پیشانی ام را بوسید و رفت.

 

هاتف و  پنج ،شش نفر دیگر وارد حیاط شدند همه آدمهای جدیدی بودند، هیچکدام را نمی شناختم .

 

صدایشان نمی‌رسید، حرف هایشان را متوجه نمی شدم اما داریوش داشت با عصبانیت هر چه تمام تر چیزی برایشان میگفت.

 

بعد از چند دقیقه حرف زدن آن شش نفر آمدند و دو مرد را بلند کردند و با خود به بیرون بردند.

 

داریوش و هاتف هم دوباره مشغول صحبت با هم شدند.

 

سرم به شدت درد می کرد بی توجه به صحبت آنها سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم .

 

در حالت خواب و بیداری متوجه شدم کسی موهایم را نوازش میکند چشمانم را به زور باز کردم ،داریوش بالای سرم ایستاده و موهایم را نوازش می کرد.

 

– پاشو برو سر جات بخواب

 

+چیکارشون کردی؟

 

-فعلا  پاشو برو بخواب بعداً در  موردش حرف میزنیم

 

آنقدر خوابم می آمد که به حرفش گوش کردم، رفتم اتاق خواب با دیدن رخت خوابی که پهن شده بود لبخندی زدم و دراز کشیدم، از خستگی بیهوش شدم.

 

 

 

 

راوی…

 

صبح طلا را روانه‌ی درمانگاه کرد. دمِ در هم با جواد و اصغر اتمام حجت کرد که اگر بلایی سر طلا بیاید این بار بخششی در کار نیست بعد هم با هاتف تماس گرفت.

 

آن دو نفر را به انبار برده بودند تا از زیر زبانشان حرف بکشند که معلوم شود کار چه کسی بوده است.

 

داخل انبار که شد هاتف را مشغول کتک‌زدن دید به حدی آن دو را کتک زده بود که یک  جای سالم روی صورتشان پیدا نمیشد‌. چند نفر از آدم های خودشان هم آنجا بودند.

 

+ هاتف؟

 

با صدای داریوش دست از کتک زدن برداشت و به سمت داریوش برگشت.

 

-شما چرا اومدین  آقا؟ خودم ردیفش می کردم

 

به پسری که گوشه ی انبار بود اشاره زد تا صندلی را برای داریوش بیاورد، روی صندلی نشست.

 

+ کار فرخ بوده آره؟

 

-نه آقا بگم کار کدوم بی پدریه باورتون نمیشه

 

با کنجکاوی سرش را کج کرد.

 

-کیه؟

 

+شادمهر فرستادشون

 

تک خنده ای زد.

 

-خوبه …فکر نمیکردم اینقدر جربزه داشته باشه آدرسشو داشتی دیگه نه ؟

 

 

 

 

+آره آقا مدام جاشو عوض میکرداما بچه ها حواسشون جمع بوده

 

-منتظر چی هستی بچه ها رو جمع کن  بریم

 

+این دو تا جونورو   چه کار کنیم ؟

 

-اینا دیگه  ادب شدن ببرین بندازینشون یه گوشه

 

سه ماشین پر از آدم راهی جایی که شادمهر در آن مستقر بود شدند.

 

-امشب جنسا از مرز رد میشن کاش یا  خودتون می رفتین یا اجازه میدادین من برم ، مشکلی پیش نیاد؟

 

+نترس چیزی نمیشه نیوان حواسش هست

 

-میزاریمشون همون جای همیشگی ؟

 

+نه فرخ الان زیر و بم  ما را درآورده منتظر اشاره اس واسه حمله با مش علی حرف زدم میزاریمش تو انبارِ اونا از اونجا که اومدیم با بچه ها برین خرت و پرتاشو بریزین بیرون جا باشه واسه جنسا

 

-ردیفش می کنم

 

چند نفر همراه هاتف و داریوش از ماشین ها پیاده شدند و بقیه در ماشین نشستند ،آدمی  که گذاشته بودند شادمهر را تعقیب کند سمتشان آمد.

 

-سلام آقا.. احوال داش هاتف؟

 

+ توپم،سوسک مورد نظر خونه اس؟

 

-نه ولی خاندانش اینجاس

 

یکی از پسرها رفت بالای دیوار و نگاهی به حیاط انداخت.

 

– کسی تو حیاطه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا