رمان شوگار پارت 63
باران نم نم به سر و صورتم میخورد و رعد بیچاره میان گل و لای اطراف عمارت ، به سختی قدم برمیداشت…
یک نوع لجبازی شیرین گونه که داشت کم کم پشیمانم میکرد از آمدن …
صداهای عجیبی اطرافم شنیده میشد و به خاطر باران ، حتی آن سرباز های لعنتی هم سر پستشان نمانده بودند…
با لجبازی ضربه ی آرامی زیر شکم رعد میزنم و او با خرچ خرچ پر از غرولندی ، سرعتش را بیشتر میکند…
بدون شک لا به لای این درختان بلند ، پر از جک و جانورهایی بود که منتظر پایین پریدن من بودند…
شاید هم پر از گرگ…!
ممکن بود کسی برای گرفتنم کمین کرده باشد…؟
دور از چشم داریوش…؟
آب دهانم را قورت میدهم و مردمکهایم به نوبت ، روی نقطه به نقطه ی محوطه میچرخند…
ممکن بود کسی پشت سرم باشد…آن یاران وفادار داریوش که میخواستند من را از زندگی اش حذف کنند…!
میخواستند منبع خطری که جان آقایشان را تهدید میکرد را از سر راه بردارند….
-هی پسر…آروم باش…مگه تا حالا زیر بارون یورتمه نرفتی…؟
رعد شیهه ی آرامی میکشد و من آن را علامت خطری برای خودم میدانم….
_چی شده مرد…؟فکر میکنی باید برگردیم عمارت…؟
رعد سرش را دورانی تکان میدهد و من معنی حرکاتش را درک نمیکنم…
دستی به یالش میکشم و با همان نگاهی که یک لحظه از اطرافم گرفته نمیشد ، کنار گوشش لب میزنم:
_به کسی نگو …اونا بفهمن من ترسیدم دیگه اجازه نمیدن تنها جایی بریم…!
هنوز سر بلند نکرده ام که با شنیدن خرناس آهسته ای ، محکم سر جایم میخ میشوم….
رعد با بی قراری شیهه میکشد و من برای دیدن پشت سرم ، افسارش را میکشم…
به معنی واقعی کلمه ، روح از تنم میرود…
چیزی که میبینم ، برابر است با یک گرگ غول پیکر سیاه ، که با دندان های تیزش …و آن چشم های ترسناکش قالب من را تهی میکند….
نمیدانم چگونه از ترس ، خون در رگ هایم یخ میبندد….
نمیدانم چه غلطی میتوانم بکنم و رعد هم گویی خطر را به خوبی درک کرده است که حتی یک وجب از جایش تکان نمیخورد….
به عمرم این همه وحشت را تجربه نکرده ام…
آن جانور ، بدون شک اگر به من و رعد حمله میکرد ، هردویمان لای دندان هایش تکه پاره میشدیم و….
من اکنون هیچکس را به جز خودم نداشتم…
لعنت به من و لجبازی هایم…
لعنت به این همه ترس ، که جان را از بند بند استخوان هایم بریده است…
قطره های باران روی موهای سیاه جانور می افتند و آب دهانش همزمان ، از کنار دندان هایش شُرّه میگیرد:
_ب با..با من کاری…نداشته باش…
گرگ لعنتی خرناس دیگری میکشد و روی پنجه ی پاهایش ، خودش را جلو میکشد:
_اگر…اگر بیای جلو می میکُشَمت…
احساس میکنم گرگ به من و حرف های ابلهانه ام میخندد…
افسار رعد را آنقدر در مشتم فشار میدهم که حیوان بیچاره به تکاپو می افتد…
اولین تکان رعد ، باعث میشود آن جانور زشت برایم خیز بردارد و من با وحشت و نفیر کشان ، دستانم را روی صورتم قرار دهم…
وحشت …وحشت…وحشت…
حال من فقط به همین کلمه ختم میشد و درست وقتی که خودم را تمام شده میدانستم ، صدای مهیب شلیک گلوله های پی در پی ، تنم را مانند یک بیمار صرعی لرزاند..
داریوش:
شلیک سه گلوله ی متداوم باعث میشود حیوان وحشی جا به جا از پا بیفتد…
نفس هایش تند و بی وقفه هستند…
شیرین آنجا از وحشت میلرزد و داریوش از بی پروا بودنش…از این همه لجبازی…از این همه خودسر بودنش ، عصبانی میشود…
با بینی ای که از خشم تنگ و گشاد میشد ،اسلحه را برای منوچهر پرت میکند و او آن را روی هوا میگیرد…
داریوش از اسب پایین می پرد و به طرف رعد ، و تن لرزان دخترک قدم بر میدارد….
بعد از روزها او را دیده بود…
آن هم در جنگل…در این وضعیت اسفناک….
شیرین تا صدای قدم های داریوش را میشنود ، شروع به جیغ زدن میکند و دخترک یاغی ، انگار ترس را با گوشت و خونش حس کرده است…
اسب با دیدن داریوش شیهه سر میدهد و شیرین کاملا به گردن رعد میچسبد…
آمدند ..بالاخره شیرین را پیدا کردند…او را میکشند…بدون نام و نشان ، در همین باغ دفنش میکنند…شاید هم به او دست درازی کنند…؟
ها…؟
خدا لعنتش کند…
اکنون وقت لجبازی بود…؟
زیر این باران وقتش بود بزند بیرون دخترک احمق…؟
داریوش با خشم ، بازویش را میکشد و در یک حرکت او را پایین میکشد…
دخترک میان شلپ شلپ آب و گل تقلا میکند و این میان ، بوی آشنایی زیر بینی اش میپیچد…
تقلا که میکند ، داریوش با حرص چانه اش را چنگ میزند تا صورتش را ببیند….
شیرین با نفس نفس سر بالا میبرد و تا صورت خشمگین داریوش را میبیند ، لحظه ای سقوط قلبش را حس میکند…
مانند جوجه ی گم شده ای که مادرش را پیدا میکند…
مردمکهایش روی صورت مرد ، دو دو میزنند و باران هردویشان را خیس کرده…
نفس میکشد…
بو ، بوی داریوش است….
همان رایحه ای که به او حس امنیت میداد…
رایحه ای که اظهار داشت از آن متنفر است و اکنون بهترین حال دنیا را به او هدیه داده بود…
خشم لانه کرده در چشمان داریوش ، جایش را به یک بی تابی دیوانه وار میدهد…
نگاه این دختر چه دارد که تمامش را زیر و رو میکند…؟
سیب گلویش که تکان میخورد ، شیرین دیگر تاب نمی آورد…
همه ی این ها فقط در چند ثانیه رخ میدهد….
گره شدن دستان شیرین دور کمر مرد…و خزیدن در آغوش پر از امنیتش…
داریوش نمیفهمد…
چه شد…؟شیرین به آغوشش خزید..؟
چنگ شدن بازوان درشت و مردانه ی داریوش ، دور تن ظریف دخترک ، میشود کار یک ثانیه…
سر در گریبانش فرو میکند و لچکش را پس میزند…
این بو…داشت میمرد برای این رایحه ی کشنده…
منوچهر و دو سربازی که همراه داریوش بودند لا به لای درختان قایم میشوند …
این دختر وحشی ، عقل و هوش را از آقایشان گرفته…
ببین چگونه آنکه با خنجر سینه اش را درید ، به خود میفشارد و بویش را از دلتنگی زیاد ، نفس میکشد….
بینی داریوش بین زلف های بلند دخترک جای میگیرد و نفس تند میکند:
_خدا لعنتت کنه…خدا لعنتت کنه …
جسم سنگینی در گلوی شیرین جا میگیرد و بیشتر از قبل ، سرش را به سینه ی داریوش میچسباند…
_نَ….نَزدیک بود گُرگ منو بخوره داریوش….
با آن لحن مظلوم و بچگانه ، قرار را از دل مرد پَر میدهد و داریوش استخوان هایش را فشار میدهد:
_اینجا چه غلطی میکردی…؟هوم..؟
شیرین جوابی ندارد…
بگوید برای درآوردن لج تو…؟
تویی که حتی سراغی از شیرین نگرفتی…؟
داریوش بی تاب است و نرمی تن این دختر ، نمیتواند تمام آن بی تابی را برطرف کند…
دلتنگش بود…لعنت…لعنت…داریوش دلتنگ این دختر بود..
دستانش را دور صورت شیرین قاب میکند و گونه هایش را از آن همه حرص فشار میدهد:
_خنجرتو فرو میکردی تو قلبش…تو که دختر شجاعی بودی…!
توروخدا حجم پارت رو بیشتر کنید،شما دیگه مثل بقیه نویسنده ها نشین..🥲💔