رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 127
نمیدونم چند ساعت زجر کشیدم و برای بچه ای که مجبور به سقط شدم اشک ریختم که دیگه نایی تو تنم نمونده بود
بالاخره بعد از گذشت چندساعت موفق به سقط و از بین بردنش شدم ولی بعدش تموم مدت به قدری دلم خون بود که کاری جز اشک ریختن از دستم برنمیومد
بی حال و با بدنی که از شدت ضعف می لرزید سعی کردم از جام بلند شم ولی با درد بدی که زیر شکمم پیچید بی حرکت موندم
_آااااخ
_داری چیکار میکنی ؟؟
با شنیدن صدای جورج یکدفعه سد مقاومت هم شکست هق هق گریه ام آنچنان بالا گرفت که سکوت اتاق رو شکست
جورج با دیدن گریه هام وحشت زده به سمتم اومد و زیربغلم رو گرفت
_چی شده درد داری ؟؟
نمیگم درد نداشتم ولی خودم بهتر از هرکسی میدونستم دلیل این گریه هام فقط درد نیست بلکه بخاطر از بین بردن بچه ای که یه تیکه از وجودم بود
سری به نشونه منفی به اطراف تکونی دادم و با بغض نالیدم :
_نه زیاد
با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_پس چته ؟؟
با غم و بغض باز سرمو روی بالشت گذاشتم و چشمامو بستم
_هیچی !!!
انگار فهمیده بود دردم چیه چون بعد از چند ثانیه دستش روی موهام نشست و شروع کرد به نوازش کردنم
خم شد و با لحن آرام بخشی کنار گوشم زمزمه کرد :
_گریه کن نریز توی خودت بزار رها شی
چشمامو باز کردم و با اشکای حلقه شده توشون خیره صورت مهربونش شدم و بی اختیار یه کم بلند شدم و دستام دور گردنش حلقه کرده و توی آغوشش فرو رفتم و توی دلم خدا رو بابت داشتنش شکر کردم
دستش روی کمرم گذاشت و همونطوری که نوازشم میکرد اینقدر کنار گوشم حرفای خوب و پر از عشق زد که نمیدونم چی شد کم کم آروم شدم و اشکام بند اومد
هنوز توی آغوش هم بودیم که ماری وارد اتاق شد و با دیدن ما ، دیدم چطور قدماش از حرکت ایستاد و با دستای مشت شده خشک زد
بدون اینکه کم بیارم توی چشماش خیره شدم و از توی بغل جورج تکون نخوردم که بالاخره به خودش اومد و سمتمون اومد
_کی اومدی جورج ؟!
از این حرکتش بدم اومد
چون بدون اینکه حال من رو بپرسه و بهم برسه تموم حواسش پیش جورج بود
جورج که متوجه اخمای درهمم شده بود
دستشو روی گونه ام گذاشت که نگاهم سمتش کشیده شد و خطاب به ماری بی تفاوت لب زد :
_اصلا نرفته بودم که بیام چون همه مدت اینجا بودم
آهانی زیرلب زمزمه کرد
و انگار حرصش گرفته باشه به سمتم اومد و با لحن نه چندان دوستانه ای خطاب بهم گفت :
_جریان چیه تو که اینقدر بچه رو میخواستی و براش اینطوری داری گریه میکنی چرا اصلا سقطش کردی ؟؟
با شنیدن این سوال ناباور خیره دهنش شدم ، این داره چی میگه ؟!
سری تکون دادم و با صدای خفه ای متعجب پرسیدم :
_جاااانم ؟؟
بدون اینکه جوابی بهم بده فقط پوزخندی به صورت وارفته ام زد
خون داشت خونم رو میخورد چون دیگه شورش رو درآورده بود اصلا به اون چه این سوالا رو میپرسه
با خشم دهن باز کردم چیزی بارش کنم که جورج صداش زد و گفت :
_ماری حواست هست داری چی میگی ؟؟
با چشم و ابرو اشاره ای به وضعیف من کرد
ولی ماری انگار نه انگار چی بهش گفته
شونه ای بالا انداخت و جدی گفت :
_خوب راست میگم دیگه با گریه هایی که این میکنه و ی….
جورج عصبی توی حرفش پرید
_بس کن !!
چشم غره ای به جورج رفت و گفت :
_بیا بیرون کارت دارم
و پشت بند این حرفش با عجله از اتاق بیرون رفت و در رو نیمه باز رها کرد
دوست نداشتم جورج دنبالش بره
یه جورایی احساس خطر کرده بودم آخه من تازه بچه کسی دیگه رو سقط کرده بودم
مسلما جورج ناراحته و برای اینکه من ناراحت نشم جلوی من بروزش نمیده دروغ چرا میترسیدم با نزدیکی شدنش به ماری از دست بدمش و این چیزی نبود که من میخواستم
عین بچه ها دستش رو محکم گرفتم و فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم
_نرو !!
تو گلو خندید :
_الان داری حسودی میکنی ؟؟
دندون قروچه ای کردم
_آره ازش بدم میاد
ازم جدا شد و با تعجب پرسید :
_چرا چی شده ؟؟
یعنی واقعا نفهمیده بود چی شده یا خودش رو به اون راه زده بود سرمو روی بالشت گذاشتم و با بدخلقی زیرلب زمزمه کردم :
_چون عاشق توعه !!
معلوم بود توقع شنیدن این حرف رو از من نداشته چون با تعجب و ابروهایی بالا رفته خشک شده خیره صورتم شد و یکدفعه زد زیرخنده
با لذت خیره صورت مردونه اش که حالا با خنده جذاب تر شده ، بودم که کنارم لبه تخت نشست و آروم دستش روی گونه های خیسم کشید و سعی کرد اشکامو پاک کنه
_مهم اینه من کی رو میخوام
با ذوق خیره اش شدم که بلند شد و گفت :
_برم ببینم کی مرخص میشی
با فکر به اینکه این رو بهونه کرده تا پیش ماری بره اخمام توی هم فرو رفت
_نمیخواد بری !
دست به سینه ایستاد
_چرا ؟ باز چی شده ؟؟
صورتم رو ازش برگردوندم
_گفتم که خوشم ازش نمیاد
خم شد و بوسه ای پُر سر و صدایی روی گونه ام نشوند
_قربون خانوم حسودم بشم
با لبهای آویزون به سمتش برگشتم
_من حسود نیستم
خندید و درحالیکه با تاسف سرش رو به اطراف تکونی میداد از اتاق خارج شد
با رفتنش سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و خواستم تکونی بخورم که یکدفعه با درد بدی که زیر شکمم پیچید آااخ بلندی از بین لبهام بیرون اومد
و با این درد باز بچه از دست رفته ام به یادم اومد و چشمه اشکم جوشید
خدایا چرا باید این همه بلا سر من بیاد و اینطوری به خاری و خفت بیفتم
که حتی دست به کشتن بچه خودم بزنم خیلی دوست داشتم نگهش دارم ولی بخاطر اینکه یادآور تجاو…زم بود و میدونستم با هر بار دیدنش عذاب میکشم و نمیتونم براش مادری خوبی باشم
و از طرف دیگه بخاطر وجود اون نیمای لعنتی که میترسیدم وجود بچه باعث شه سراغم بیاد و به بهونه اش هر دفعه مزاحمم بشه نتونستم نگهش دارم و تصمیم به سقطش گرفتم
دستی روی شکمم کشیدم و با درد نالیدم :
_امیدوارم من رو بخشیده باشی !!
اینقدر اشک ریختم که حس میکردم چشمام دیگه از زور گریه بلند نمیشن و نمیدونم بخاطر داروهایی که مصرف کرده بود یا چی که کم کم پلکام روی هم افتاد و تقریبا بیهوش خواب شدم
توی خواب و بیداری با نوازش دستی روی گونه ام گیج بیدار شدم ولی از بس پلکام سنگین بودن که قدرت تکون دادنشون رو نداشتم
پس بی حال همونطوری بی حرکت موندم
ولی از بوی عطر تلخش میتونستم حدس بزنم که کسی که کنارم نشسته جورجه
_بیدار نمیشی عروسکم ؟!
با شنیدن صداش تکونی خوردم و به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم
با دیدن چشمای بازم خندید
_خوبی عروسک ؟!
عروسک ؟! از لقب جدیدی که بهم داده بود خوشم اومد بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست
_خوبم !!
_بریم خونه ؟!
با تعجب لب زدم :
_به این زودی ؟!
ضربه آرومی روی بینی ام کوبید
_حواست نیست چندساعته خوابیدی دختر
واقعا چندساعته که خوابیده بودم ؟؟
گیج پلکی زدم که بلند شد
_حالا نمیخواد زیاد فکر کنی پاشو بریم
کمکم کرد از روی تخت بلند شدم ولی بدنم به قدری سست و بی حس بود که حتی نمیتونستم چندقدمی راه برم
حالم رو فهمید چون زود زیربغلم رو گرفت و تا بخوام عکس العملی نشون بدم با یه حرکت به آغوش کشیدم و راه افتاد
_بزارم زمین خودم میرم
بوسه ای روی پیشونیم نشوند
_هیس آروم بگیر دختر
چشمام بستم و سرم به سینه ستبرش تکیه دادم ، توی حال و هوای دیگه ای بودم که یکدفعه با شنیدن صدای ماری و حرفی که زد چشمام باز شد و با حرص خیره اش شدم
ر به پرستارا بگم براش ویلچر بیارن
با این حرفش دستامو محکمتر دور گردن جورج حلقه کردم که حس کردم جورج متوجه خشمم شد و خنده اش گرفت
و خطاب به ماری گفت :
_نه نمیخواد
ماری قدمی جلو گذاشت و با اصرار گفت :
_ولی اینطوری اذیت میشی و ن…..
داشت همینطوری پشت سرهم حرف میزد تا مُخ جورج رو بزنه تا من رو پایین بزاره
ولی کورخونده بود بزارم !!
با فکری که به ذهنم رسید
سرمو توی گودی گردن جورج گذاشتم و با ناله الکی نالیدم :
_چرا پس نمیریم عزیزم ؟!
با برخورد نفس های داغ و گرمم به گردنش دیدم چطور نفس توی سینه اش حبس شده و سرش کج شد
یکدفعه صدای لرزونش توی گوشم پیچید
_نگران نباش میریم عزیزم
سرش رو بالا گرفت و خطاب به ماری که با چشمای به خون نشسته خیرمون شده بود گفت :
_ماری واقعا ازت ممنونم ، ما دیگه بریم خدافظ
بعد این حرف بدون توجه به ماری که با خشم و حسادت خیرمون شده بود بیرون زد
همونطوری که توی بغلش بودم توی ماشین نشست که راننده در رو بست و با عجله ماشین رو دور زد و سوار شد
_کجا برم قربان ؟؟
جورج درحالیکه خیره لبهای نیمه باز من بود آب دهنش رو صدا دار قورت داد :
_برو خونه !!
چی ؟! میخواد من رو ببره خونه خودش ؟!
توی بغلش تکونی خوردم و با تعجب لب زدم :
_خونه بابام نمیریم ؟ حتما تا الان نگرانم شدن
موهای روی پیشونیم رو کناری زد
_نگران نباش بهشون اطلاع دادم که با منی
با شنیدن این حرف خیالم راحت شد
پس چشمامو بستم و درحالیکه سرمو به سینه اش تکیه میدادم زیرلب زمزمه وار گفتم :
_هوووم خوبه خیلی هم خوابم میاد
شیطون دستش روی تنم حرکت داد و کنار گوشم زمزمه کرد :
_فکر میکنی شیطونی میکنی بعدش راحت میزارم از دستم در بری ؟؟
میشه نیما رو از داستانت حذف نکنی داستانت و با نیما ادامه بده اینجوری داستانت هیجان انگیز میشه
میشه پارت بعد و بزاری
خواهشا به همین روال پیش برو نیما هم بره پی زندکی خودش🥲
داره قشنگ میشه مرسی