رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۰

4.2
(5)

استاد دستی لای موهام کشید و سرمو روی سینه اش تنظیم کرد.

حسابی خسته بود و بر عکس همیشه، خماری چشم هاش خبر از شهوت نمی داد!

هنوز چشم هاش بسته نشده بود؛ گفتم:

_ اگر ازم آزمایش بگیرن چی؟ می فهمن که رابطه داشتیم!

_ برا اونم راه چاره هست؛ من که با جلوت کاری نداشتم،

آشنا دارم نترس.
هم تنگ تر و دلبر تر میشی هم پوز اون شوهر کنه ات به خاک می شینه.

_ مگه میشه پزشک قانونی رو دور زد؟

نفسشو کلافه بیرون داد و خش زد:

_ تو این مملکت همه چی رو میشه دور زد؛
حالا هم بذار بخوابم بلای سرت نیاودم

اخطارش برای ترسوندن من کافی بودم!
سریع خودم رو توی بغلش جمع کردم و و دیگه هیچی نگفتم.

ضربه آرومی به کمرم زد و یک به دو نرسیده؛ نفس هاش منظم شد و خوابید.

پروژه گول زدن فرزاد زودتر از موعود فرا رسید.
توی اولین فرصت، استاد اقدام کرد.

گفته بود روی صندلی های راهرو بشینم و اون به بهانه ای با فرزاد همراه هم میان.

من هم باید شوکه بشم و هل شده به نظر برسم؛ طوری که از نگاه فرزاد ترسیده و اونجا یه سوتی ریز هم بدم!

نیازی نبود نقش بازی کنم؛ من همین الان هم ترسیده و هل کرده بودم.

راهرویی‌که نشسته بودم؛ طوری بود که سالن رو به روش خوب مشخص نمی شد و تا کسی از اون بیرون نمیومد

نمی تونستی آدم های سالن رو تشخیص بدی و این نقشه مارو تمییز تر نشون می داد.

بعد از چند مین، استاد و فرزاد اومدند و من مثل فنر از جا پریدم!

فرزاد نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و قبل از اینکه مسیرش رو کج کنه من با شتاب گفتم:

_ سَ سلام!

سرشو تکون داد و سرد جوابم رو داد.
استاد زیر چشمی داشت بهم نگاه میکرد.

این لحن و رنگ پریده فرزاد رو کنجکاو نگه داشته بود و من هر لحظه آشفته تر رفتار می کردم.

_ چی شد استاد؟

_ میریم بیرون صحبت می کنیم.

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و طبق نقشه گفتم:

_ من کار دارم بهزاد نمی تونم باهات بیام خونه.

فرزاد ناباور به سمتم برگشت و چشم هاش دو کاسه خون شد.

استاد هم چشم غره ای بهم رفت و اخطاری گفت:

_ میریم دفتر منفرد!

استاد نموند و با عجله از دادگاه بیرون زد.

نگاه بهت زده فرزاد هنوز روی من بود؛ به روی خودم نیاوردم و ازش گذشتم.

نگاه خیره اش رو پشت سر خودم حس می کردم و چشم انداختم تا ماشین استاد رو پیدا کردم.

به محض دیدنش به سمتش پا تند کردم و روی صندلی خزیدم.

همین که سوار شدم خنده مرموزی کرد و گفت:

_ برای شروع خوب بود؛ حسابی قاطی کرد بیچاره!

_آره دنبالم هم اومد، می تونستم حس کنم نگاهشو

استاد سرشو تکون داد و گفت:

_ دارم می بینمش، جلو ساختمون رو نگاه کن!
به جایی که گفت نگاه کردم .

آره ایستاده بود و بهمون نگاه میکرد.

استاد دیگه معطل نکرد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم…

_ خب الان چی میشه؟

نگاه کوتاهی بهم انداخت و عینک آفتابیش رو روی چشم هاش گذاشت.

_ کنجکاو میشه، حساس میشه ولی فعلا عکس العمل نشون نمیده و خودشو گول میزنه که نه اشتباه میکنه!

دوباره نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد.

_ ما هم آماده میشیم برای حرکت بعدی!

سرمو تکون دادم و توی دلم گفتم امیدوارم به خانواده ام چیزی نگه.

استاد رو به روی کلینیک معتبری نگه داشت و بهم گفت پیاده بشم.

باید به اسم هموروئید و سختی در اجابت مزاج لیزر می کردم.

البته همه اینا پوشش بود تا پزشک قانونی متوجه رابطه های پشت من نشه.

باهم وارد شدیم و به سمت مطلب دکتری که استاد توی نظرش بود رفتیم.

منشی با دیدن استاد سریع از جا بلند شد و گفت:

_ سلام جناب بهراد، دکتر خیلی وقته منتظر شماست.

_ ممنون!
دستمو گرفت و باهم وارد اتاق شدیم.
نمی دونستم چرا استرس گرفته بودم.

با دیدن دکتر شرم و خجالت هم به استرسم اضافه شد.

کاش حداقل دکتر زن بود.

استاد باهاش دست داد و شروع کردند به گفتن جک های بی مزه و قاه قاه خندیدن!

نمی دونستم دقیقا باید چیکار‌کنم.

افتاده بودم به جون لب های بیچارم و تا می تونستم زخمیشون می کردم.

بالاخره استاد بهم اشاره کرد و گفت:

_ نازگل…! همون که بهت گفتم. میخوام یه پرورنده الکی درست کنی و لیزرش بشه

آبرو های دکتر بالا پرید و با شیطنت گفت:

_ تو که گفتی گذاشتی کنار!

این بار استاد نخندید…..

اخم هاشو توی هم کشید و با لحن خاصی گفت:

_این دفعه فرق میکنه مهراد، نازگل مال خودمه!

ابروهای دکتر بالا پرید و با نگاه خاصی بهم خیره شد.

_ پس بالاخره توهم دم به تله دادی!

نمی دونستم باید چی چیکار کنم؟
نگاه ملتمسی به استاد انداختم و وقتی متوجهم شد، با قدم های‌محکم به طرفم اومد.

دستمو توی دستش گرفت و با لحن مطمئنی گفت:

_ مهرداد خیلی حرف میزنه ولی آدم بدی نیست، برو روی تخت دراز بکش.

با جمله اش احساس امنیت کرده بودم ولی هنوز می ترسیدم.

وقتی متوجه ترسم شد؛ خودش کمکم کرد دراز بکشم و به دکتر هم گفت:

_ اگر اشکال نداره منم باشم.

_ نه چه اشکالی؛ شلوارتو بیار بیرون تا بتونم پشتتو ببینم!

مثل برق گرفته ها به طرف استاد چرخیدم و اشک توی چشم هام جمع شد.

به چه حقارتی افتاده بودم و دو تا مرد، اونم نا محرم بالا سرم ایستاده بودند تا یکی از خصوصی های بدنم رو چک کنند.

استاد دستمو محکم فشار کرد و روی صورتم خم شد.

_ آروم دختر نازم، این دکتره نا سلامتی، کارش همینه!
بعدشم مگه تو برا اجابت مزاج مشکل نداری؟ مگه تو دست شویی جیغ نمی کشی؟ نمیخوای خوب بشی؟

میدونستم از عمد داره اینارو میگه تا منو آروم کنه وگرنه دکتر می دونست که مشکل من نه اجابت مزاجه نه هیچ چیز دیگه.

استاد دستشو روی سرم گذشت و بوسه آرومی روی صورتم کاشت.

_ قوی بمون بهار، چیز خاصی نیست!

به طرف دکتر برگشت و با لحن خاصی ادامه داد:

_ مهراد هم قول میده خیلی لفتش نده!

دکتر بر خلاف استاد خنده پر صدایی کرد و گفت:

_ بابا بس کنین حالم بهم خورد! از تو توقع نداشتم بهزاد؛ خودتو عنتر منتر یه دختر بچه کردی؟ از‌موهای رنگ گرفته ات خجالت بکش!

استاد چشم غره ای بعش رفت و سرشو به افسوس تکون داد.

_ خودمو عنتر یه بچه کنم بهتره یا زن شرعی و قانونیم فلنگو ببنده و همه زندگیمو جمع کنه و با زیدش بره اونور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا