رمان شوگار پارت 51
داریوش:
_خدا خیرت بده آقا…از آقایی کمت نکنه یه شَــرّ بزرگ رو از در خونه ی من و آصید روندی…این پسر جاهله…از بچگی خاطر خواه دختر آصید بود ، اونم که داده بودن پسر برادر صید ممد…کی میدونست پسر صیدکاظم پشت پا بزنه به همه چی…؟کی میدونست مهر بد میزنه رو پیشونی دختر مردم…؟الان همه ی محل از دختر صید ممد میپرسن…همه میگن کجا رفته…؟حتما با یکی فرار کرد که پسر صید کاظم رفت دختر تیمسار رو گرفت…
دستان داریوش مشت میشوند…رگ هایش بیرون میزنند و کبلایی هنوز دردو دلش تمام نشده…
میخواهد قبل از هرچیزی داریوش را آگاه کند…
میخواهد بفهماند جنگ اصلی برای چه بوده است و اصلا شاید داریوش بتواند شیرین را پیدا کند…؟
ها…؟
شیرین بشود عروس کبلایی…
جای خون ریخته شده ی پسرش…؟
پای تیر خورده اش؟
_خلاصه آقا ببخشید سرتونو درد میارم…اگر حرف لج و لجبازی بوده…اگر تیری در شده و پشت بندش پای پسر من چلاق شده ،به خاطر همین دختریه که معلوم نیست چند وقته کجاست…خواستم شما آقایی کنی…برای تموم کردن این قائله…واسه ختم به خیر شدنش ،پا پیش بزاری و دختر آصید رو برای پسرم خواستگاری کنی….
مشت داربوش ناگهان روی میز کوبیده میشود و همه ی اعضای نشسته در سالن ،به یک باره به طرف او برمیگردند…
معلوم نیست کبلایی چه در گوشش میخواند…
معلوم نیست چه میگوید که اینگونه خان را عصبانی کرده است و اگر بخواهد جاهد را نگه دارد….؟
آصید ازدور ، با نگرانی خیره ی داریوش میشود…برادرش کاظم را همراهش آورده و شاید صید ممد گمان میبرد آبروی سیاوش را لکه دار کرده است با فرستادن شیرین…
شاید خودش را مدیون آنها میداند که هرکاری برایشان انجام میدهد….
مگر خبر ندارد سیاوش با چه باج گنده ای از ایران رفت….؟
صیدکاظم چیزی در گوش برادر بزرگترش میگوید و پدر شیرین با نگرانی ، خیره ی چهره ی سرخ داریوش میشود….
_آقا جسارت کردم…؟ببخش خان…کلید این زبون وامونده رو وقتی گم میکنم دیگه معلوم نیس چی ازش بیرون میچکه ،شما ندید بگیر….
کبلایی حتی نمیداند علت این حجم ازعصبانیت داریوش چیست و اربابشان اکنون ،خیره ی چهره ی درهم پسر کبلایی است…
که بازدم های پرفشارش را ازبینی خارج میکند و آهسته و زنگدار ، لب میزند:
_کی گفت راه آب رو ببندی….؟؟
پسر کبلایی اول متوجه نمیشود…
یعنی اصلا نمیفهمد مخاطب ، صدای پر از غیض داریوش کیست…
و داریوش اینبار صدایش را کمی بالاتر میبرد:
_گفتم کی بهت اجازه داد راه آب رعیت منو ببندی….؟
_یکی تو آب دوا ریخته بود…!
اینبار ابروهای داریوش بیشتر در هم تنیده میشوند و نگاه بدی به کبلایی می اندازد…
مرد در صدد رفع و رجوع حرف پسرش در می آید:
_آقا چه دوایی…؟من که خدمتتون عرض کردم چرا این کارو کرده…
_دروغ میگم…؟یکی از خودیا دوا ریخته بود که پای منو بکشه وسط…میخواست آبروی آصید رو ببره که بنویسن پای من…من رفتم راه آبو بستم که محصولش تلف نشه…ولی همون فرداش آب رفت تو زمین کدخدا میرزا و چند وقته همه ی محصولش آفت زده…
داریوش محکم پلک میبندد…
نمیداند چرا از این پسر خوشش نمی آید…
میداند ها…
اما بهانه ی خوبی برای زیر مشت و لگد گرفتنش ندارد…
یعنی اصلا در شأن او نبود که بخواهد با کسی دست به یقه شود..
سفسطه هایش هم اصلا به دل نمینشست…
که چه شود…؟
خودشیرینی میکرد که جا در دل آصید باز کند…؟
_کافیه…یا اسم کسی که تو آب دوا ریخته رو با سند و مدرک بگو…یا بخاطر کاری که کردی ، مجازات میشی…بستن راه آب کار هرکی که باشه ، کار تو یکی نیست…
پسر جوان که نمیداند داریوش خون خونش را میمکد تا او را همین الان به آن مجازات های معروفش برساند ، سر پایین می اندازد و دست روی سینه اش قرار میدهد:
_آقا من نامردم اگر سند رو نکنم…هیچ شکایتی هم از پسر آصید ندارم اگر شما هم راغب باشید و اجازه بدین ، محلی درستش کنیم…
دسته ی صندلی تاج دار داریوش زیر انگشتانش له میشود…
چگونه میخواهد درستش کند…؟
حتما با شرط و شروط…
شروطی که به حقیقت پیوستنش محال است…
_محلّی درستش کنید که سه فردای دیگه صداش به گوشم برسه تیر هوایی در کردین و چشم و چار همدیگه رو کور کردین…؟اینجا به هم رضایت میدین و قال قضیه همینجا کنده میشه…
این بار پسر کبلایی با ابروهای درهم ، به پدرش نگاه میکند…
یک جور بازخواست مانند که…مگر توضیح ندادی هنوز…؟
کبلایی صدایش را پایین می آورد:
_آقا من که خدمتتون عرض کردم..این پسر درد و درمونش یکیه…
_کافیـــه…
چشمان خشمگین داریوش همه شان را میترساند…
مگر کبلایی چه گفت که او را اینقدر عصبانی کرده…؟
_صیدمَمَد….؟
آصید نگاه به داریوش میکند…
دخترش در این کاخ است و چقدر دلتنگ دیدنش…
این مرد به نوعی دامادش محسوب میشد…؟
نگاه بالا میکشد و داریوش با مردمکهای ریزشده لب میند:
_راه آبت رو بستن…میتونی ازشون شکوه نامه بنویسی…!
پدر شیرین برقی در چشمانش مینشیند…
فکر میکرد به خاطر گندی که جواد زده ، جاهد را هم میگیرد…
او هم به پای جواد میسوزد اما انگار این مرد ، عادل تر از آن بود که همه ی موضوعات را در هم دخیل کند…
همانگونه ساده نگاهش میکند و صید کاظم چیزی زیر گوشش میخواند…
داریوش حتی به پسر کبلایی نگاه هم نمی اندازد…
این بی همه چیز یک عمر عاشق شیرین بوده …
همینی که روبه رویش زانو زده و سالهای سال ، حتما پشت دیوارهای شهر ، زاغ سیاه شیرین را چوب زده است….
_اگر هردو طرف رضایت ندین ، هم جاهد ، هم پسر کبلایی هردوشون می افتن حبس…اینجا نه…میفرستنشون زندان مرکزی…اون وقت دیگه خدا فقط میتونه برشون گردونه….!
کبلایی چشم غرّه ای به پسرش میرود و رو به داریوش تقریبا مینالد:
_آقا دردت به سرم من رضایت میدم …اینا نادونن…سر بچگی یه خبطی کردن ما باید راه و چاهو بهشون نشون بدیم…
داریوش لب میفشارد و تیر نگاهش را به طرف پسر جوان پرتاپ میکند…جوان تر است…حداقل هفت یا هشت سال از داریوش کوچکتر است و این تضاد بزرگی بین سن شیرین و داریوش را به رخ میکشید…
ممکن بود شیرین بعد از مهلتش ، از داریوش بخواهد از اینجا برود…؟
وقت داد داریوش او را عاشق خودش کند و مگر دست خودش بود که بماند یا برود…؟
حتی در گور هم نمیتوانست داریوش را رها کند:
-چی میگی پسر…؟میخوای بی افتی ور دل جاهد یا رضایت میدی…؟
اخم میکند…به شدت…
انگار از داریوش خشم گرفته باشد…
انگار داریوش تمام برنامه هایش را به هم ریخته باشد:
_گفتم که…من شکایتی ازشون ندارم…فقط قبلش میخوام یه صحبتای کوچیکی با هم داشته باشیم…به هر حال خون صلح ماها یه جوره ، خون صلح بقیه یه طور دیگه ست….
داریوش بالاخره فک میفشارد و سر پا می ایستد…
از هیبت بلند و هیکلی اش همه میترسند…
سکوت میکنند و میدانند از این لحظه به بعد ، چیزی به جز اطاعت نمیخواهد:
_آشتی کنون ، خون صلح ، یا هر مراسمی دارین اینجا تموم کنید ، نبینم باز جمع شدین نقشه های مزخرف خودتونو عملی میکنید؟
_آقا پس من شرط کوچـیکم رو چطور به عرض برسونم؟
مرد اینبار با نفرت خیره ی اربابشان میشود….
چکار کرد دقیقا…؟