رمان

رمان بهار پارت ۴

4.3
(6)

اگه خواهر و برادری این وسط بودند، قطعا منو میذاشت سر راه!

لباس مناسبی پوشیدم و بی حرف پشت میز نشستم.

مامان زیر چشمی نگاهم میکرد و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید!

یکم غذا برای خودم کشیدم و با کلی استرس چند تا قاشق خوردم.

همش می ترسیدم که بابا میخواد چی بگه، دل توی دلم نبود تا به مصیبت جدیدم برسم.

_ فردا میری شکایتتو پس میگیری!
_ چرا؟!

قاشقشو توی بشقابش پرت کرد و غرید :

_ چرا و زهر مار! فردا میری این بی آبرویی رو پاک میکنی وگرنه به ولای علی خونتو می ریزم بهار؛ با همین دستام خفه ات میکنم که به اینجام رسوندی!

از صدای بلندش ترسیده بودم، نگاه از چشم های عصبیش گرفتم و گفتم:

_ بابا…! من نمیخوامش، ازش بدم میاد!

_ لا اله الا الله! چشم سفید نشو دختر، یه کاری دست خودم و خودت میدما!

دماغم رو بالا کشیدم و از پشت میز بلند شدم.

من پی همه چیو به خودم مالیده بودم، محال بود کوتاه بیام!

وسط راه عقب گرد کردم و با صدای قاطعی گقتم:

_ من با فرزاد عروسی نمیکنم، وکیل هم گرفتم، همین روزا ازش طلاق میگیرم شما هم اگه منو نخواستید عیب نداره میرم خوابگاه میگیرم!

بابام دستشو روی سینش گذاشت و قاشقی به سمتم پرت کرد!

ترسیده خودمو توی اتاق انداختم و با صدای فریادش زانو هام سست شد:

_ تو گه خوردی؛ مگه بی صاحابی؟؟ پدرت و در میارم بهار؛ عروسی میکنی، خوبم میکنی!

دیگه برای شکمم بیرون نرفتم، به سروصدای شکمم بی محلی کردم و با همون گرسنگی خوابیدم.

صبح زود، قبل از بیدار شدن همه بیرون زدم و توی کوچه پس کوچه ها قدم زدم.

چقدر سخت بود که تنها کسایی که داشتی پشتتو خالی کنن، آبروشونو به دخترشون ترجیح بدن و بگن گور بابای بچه!

اگه پشتم بودند من هیچ وقت این کارو نمیکردم و اون روز به جای قبول کردن پیشنهاد کثیف بهراد، میزدم توی گوشش!

میزدم و می گفتم حق نداری به من همچین پیشنهادی بدی، نه اینکه سست بشم و گند بزنم به همه شرف و آبرو و ناموسم!

ولی الان هیچ پناهگاهی جز همون عوضی نداشتم، حداقل اون با آغوش باز منو میپذیرفت، میخواست!

نمیدونم چرا، با خودم لج کرده بودم و مسیر دانشگاه رو رفتم!

میخواستم خودمو عذاب بدم، شکنجه کنم!
شاید اینم یه مدل افسردگی بود…

وقتی رسیدم، قدم هام به سمت اتاقش رفت؛
پشت در اتاقش ایستادم و به این جهنمی که برای خودم درست کرده بودم؛ سلام کردم!

چند ضربه به در زدم ولی هیچ صدایی نیومد، برنامه هفتگی پشت در نشون میداد که امروز دانشکده نیست!

همونجا روی صندلی های راهرو نشستم و سرمو با دست هام گرفتم.

به شدت احساس ضعف داشتم، هم از خستگی
هم از گرسنگی!

نمیدونم چقدر توی اون وضعیت بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید….!
خودِ لعنتیش بود.

کت و شلوار سورمه ای به تن داشت و مشغول حرف زدن با یکی دیگه استاد ها بود، هنوز متوجه من نشده بود.

پیراهن سفیدش، زیر اون کت سورمه ای، سینه اش رو پهن تر نشون میداد و با ژست همیشه مغروری که داشت؛ مشغول حرف زدن بود.

حرف هاش که تموم شد با استاد بقایی دست داد و وقتی برگشت و منو دید؛ ابروهاش بالا پرید.

به سمتم اومد و سوالی نگاهم کرد.

_ فکر کردم امروز نیستید!
_ کار داشتم!

در اتاقش رو باز کرد و تقریبا هلم داد تو!

در رو قفل کرد و کیفشو روی یکی از صندلی های اتاق گذاشت.

به طرفم که برگشت؛ با دیدن تیله های سیاه و بدون روحش، پشیمون شدم از کارم.

دست راستشو کنار سرم گذاشت و تقریبا بهم چسبید… بوی تلخش زیر دماغم بود.

قدم به زور تا سینه اش میرسید، همیشه از بدن های این قدر هیکلی و درشت میترسیدم و حالا خودم اسیر یکی از همونا شده بودم.

_ چی شده دختر کوچولوم!؟

خنده ام میگرفت از زندگیم..!

بابام دردمو نمیپرسید ولی این مردک هیز از چشم هام میفهمید که یه مرگی دارم!

دستمو گرفت و با هم روی صندلی های اتاقش نشستیم.

سوالی نگاهم کرد و گفت:

_میگی چی شده یا به روش خودم ازت بپرسم؟!

اخم داشت، مثل همیشه…! چرا هیچ وقت نمیخندید؟!

مانتو رو از تنم بیرون کشید و مثل مجسمه نگاهش کردم.

مگه خودم بهش این اجازه هارو نداده بودم؟

خودمو جمع کردم و توی بغلش مچاله شدم، خیلی خجالت میکشیدم. هم خجالت میکشیدم و از خودم بدم میومد!

دوباره همون ضربه های آروم رو به کمرم زد و دوباره من شدم همون احمقی که آروم میگرفت!

_ بابام نمیذاره طلاق بگیرم! میگه باید عروسی کنم! از همه جا رونده شدم، نامزدم به شیوه خودش شکنجه ام میکنه، بابام همینطور شما هم بدتر از همه….!

منو از خودش جدا کرد و گفت لباس بپوشم!
یعنی با همین یه جمله دلش برام سوخته بود؟!

خوشحال لباس هامو پوشیدم و استاد هم بلند شد. کیفشو برداشت و گفت:

_ بیرون دانشکده منتظر باش میام دنبالت!

بیرونم کرد و نذاشت حتی بپرسم برای چی!
یا اصلا کجا میریم…؟!

کاری و که گفت انجام دادم و بعد از چند دقیقه، ماشین گرون قیمتی جلوی پام ترمز کرد.

میدونستم وضع مالی خوبی داره ولی نه تا این حد و اندازه… !

دست های یخ زده ام در ماشین رو باز کرد و هنوز کاملا ننشسته بودم که گاز داد!

_ کجا میریم استاد؟
_ خونه من!

چنان به طرفش برگشتم که صدای شکسته شدن مهره های گردنم بلند شد!

_ نگه دارین، من نمیام!

چشم غره بدی بهم رفت و بیشتر گاز داد، باز هم اعتراض کردم؛ این بار‌صداشو بالا برد و داد زد:

_ خفه شو بهار!!! لالِ لال!

رسما لال شدم، از جذبه صداش، از لرزش دست چپش و دادی که مو به تنم سیخ کرد…!

تا رسیدن با مقصدی که نمیدونستم کجاست و چی در انتظارمه، دیگه جیک نزدم.

مگه من چی گفته بودم که تا این حد عصبانی شده بود؟

اینکه خانواده ام نمیذارن طلاق بگیرم؟
یا شاید حرکتی زدم که نباید…؟!

گیج و سردرگم شده بودم و می ترسیدم اتفاقی برام بیفته…! لعنت بهت‌بهار که همیشه گند میزنی و بعدش مثل خر توی گل میمونی.

بالاخره ماشین جلوی یه ساختمون فوق العاده شیک متوقف شد!

محو عظمتش شده بودم و از توی ماشین سعی داشتم همه طبقه هارو ببینم ولی نمیشد!

استاد ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و جلو تر از من راه افتاد.

می ترسیدم همراهیش کنم، از اینکه اتفاق بدی بیفته یا بلایی به سرم بیاره وحشت داشتم!

بین راه ایستاد و وقتی دید من هنوز مثل یه مجسمه کنار ماشین ایستادم، صورتش کبود شد و به سمتم پا تند کرد!

از جا پریدم و تند تند گفتم:

_ میام میام! خودم میام!

چشم هاشو توی کاسه چرخوند و بی حرف دوباره راه افتاد!

این بار دیگه لج نکردم و پشت سرش رفتم، هیچ چیزی از این مرد بعید نبود! دکمه آسانسور رو زد و با هم سوار شدیم.

توی افکارم غرق بودم و چشمم به آیینه آسانسوری بود که استاد رو نشون میداد.

قد بلند، شونه های پهن و موهای مشکی که همیشه بالا میزد…

چشم هاش مهم ترین بخش بدنش بودند، همه حس هاشو میتونستم اون جا ببینم، سردی رفتارش، خشمش، شهوتش همه چی!

آیینه تمام نمای احساساتی‌بودند که هیچ کدوم برای من جذابیت نداشت و فقط به وحشتم می انداخت….

*****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا