رمان

رمان بهار پارت ۳

3.4
(7)

خودمو منقبض کردم و قبل از اینکه دیر بشه نالیدم:

_ تورخدا استاد، تورخدا!

_ ببر صداتو منفرد، تنهای صدایی که ازت در میاد فقط ناله باشه، همین!

_ دختر خوبی باش بهار؛ شل کن!

اولین بار بود که اسم کوچیکمو صدا میزد،

مثل فنر پریدم ولی بی انصاف کمرم رو محکم گرفت و دست پهنش رو دهنم نشست.

_ یکی میاد میبینه؛ اخراجم میکنن!

دست پهنش روی کمرم نشست و دوباره ضربه هاشو شروع کرد.

این قدر خوب این کارو میکرد که کم کم آروم شدم و نق زدن هامم کمتر شد!

لیسی به لاله گوشم زد و گفت:

_ درو که خودت قفل کردی دختر خنگ!

_ میشه برم؟ حالم خوب نیست.

فشار دست هاشو کم کرد و بهم اجازه داد از بغلش بیرون بیرون بیام.

خسته و بی حوصله لباس هامو پوشیدم و بعد از چک کردن صورتم، قفل در رو باز کردم.

پاهای سستم قدرت راه رفتن نداشت، برای همین روی یکی از صندلی های اتاقش نشستم.

با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام اخم کرد و گفت:

_ جرت ندادم که بهار، جمع کن خودتو!

چشم هامو بستم و قطره های گرم اشک روی صورتم جای گرفت.

دلم نمیخواست تا این اندازه جلوش خورد بشم ولی کنترل اشک هامم دست خودم نبود.

کلافه لیوان آبی به خوردم داد و گفت:

_ من مرد با حوصله ای نیستم بهار، این قدر روی اعصابم نباش! یکی بیاد و اینجوری ببینتت جلو و عقبتو یکی میکنم!

چشم هام از ترس باز شد و سیخ روی صندلی نشستم! این مرد همه حرف هاشو عملی میکرد و اصلا دلم نمیخواست بهانه دستش بدنم!

_ پرونده پیچیده ای داری ولی کار من نشد نداره، برو خونه خودتو آماده کن هروقت بهت خبر دادم بیا دادگاه.

کوله رو چنگ زدم و در برابر همه حرف هاش فقط گفتم: باشه!

از اخم های درهمش میفهمیدم که بهش برخورده ولی محل ندادم و بیرون زدم.انتظار تشکر داشت حتما!

به معنی واقعی کلمه داشت بهم تجاوز میکرد و در برابرش اون پرونده کوفتیو پیش میبرد، خیلیم لطف میکردم که چهار تا فوش بهش نمیدادم، مردک هوس بازِ هیز!

بلایی بر سر خودم آورده بودم که هیچ جایی در هیچ کجا نداشتم!

حتی نمیتونستم با خیال راحت برم زیر سقفی که بهش میگفتم خونه!

کمی از مسیر رو راه رفتم و به لرزش گوشیم توجه نمیکردم. کی میتونست باشه جز فرزاد؟!

همینطور توی پیاده رو قدم میزدم و به این آینده کذاییم فکر میکردم…. میخواست چی بشه تهش؟!

تصور اینکه نتونم ازش جدا بشم و هم از این ور بسوزم و هم از اون ور و گند بزنم به آینده ام، داشت دیوانه ام میکرد…

این قدر فکر کردم و راه رفتم که دیگه پاهام جونی نداشت. یه آب میوه خنک خریدم و روی نیمکتی از پارک نشستم.

برای بار هزارم گوشیم لرزید و کلافه تماس رو وصل کردم.

_ کجایی بهار؟ چرا جواب نمیدی؟

_ حتما دلم نمیخواست، شعور داشته باش وقتی یکی جوابتو نمیده سریش نشو!

چند ثانیه سکوت کرد و با صدای آرومی گفت

_ ما زن و شوهریم عزیزم، قراره یه عمر باهم زندگی کنیم این چه بساطیه درست کردی برامون؟

_ خب مشکل تو همینه ، احمق و نفهمی! بابا به چه زبونی بگم من نمیخوام یه عمر با تو زندگی کنم!

صدای نفس های کش دار و عصبیش میومد، بیخیال چند قلپ از آب میوه ام رو خوردم و صدای نحسش فرزاد باز بلند شد:

_ تو که منو نمیخواستی چرا زنم شدی؟ میدونی تو فامیل سکه یه پول میشم؟؟؟؟ میگن یه ماهم عرضه نداشت زنشو نگه داره!

_ تو فامیل سکه یه پول بشی بدتره یا به قول خودت یه عمر با کسی که ازت بدش میاد زندگی کنی؟

جمله ام با سکوت فرزاد همراه شد، از ته دلم آرزو میکردم سر عقل بیاد و توافقی طلاقم بده ولی مگه من از این شانسا داشتم؟!

همیشه خدا بدترین هارو به سرم میاورد!

_ عشق کم کم به وجود میاد، بهم فرصت بده بهار، کاری میکنم که نتونی یه دقیقه هم بدونم نفس بکشی!

نفسمو به شدت بیرون دادم و کلافه گفتم:

_ وکیل گرفتم، همین روزا برات احضاریه میاد، بای!

دیگه اجازه ندادم چیزی بگه، گوشیم رو خاموش کردم و بعد از خوردن آب میوه ام راه افتادم.

الان دیگه تا این جا پیش رفته بودم. خودمو در ازای این پرونده کوفتی فروخته بودم، حتی اگر‌میخواستمم دیگه نمیتونستم بگردم…!

هوای گرم بهار بود و توان نداشتم این وقت ظهر بیشتر از این پیاده روی کنم، یه تاکسی گرفتم و تا رسیدن به خونه سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.

خونه ای که حالا یکی از بزرگ ترین کابوس های زندگی من شده بود.

ترس از بابا، فریاد هاش، سخت گیری هاش، همه و همه قبلا فقط یه ترس کودکانه بود ولی الان وحشتِ واقعی؛ کابوسِ عینی!

قبلا گیر دادنش به دوتا نخ مو، تلفن بازی و نهایتا بیرون رفتن با دوستام بود ولی الان مسئله خیلی جدی تر شده بود.

کلید انداختم و بسم الله گویان وارد شدم.

مامان و بابا هر دو پشت میز نشسته بودند و مشغول غذا خوردن، بودند.

سلام زیر لبی گفتم و به سمتم اتاقم رفتم ولی با صدای بابا متوقف شدم.

_ لباساتو عوض کن بیا ناهار.

_ ممنون، شما بخورید، من سیرم!

همینطور که لقمه اشو قورت میداد، چشم غره
بدی بهم رفت و گفت:

_ عوض کن اون کوفتیارو، بتمرگ کوفت کن کارت دارم!

سرمو تکون دادم و خودمو توی اتاقم انداختم، حسرت داشتم یه بار خوب باهام حرف بزنه؛ مگه چند تا بچه داشت که این طور ازم سیر بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا