جلد دوم دیانه

پارت 20 جلد دوم دیانه

3
(2)

 

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ….

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت … برای همیشه رفت …

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم … باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه … همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم … حالش خوب بود … یعنی حال پارسا ….

عصبی سرم رو تکون دادم.

 

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه …

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل … صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی … دیدی غزاله رفت؟ … اصلاً باورم نمیشه … هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا …

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما …

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما …

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

 

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.

*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

 

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

 

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه … طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه … تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! … میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

 

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا