کی گفته من شیطونم

پارت 18 کی گفته من شیطونم

4.3
(6)
– دانیال بسه دیگه بیا بریم نهار بخوریم …..
نهار بهونه بود میخواستم برم خونه تا یک ذره از استرسم کم بشه 
کل تنش شنی شده بود وای که چه قدر بدم میومد از اینکه شن ها به تن ادم بچسبه …..
– خاله همین طوری بیام ؟
به دور و اطراف نگاه کردم خودمم لباس هام شنی شده بود …..
– بیا بغلم بریم ؟
اومد تو بغلم پوست سفیدش سرخ شده بود …….
وارد حیاط ویلا شدیم ماشین ارمان تو پارکینگ بود یعنی اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تپش قلبم رفت بالا …. ساحل سعی کن خودتو کنترل کنی ها مثلا باهاش قهری …..
کفش هامو در اوردم دمپایی دانیال هم بلیز قشنگم رو کثیف کرده بود رودر اوردم …….
– دانیال یه ذره شال منو میکشی جلو ….
چی کنم میترسیدم ازش ….. میترسیدم جلو ی همه دعوام کنه…
کفش هاشو که دیدم خیالم راحت شد 
رفتیم داخل بوی عطرش میومد نا خودگاه دست هام یخ کرد چه قدر توی این یک هفته چه قدر منتظر امروز بودم که ببینمش ……
دانیال صدای باباش رو شنبد از بغلم اومد پایین رفتم جلو تر ارمان روی صندلی کنار زن عمو نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد …..
بهم خندید اومد نزدیک تر باز این ارمان خطر ناک میخواد یه کاری بکنه با دیدنش اروم شدم انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش از دستش عصبانی بودم …….
دستش رو اورد جلو که بهم دست بده به دور و اطراف نگاه کردم همه طوری وانمود میکردن که نگاه نمیکنند تنها کسی که بهم زل زده بود دانیال بود …..
دستم رو بردم جلو بهش دست دادم عاشق این شعورش بودم که مراعات میکرد جلوی دیگران …..
– خوبی ؟
سرم رو تکون دادم زبونم بند اومده بود …..
به چشم هام زل زده بود یا بسم الله جلوی بقیه ی کار زیاد نکنه …..
با صدای دانیال که داشت صداش میکرد به خودش اومد ….
– عمو ارمان خوبی ؟عمو عمو ؟؟؟؟
– چی …… چی ؟تو چیزی گفتی ؟
همه بلند خندیدن ابروم رو برد ….هنوز نیومده شروع کرد حالا باز جای شکرش باقیه که کار زیاد نکرد …….
دانیال دوباره شمرده شمرده حرفش رو زد …..
– مرسی دانیال جونم تو خوبی ؟
دانیال اومد جلو بلیز رو گرفت ……
– خاله لباس هات همه شنیه …..ریخت روی زمین ؟
ارمان هم سرش رو تکون داد……
– برو بالا لباس هات خیسه ……سرما میخوری ؟
دست دانیال رو گرفت رفتیم بالا …… حالا که دیده بودمش چه قدر احساس ارامش میکردم ……
اول دانیال رفت حموم خودش رو که شست اومد بیرون دریا هم تند تند لباس هاشو تنش کرد که سرما نخوره ……
– ساحل فرزاد میگه اذیتت کردن اره ؟
– معلوم نیست شوهرت چی کار کرده؟؟؟؟؟؟ انگار دختر سوار کرده ……
– راست میگی ؟
با خنده گفتم :
– تو هم مثل من عصبانی شدی اره ؟
– الان میرم سراغش ……
لوله ی جارو برقی رو برداشت رفت سراغ فرزاد ……
حالا منه که دلم نمیاد کتکش بزنم باید چی کار کنم ……
حوله ام رو برداشتم رفتم تو حموم …..
حالا خدا رو شکر حموش تو اتاق بود مگر نه همه میفهمیدن ادم رفته حموم …….
یه ربعی تو حموم بودم مگه این شن های لعنتی از تنم جدا میشد لباس هامو شستم گذاشتم روی یه پلاستیک گوشه ی حموم ……
موهامو با کش بستم بعد هم حوله ی لباسیم رو پوشیدم اومدم بیرون ….
خم شدم از تو کیفم لباس زیر و تیشرتم رو دراوردم …..
میخواستم حوله رو باز کنم که با صدای سرفه یک متر پریدم ….
حوله رو سفت گرفتم برگشتم دیدم ارمان ریلکس و شیطون داره نگاه میکنه ….
وای لباس هام دستمه مثل بچه ها لباس ها رو گرفتم پشتم …..
الان قیافه ام دیدنیه میدونستم اگه یه تخم مرغ بذارن روی لپم سرخ میشه …….
ارمان با شیطنت تمام گفت :
– عزیزم راحت باشه من که نگاه نمیکنم ……
اره جون خودت از اون چشم های شیطونت معلومه نگاه نمیکنی …
حوله رو سفت پیچیدم به خودم با اخم گفتم :
– کی به تو گفت بیای بالا برو پایین میخوام لباس هامو عوض کنم …..
دستش رو گذاشت روی چشم هاش …..
– من نگاه نمیکنم بپوش عزیزم …..
– ارماننننننن 
دست هاشو برداشت ………
– وای چته کر شدم بابا بپوش دیگه ناسلامتی من شوهرتم ها ….انگار یادت رفته من محرمتم 
– میری پایین یا داد بزنم ابروت بره ……..
– داد بزن اول اینکه ابروی خودت میره بعدشم پایینی ها هیچ کدوم نمیدونند من بالام …..
با تعجب گفتم :
– نمیدونند ……
– نه با صدای بلند گفتم من میرم تو حیاط بعد یواشکی اومدم بالا ……
وای وای وای میخواد ابروی منو ببره ….. عجب کار هایی میکنه ها 
– خیله خوب حالا الان هم یواشکی برو پایین …..
لب هاشو غنچه کرد 
– نوچ نمیشه ……..
ای خدا عجی گیری کردم ها ……
– ارمان پاشو برو پایین میخوام لباس پوشم سرما میخورم ها ……
– وای اره راست میگی بیا جلو موهاتو خشک کنم 
من میگم برو پایین این میگه بیا جلو موهاتو خشک کنم …..
صدای تق در اومد ارمان یه متر پرید روی تخت …..
با صدای ارومی گفت :
– برو ببین کیه ؟
زد تو سرم …………..
– ارمان خدا بگم چی کارت کنه این اتاق قفل نداره الان یک نفر میاد تو ….
تندی رفت زیر تخت قایم شد حفظ ابروی خودش که میاد وسط خودشو گم و. گور میکنه ……..
نگاهی به حوله ی تو تنم انداختم در رو باز کردم مادر جون بود یه لیوان شربت هم دستش بود ….
– جانم مادر جون کار داشتید ؟
– اه حموم بودی ببخشید عزیزم میگم ارمان رو ندیدی براش شربت درست کردم ولی پیداش نمیکنم ….
سعی کردم خونسرد باشم ….. عمرا اگه بتونم خونسرد باشم ….
با لکنت زبون گفتم :
– نه ندیدم …. من اومدم بالا که پایین بود ….
– وا مادر جون چرا اینطوری شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ ……
– چیزه یه ذره سرم درد میکنه …..
شربت رو گرفت طرفم ….
– بیا انگار واجب تره تو شربت رو بخوری میرم ببینم این پسریه ی بی فکر کجاست …..
شربت رو گرفتم اومدم تو اتاقم ….. وای اگه ارمان رو تو اتاق میدید چه فکری میکرد خدا رو شکر به خیر گذشت …..
شربت رو بردم طرف دهنم چند قورت خوردم صدای نفس های ارمانو از پشتم تشخیص دادم برگشتم …..
– میگم مامانم برای من شربت اورده بود تو خوردی ؟
با عصبانیت گفتم :
– خیلی بیشعوری ارمان اصلا فکر ابروی من نیستی با این حرف زدن من فکر کنم فهمید تو بالایی ……
– نه نفهمید خیالت راحت …
لیوان رو از دستم گرفت از همون جایی که من خورده بودم خورد …..
کشته مرده ی این کار هاشم ..کجا شوهر به این با احساسی پیدا میکردم اخه 
دیگه بیشتر از این جایز ندیدم که این طوری جلوش بگردم هر چی باشه اون یه موجود خطر ناکیه …..
از فکر خودم خنده ام گرفت ……
– به چی میخندی ؟
فکر کن مثلا ارمان یه شیر خطر ناک باشه هی دنیال حیوان ها بکنه … دستور بده ….. 
– هیچی ……
– هیچی دیگه صبر کن ….
اومد از پشت بگیرتم فرار کردم تو حموم …..
در حموم رو قفل کردم با خیال راحت لباس هامو پوشیدم فقط شلوار نیاورده بودم ….
سرم رو اروم بردم بیرون پامو هام گذشتم پشت در که فکر های بی ادبی به ذهنش نزده …..
– ارمان اون شلوار منو میدی ؟
صدای خوش نوازش از پشت در اومد 
– کجاست عزیزم ؟
– توی اون ساک کوچلو که کنار حمومه …..
چند ثانیه گذشت که دوباره صداش اومد با لحن خاصی گفت :
– بیا بیرون بپوش تو حموم شلوارت خیس میشه …
فکرکرده من خرم میگه بیا بیرون بپوش شلوارت خیس میشه ….
– نمیخوام بده بپوشم …..
بدون هیچ حرفی شلوار لی رو داد دستم چون پاهام خیس بود خیلی سخت شلوار رفت بالا ……
یه نگاهی به تیشرتم کردم ببینم تنگ نیست …..
نه تنگ بود و نه زیاد گشاد حالا خوبه لباس ها رو گرفتم تو دستم مگر نه باید التماس میکردم که بهم لباس بده ……
حوله رو پیچیدم دور موهام اومدم بیرون روی تخت دراز کشیده بود ….الهی قربون اون ژست خوابیدنش بشم که خوابیدنشم مغروره …..
یه دمپایی پام کردم اومدم بیرون احساس کردم زیر پام یه چیزی داره ول میخوره سریع پام رو دراوردم دیدم یه سوسک داره برای خودش بندری میرقصه …..
یه جیغ بنفش کشیدم پریدم روی تخت …. ارمان از جیغ من ترسید ……
با نگرانی گفت :
– چی شده ؟ چرا جیغ میکشی ؟
با اشاره گفتم :
– وای مامان سوسک …. ارمان سوسکه ؟ سوسک …..
دستش رو گذاشت روی قلبش …..
– دیوانه نمیگی من سکته میکنم گفتم چه بلایی سرت اومد یک دفعه جیغ کشیدی ….
بعد غش غش خندید حیف که میترسیدم از جام تکون بخورم مگر نه میدونستم چی کارش کنم ……
– زهر مار به چی میخندی ؟ پاشو برو بکشش دیگه ….
– اخی کوچلو تو از یه سوسک میترسی واقعا که زن ما رو باش …….
از دور سوسکه رو دیدم دور خودش میچرخید انگار بیچاره از این قرص اکس خورده بود …..
یه ذره اومد جلو دوباره جیغ کشیدم این دفعه از صدای جیغ خودم گوشام ها درد گرفت …..
ارمان دستش رو گذاشت جلوی بینش ….
– ترو جون مادرت جیغ نکش الان همه میریزن این جا …..
دمپایی منو برداشت که بزنه مچ دستش رو گرفتم ….
– ای دمپایی منو کجا میبری ؟ دمپاییم کثیف میشه …..
– میشه بگی پس من باید با این این زبون بسته رو بکشم ……
– نمیدونم زود باش الان میاد منو میخوره ها …..
خندید با جعبه ی دستمال کاغذی زد تو سر بیچاره …… انداختش تو سطل اشغال …….
– بیا پایین کوچلو پدر تخته دراوردی انقدر پریدی …..
نشستم لبه ی تخت اونم اومد کنارم نشست …….
– خوب ساحل خانم تو دلت برای من تنگ نشده بود …..
با چشم هاش نگاه کردم چرا باید دروغ بگم …..
– چرا خیلی دلم اندازه ….. اندازه ……
مشتاقم نگاه کرد ….
– اندازه ی جوراب مورچه دلم برات تنگ شده بود ….
کاش الان دوربین کنارم بود ازش عکس میگرفتم قیافه اش خیلی با مزه شده بود ……
– خیلی بدی ساحل ولی من بر عکس قلب سنگدل تو دلم خیلی تنگ شده بود …..
– نه بابا سوغاتی های من کو …..
– الان مثلا رفتم تو حیاط چمدون ها رو بیارم دیگه …. کلی برات چیزی های خوشگل اوردم …..
– وای راست میگی ؟ پاشو برو چمون ها رو بیار …..
– نه دیگه شب میارم …… بهت سوغاتی میدم تو هم بهم جایزه بده ؟
بی ادب میخواد یه سوغاتی بده از ادم چی میخواد!!!!!! ……
مانتوم رو پوشیدم شالمم انداختم روی سرم …..
– ارمان باز بی ادب شدی ؟ من میرم پایین چند دقیقه دیگه هم تو بیا …
ابرو هاشو داد بالا ……
-ساحل نمیدونم چرا ان قدر دلم بچه میخواد …..
توپ دانیال گوشه ی اتاق بود برداشتم پرت کردم طرفش ……
– تو خواب ببینی اقا ارمان که بخوای ……
خجالت کشیدم بقیه ی حرف رو بزنم ….
– اخی نازی خجالت کشیدی ؟ عیبی نداره ترست میریزه وقتی …….
– بی ادب …..
زودی از اتاق اومدم بیرون که کار دست خودش و من نده …..
بعد از ظهر همه با هم رفتیم لب دریا دانیال خان باز خودشو شنی کرد …..
ارمان دستم رو گرفته بود کنار دریا قدم میزدیم چه قدر منتظر این روز ها بودم ؛ چه قدر منتظر این بودم که ارمان دستم رو بگیره و با هم قدم بزنیم …….
شام رو هم کنار دریا خوردیم با دلقک بازی های فرزاد خیلی بهون خوش گذشت …..
برگشتیم ویلا ساعت تقریبا نزدیک های 12 شب بود …..
همه ولو شدیم روی مبل ….. مامان با خنده گفت :
– شما مثلا جوونید ؟ این طوری غش کردید خوب حالا همشم تفریح کردید …. الان یه شربت خنک براتون میارم جیگرتون حال بیاد …….
وای واقعا توی این هوا گرم خیلی شربت مزه میداد 
ارمان از کنارم بلند شد رفت طرف زن عمو زیر گوشش چیزی گفت ….
مادر جون یه نگاهی به من کرد و به ارمان خندید …..
وا این ها چرا همچین میکنند ان قدر بدم میاد جلوی جمع کسی زیر گوشی حرف بزنه …..
ارمان برگشت طرفم یه لبخند عاشقونه بهم زد ……. 
– من میرم بالا تا مامان شربت رو بیاره لباس هامو عوض کنم …..
– باشه برو عزیزم ……
رفتم بالا داشتم لباس هامو عوض میکردم که دریا اومد تو اتاق …..
– وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی جایی خواستی بری باید در بزنی ….
لباس های خودش و دانیال رو برداشت ….
– وای چه قدر غر میزنی تو ؟ خوب حالا تنها بودی ؟ ارمان پیشت نبود 
– یعنی چی یعنی اگه ارمان پیشم بود در میزدی ؟
– بله دیگه شما دو تا میخواستید ……
دانیال اومد نذاشت ادمه ی حرفش رو بزنه …..
– مامانی چرا داری وسایل هامون رو جمع میکنی ؟
– پسرم میخوایم بریم پیش بابایی بخوابیم اون اتاق که تو دوست داری 
دانیال با اخم رفت بیرون خوب بچم میخواد پیشم بخوابه 
– وا دریا میخواید برید اونجا برای چی خوب همین جا پیش من بخوابید دیگه ……
با شیطونت گفت :
– از مقام های بالا دستور رسیده باید این اتاق رو ترک کنم ……
– یعنی چی ؟ متوجه منظورت نمیشم …..
– هیچی خودت میفهمی شب بخیر ………
هر چی بهش اصرار کردم قبول نکرد که پیشم بمونه ….. این ها چرا امشب اینطوری شدن …..
اون از حرف های درگوشیه ارمان ،،، اینم از دریا……
حتما باز طبق معمول من از همه ی چی بی خبرم ….. لباس هامو عوض کردم رفتم پایین …..
مامان و زن عمو یه جوری بهم نگاه کردن …… 
همچین نگاه میکنند ادم به خودش شک میکنه ……
رفتم نشستم کنار ارمان …..
بابا شربت ها رو به همه تعارف کرد ….
دانیال با روی تموم اومد وسط من و ارمان نشست ……
زیر گوشم اروم گفت :
– خاله مامانم نمیذاره من پیش شما بمونم میشه بهش بگی قبول کنه ؟
منم مثل خودش زیر گوشش گفتم :
– اره گلم چرا نمیشه ………
شربت رو از روی میز برداشتم بهش ارمان تمام این مدت به من نگاه میکرد ….
امشب این ها یه چیزیشون میشه ان قدر به ادم نگاه میکنند ……
بابا رفت از بالا چند تا متکا اورد رو به ما کرد ….
– خوب دیگه شب بخیر من که رفتم تو حیاط بخوابم خنکنه …
عمو هم بلند شد رفت پیشش …..
– دانی خاله پاشو بریم بالا به مامانت بگم…
به همه شب بخیر گغتم رفتم بالا ….
دریا تو اتاق داشت لباس هاشو عوض میکرد چون در اتاق باز بود دیگه در نزدم …..
– دریا خانم چرا نمیذاری دانیال پیش من بخوابه ؟
دریا با لبخند به دانیال نگاه کرد …..
– ساحل خانم پسر میخواد امشب پیش مامانش بخوابه مگه نه ؟
دانیال خیلی راحت گفت :
– نه خیر مامان خانم من میخوای پیش خاله ام بخوابم …..
دانیال رو بغل کردم …..
– دریا خانم امشب دانیال پیش من میخوابه …..
دانیال تند تند لپم رو بوس کرد …….
– ساحل بهت گفتم امشب دانیال پیش من میخوابه …..
دانیال اروم گفت :
– خاله فرار کنیم ؟؟؟؟ …..
فکر خوبی بود …….
– دانی منو سفت بگیر ….
تا دریا اومد طرفم که دانیال رو بگیره تندی دویدم تو اتاق …..
دریا دادو بیداد میکرد ولی اهمیتی ندادم …..
دانیال پرید روی تخت ….
– اخ جون اخ جون …..
مانتو رو دراوردم پریدم روی تخت …..
– بیا بغل خودم ببینم ……
خیلی وقت بود که تو بغل هم نخوابیده بودیم نمیدونم چرا حس میکرد تنها نجات دهنده ام تو ی اون پنج سال فقط و فقط دانیال رو بوده چون اگه نبود من میمردم …….
کش موهامو باز کردم روی تخت دو تایی جا نمیشدیم یک ذره رفتم عقب تر تا کاملا جا بشه ….
خودشو چسبوند بهم ….
– دوست دارم خاله جونم …..
– منم عزیز دلم …..
موهاشو ناز کردم تا خوابش برد ……
تو فکر این بودم که چرا دانیال ان قدر شبیه منه تمام شیطنتش به خودم رفته بود….. صدای در اومد برگشتم دیدم ارمانه …..
اومد بالای سرم بهم خندید …..
– کاش من الان جای دانیال بودم ……
دانیال دو تا دست هاشو دور کمرم انداخته بود ……
بهش خندیدم …..
– فرزاد گفت دانیال رو ببرم پایین …..
– دانیال خوابه برو بگو یش من میمونه ….
بهم اخم کرد
– بده ببرمش پایین امشب من پیش شما میخوابم شیطونک خانم …..
اجازه نداد حرف بزنم دست های دانیال رو باز کرد بردش پایین ….
پس بگو چرا دریا یک دفعه از این اتاق رفت …..
به چند دقیقه نگذشت که با چند تا پتو برگشت ….. ماشالله چه زوری داره که چند تا پتو رو با هم اورده …..
یعنی ارمان امشب میخواد پیش من بخوابه ؟ …..
یک پتوی بزرگ انداخت زمین ….. دو تا متکا هم گذاشت وسط پتو کنار هم ……
با تعجب داشتم نگاهش میکرد ….. میخواد منم زمین بخوابم ای بابا چرا این ها یه نظر از من نمیخوان ……
– چه چرا اینطوری نگاه میکنی خانم ؟
– ارمان تو نمیخوای یه نظر از من بخوای کی به تو گفت بیای بالا ……
– یعنی میخوام پیش زنم بخوام باید اجازه بگیرم
راست میگفت من زن شرعی و قانونیش بودم ولی نمیخواستم قبلا از عروسیمون اتفاقی بیفته …….
دوباره رفت پایین یک ساک کوچلو اورد حتما میخواد لباس هاشو عوض کنه …..
از تو ساک یه تیشرت و شلوارک اورد بیرون …. دستش که رفت طرف بلیزش سریه روم رو کردم طرف دیوار …. بی حیا جلوی من میخواد لباس هاشو عوض کنه …..
– خانم خجالتی تموم شد برگرد …..
برگشتم تا حالا با شلوارک ندیده بودش چه قدر بامزه شده بود …..
– به چی میخندی ؟
– هیچی به شلوارکت …..
– تو نمیخوای لباس هاتو عوض کنی ؟
به بلیز و شلوارام نگاه کردم چیه حتما الان توقع داره برم براش لباس خواب بپوشم …..
– نه راحتم …..
ابرو هاش رو انداخت بالا ……
– تو از کی تا حالا با شلوار لی میخوابی ؟
حالا گیر داد به شلوار لیم …
راست میگفت اخه عادت نداشتم با شلوار لی بخوابم …. از تو کولیم شلوارکم رو دراوردم خیلی کوتاه بود ولی خوب چه اشکل داشت جلوش بپوشم به قول خودش دیگه شوهرم بود …..
به بهونه ی مسواک شلوارم هم برداشتم که برم عوض کنم تمام مدت ارمان با شیطنت داشت بهم نگاه میکرد …..
مسواک رو که زدم تو دستشویی شلوارمم عوض کردم ….
نگاهی به دور و اطراف نگاه کردک در اتاق دریا بسته بود خوب خدا رو شکر که فرزاد تو اتاق دیگه برنمیگرد ه …..
همون طوری با شلوارک رفتم تو اتاق …..
ارمان نگاهش به پای سفیدم افتاد سرش رو انداخت پایین تو که بی جنبه ای چرا میگی شلوارتو عوض کن ….
شلوار لیم رو گذاشتم روی تخت …. ارمان روی پتو دراز کشید دست هاشو باز کرد ……
– چراغ رو خاموش کن بدو بیا بغل عمو …..
– ارمان نمیشه من روی تخت بخوابم اخه نمیخوام که قبل از …..
انگار فهمید میخوام چی بگم چون نذاشت ادامه بدم گفت :
– ساحل تو راجع به من چی فکری کردی هان ؟
الهی خدا نکشتت که ناراحتش کردی …. رفتم تو بغلش ولی یادم رفت چرا رو خاموش کنم …..
تو بغلش بودم ولی از دستم ناراحت بود ……
– ارمانی ؟
لپش رو بوس کردم ….
– ارمانی ؟ خوب ببخشید من فکر کردم تو میخوای امشب …..
سفت بغلم کرد خدایا شکرت که اشتی کرد مگر نه عذاب وجدان میگرفتم …..
تو چشم هاش شیطنت بود بهم زل زد …..
– میخوای فکرت رو عملی کنم …
زدم تو بازوش ….
– ارمان سعی کن خودتو کنترل کنی باشه ؟
– چشم برای این که زیر حرفم نزده باشم هیچ کاری که تو دوست نداشته باشی نمیکنم ……
دست هاشو از دور من باز کرد بلند شد چراغ رو خاموش کرد …..
دوباره منو بغل کرد چون ی اون تاریکی خدا میدونه چه جوری منو پیدا کرد …. خوبه چراغ رو خاموش کرد مگر نه خوابم نمیبرد …..
پیشونیم رو بوس کرد ……
– امشب اولین شبیه که کنار تو میخوابم خدا کنه همیشه کنار هم باشیم ….
خدایا هیچ وقت این ارمان رو از من نگیر ……
پیشونیم روبوس کرد …..
– شب بخیر شیطون خودم ……
با همون حالت که تو بغلش بودم گفتم :
– کی گفته من شیطونم ؟؟؟؟
دست هامو گرفت تو دستش …… دو تایی خندیدم اره جون خودم من که اصلا شیطون نیستم ….
اون چند روزی که شمال بودیم خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به من که در کنار ارمان بودم …..
تو ماشین موقع برگشت ارمان گیر داد که باید تا چند روز دیگه عروسی بگیریم ….. منم مثل همیشه باید سکوت کنم و حرف اقای زورگو رو گوش بدم ….
خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد …….. 
برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ زد …..
– سلام خوبی ؟
– سلام میسی توخوبی ؟ رفتی دنبالشون ؟
– تو که خوب باشی منم خوبم نه تو راهم میترسم اون ها رسیده باشن …..
– ارمان ، جون من تند نری ها نگران نباش میرسی …..
– باشه عزیزم تو حاضری ؟ 
– اره ولی من با مامان و بابا میام تو دیگه نیا دنبال من ……
– اخه اینطوری که نمیشه …… اشکال نداره ؟
– نه ارمان جان چه اشکالی داره مواظب خودت باش باشه ….
گوشی رو قطع کردم کت و دامن خوشگلم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدم ….
یه ارایش سبز رنگ خوش رنگ هم کردم که به لباسم بیاد ……
چون کتش بلند بود دیگه مانتوم نپوشیدم شالم رو از روی تخت برداشتم انداختم روی سرم رفتم تو اتاق مامان …..
مامان هم داشت حاضر میشد رفتم از پشت بغلش کردم …. ترسد فکر کرد بابا است …..
– دختر تو بزرگ نمیشی ؟ فردا قراره عروس بشی اون وقت هنوز هم بچه ای ……
با رژ طلاییم لپش رو بوس کردم گونه اش رنگی شد ….
– مامان دلت میاد ؟ فردا شب دیگه از دست من راحت میشی ؟
یه جور قشنگی بهم نگاه کرد ….
– یعنی فردا شب نمیخوای بیای خونه ؟
ای مامان شیطون میخواد منو خجالت بده …..
– اه مامان پس نرم ؟
– نه نه برو من دلم یه نوه ای خوشگل میخواد …..
– مامان !!!!!
بابا در زد اومد تو اتاق ….
– به به میبینم مادر و دختر با هم تنها کردن …..
دویدم صورت بابا رو هم بوس کردم ….
– بابا جونی کجا بودی ؟
– داشتم خوشگل میکردم خودم رو …
احساس کردم که دوست دارن تنها باشن از اتاق اومدم بیرون …..
یه ذره فیلم دیدم تا مامان و بابا بیان تو اتاق حالا برگشتن به دوران نامزدیشون …….
صبری خانم تازه از حموم اومده بود صورتش قرمز شده بود ….
– عافیت باشه سبزی خانم ؟
خندید …….
– مرسی عزیزم حاضر شدی ؟
– اره شما نمیایید ؟
– نه دخترم پاهام درد میاد سلام منو به سوگل خام برسون ….
– چشم حتما ..
صدای خنده ی بابا اومد چه عجب بلاخره تشریف اوردن…….
به ارمان اس دادم که رسیدن …. 
خدا رو شکر به موقع رسیده بودن ترافیک خیلی زیاد بود ولی بابا خیلی زود ما رسوند خونه ی عمو ….
دوست داشتم قبلا از این که اون ها برسند من اونجا باشم ……
رسیدیم زن عمو در حال میوه چیدن بود رفتم لپش رو بوس کردم مثل مامان دوستش داشتم ……
دریا این ها هنوز نرسیده بود شالم رو دراوردم نامحرم کسی نبود …..
چاقو ها رو گذاشتم تو بشقاب …..
– خوب عروس خانم استرس که نداری برای فردا ؟
با دهن پر گفتم :
– وای مادر جون خیلی استرس دارم میترسم فردا خواب بمونم …..
– الهی قربونت برم چرا چشم هاتو اینطوری میکنی ؟ شب پیش بخواب دیگه خیالت راحت باشه که بیدارت میکنم ……
بعد از اون شب دیگه پیش ارمان نخوابیدم بودم به امید اینکه دیگه از فردا برای هم میشیم ………
یک تیکه موز گذاشتم تو دهنم با لپ ها پر گفتم :
– مادر جون میشه بگید سوگل چه نسبتی با شما ارمان داره ؟
تموم این مدت ذهنم درگیر این بود که سوگل کیه اگر زنش نبود پس چرا ان قدر رابطه اش خوب بوده …..
– مگه ارمان بهت نگفته ؟
– نه نگفته هر بار که میاد بگه یه اتفاقی میفته نمیشه که تعریف کنه …..
– الهی قربونت برم ذهنت درگیره اره ؟ نکنه تو هم فکر میکردی سوگل زنه ارمانه ؟
چه قدر راحت این موضوع رو عنوان میکرد یعنی بقیه هم همچین فکری میکردن …..
– اره فکر میکردم سوگل نامزد ارمانه …….
خندید ……
– نه بابا ارمان عاشق یه دختر شد اونم تو بودی سوگل یه جورایی خواهر ارمانه ……
با تعجب گفتم :
– خواهرش ؟ مگه شما دختر دارید ؟
– نه عزیز دل من دختر ندارم که ……. حوصله داری برات تعریف کنم ؟؟؟؟
با خوش حالی گفتم :
– اره چرا که نه برام تعریف کنید ……
مشتاق به مادرجون زل زدم تا اخر ببینم این سوگل خانم کیه که ان قدر ارمان هواشو داره ….
دلم برای خودم سوخت که تمام اون پنج سال فکر میکردم ارمان زن داره …..
مادر جون با ناراحتی گفت :
– این قضیه برمیگرده به چند سال پیش اون موقعی ای که ارمان هنوز به دنیا اومده نیومده ،من و عموت با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم … چند سال که از ازدواجمون گذشت متوجه شدیم که بچه دار نمیشم خیلی تلاش کردیم ولی نشد انگار خدا نمیخواست که به ما یه بچه بده …. وقتی نا امید شدیم رفتیم سراغ بچه … یک دختر بچه ی چند ماه رو که مامان و باباش رو از دست داده بود رو اوردیم … دیگه تموم زندگیمون شد اون دختر بچه …. ان قدر بهش وابسته شده بودم که اگه چند دقیقه پیش نمیموند دیوانه میشدم …. بعد از پنج سال حامله شدم باورم نمیشد اول فکر میکردم جواب ازمایش اشتباه شده ولی انگار واقعی ای بود خدا به برکت این دختر کوچلو یه پسر بهم داد …. اسم گل پسرمون رو گذاشتیم ارمان …. سوگل خیلی ارمان رو دوست داشت ولی ارمان از بچه گیش هم مغرور بود و هیچ کی رو محال نمیکرد فقط و فقط سوگل رو دوست داشت با این که ازش کوچک تر بود ولی همیشه مراقبش بود و براش غیرت بازی در میاورد …. تا این که یک روز حرف های و من و باباش رو شنید که سوگل دختر اصلیه ما نیست از اون به بعد نمیدونم چرا از سوگل بدش اومد شاید به خاطر این بود که 17 سال تموم فکر میکرد سوگل خواهرشه …. از دست و باباش هم خیلی ناراحت شد کاری کرد که بچم سوگل تصمیم گرفت از خونه بره …. یکی روز که از خواب بیدار شدم دیدم ارمان رفته نامه نوشته که سوگل بمونه ولی من از این خونه میرم اصلا معنی این کار هاش رو نمیفهمیدم …. هفته ای یک بار میومد من و باباش رو میدید ولی اصلا سوگل رو محال نمیکرد ….
چند سال گذشت ….. اقا ارمان بزرگ شد برای خودش کسی شد ولی بازم قبول نمیکرد که بیاد خونه پیش ما … تا اینکه سوگل تصادف کرد وفراموشی گرفت همه رو از یادش برد تنها کسی که یادش میمومد فقط و فقط ارمان بود ….. خدا میدونه چه قدر اشک ریختم تا بلاخره ارمان راضی بشه سوگل رو ببینه ….. سوگل به هیچ عنوان راضی نمیشد که برگرد خونه میگفت شما مادر و پدر من نیستید …..
ارمان بعد دو هفته راضی شد که بلاخره بیاد بیمارستان تا سوگل باز هم به ما اعتماد کنه ….
سوگل که مرخصی شد ارمان دوباره گذشت رفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بود که ان قدر مغرور و خودخواه بود؟؟؟؟؟ …..
سوگل خیلی بیتابی میکرد چند بار از خونه فرار کرد …. واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم …. یه روز رفتم خونه ارمان هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم …. بهش گفتم اگر برنگرده خونه شیرم رو حلاش نمیکنم …. این حرف یه ذره روش تاثیر گذاشت ولی ارمان همیشگی نشد …. بچم سوگل داشت جلوی چشم هام از دستم میرفت فقط به خاطر این که هیچی یادش نمییومد …..
نمیدونم چی شد که ارمان سرش به سنگ خورد برگشت خونه کم کم شد همون ارمان که سوگل رو بیشتر از هر کسی دوست داشت …. 
همگی دست به دست هم دادیم تا دوباره سوگل حافظه اش رو بدست بیاره ولی نشد …..
الان سوگل نمیدونه من مادر اصلیش نیستم ….. ارمان روز به روز خوشگل تر میشد و به همه دوست های دانشگاهیش گفته بود که سوگل دوست دخترشه ……
زندگیمون خیلی خوب شد بود …. سوگل عاشق یکی از پسر های دانشگاهشون شد و خیلی زود ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش …
وقتی ازدواج کرد ما سال بعدش برای کار ارمان اومدیم ایران همه چی رو برای مامانت تعریف کردم ولی ازش خواستم که به هیچ کس نگه ما یه دختر اوردیم ….
اشک هاشو پاک کرد و به من گفت :
-حالا فهمیدی سوگل کیه عزیزم ؟ ببخشید اگه زیادی حرف زدم و سرت رو درد اوردم …. تا الان برای هیچ کس اینجور درد و دل نکرده بودم 
خدا منو نبخشه چه قدر پشت سر ارمان و سوگل حرف زدم چه قدر نفرینشون کردم ….. خدایا منو ببخش چه قدر زود قضاوت کردم … منم اشک هامو پاک کردم ….
– یعنی سوگل خواهر شوهر من میشه ؟ نه این چه حرفیه مادر جون من خودم ازتون خواستم 
مادر جون خندید …
– اره قربونت برم ولی ازت خواهش میکنم چیزی به ارمان نگو که من برات چیزی تعریف کردم …..
– چشم قول میدم هیچ بهش نگم تا خودش بهم بگه راستی الان بقیه نمیدوند که سوگل دختر شماست …..
– به مامانت گفتم به دریا بگه و اصلا به روی سوگل نیارن اخه بچم بعد از اون تصادف لعنتی هنوز حافظه اش رو بدست نیاورده … فکر میکنه واقعا دختر ماست …..
– خیالتون راحت ما حواسمون هست ….
– وای خاک بر سرم الان میرسند من هنوز چای رو دم نکردم …..
– مادر جون سوگل بچه داره ؟
چشم هاش برق زد …..
– اره نمیدونی که یه دختر جیگری داره کپیه ی ارمانه قربون اون مهربونیه خدا برم بچه ی سوگل خیلی شبیه ارمان شده شاید خدا خواسته که سوگل به این قضیه شک نکنه …..
اخی ببین خدا اگه بنده اش رو دوست داشته باشه چی کار میکنه …..
برگشتم تو پذیرایی دریا و فرزاد اومد بودن ….. ولی دانیال نبود ….
– دریا دانیال کو ؟
– داره تو حیاط با گوسفند بازی میکنی …….
دلم هوای ازاد میخواست به مامان اشاره کردم که من میرم تو حیاط ….
صدای دانیال رو میشنیدم که داشت با گوسفنده حرف میزد … خنده ام گرفت ….
– اقای گوسفند شما الان ناراحتید که میخوایید بمیرید ؟…..
منتظر نمیشد که گوسفنده مثلا جواب بده دوباره یه سوال دیگه ازش میپرسید ……
با صدای خنده ام برگشت بدو بدو اومد طرف من …..
خواستم بپره بغلم که دست هامو بردم بالا …..
– ایی دست هات گوسفندیه برو دوست هاتو بشور بعدش بیا …..
– خاله !!!
لپش رو کشید …
– جون خاله ؟ اول دست بعد بغل …..
رفت شلنگ اب رو باز کرد دست هاشو قشنگ چند بار شست ….. گوسفنده هی از خودش صدا در میاورد انگار اونم از دانیال خوشش اومده بود ……
صدای زنگ اومد برگشتنم دیدم ماشینه ارمانه ……
با لبخند رفتم استقبال سوگل ……. 
حالا الان خیالم راحت راحت بود ….. حس خیلی خوبی داشتم از این که ارمان عاشق یه نفر شده اونم من بودم ……
رفتم جلو تر سوگل و شوهرش از ماشین پیدا شدن … دخترش هم بغل ارمان بود .. وای باور نمیشه دخترش کپیه ارمان بود فقط قیافه ی دخترونه اش …..
سوگل بهم لبخند زد رفتم جلو با هاش روبوسی کردم خیلی خودمونی برخورد کرد ….
– خوبی عزیزم فکر نمیکردم ان قدر خوشگل باشی ها …..
– مرسی لطف دارید ….
برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ….
– واقعا شرمنده ام بابت اون تلفن ها ….
تلفن ها منظورش چی بود ؟؟؟؟؟ با تعجب گفتم :
– کدوم تلفن ها ….
اومد جواب بده که ارمان سر رسید ….
– ای ای سوگل خانم چی داری میگی ؟
سوگل بهم چشمک زد که یعنی بعدا میگه …..
– تو فوضولی اخه من داشتم با زن داداش گلم حرف میزدم ……
بچه ی سوگل بیتابی میکرد از بغل ارمان پرید تو بغل مامانش ….
سوگل و شوهرش که رفتند تو ارمان بهم نزدیک تر شد …. طوری که نفس هاش میخورد به صورتم …..
– خوبی جوجو ؟ چه بوی خوبی میدی ؟
به چند قدم رفتم عقب تر باز داشت میرفت توی حال دیگه حالا میخواد یه شب اخری رو ابرومون رو ببره …..
– ارمان برو عقب چرا به من چسبیدی ؟
اخم کرد …..
– ساحل تو چه قدر ضد حالی مگه نامحرمتم که میگی برو عقب …
– عزیزم یه امشبو تحمل کن از فردا هر کاری دوست داشتی بکن …..
با شیطنت گفت :
– هر کاری ؟
– نه خیر هر کاری که من گفتم حالا هم بیا بریم بالا زشته جلوی سوگل …..
دانیال باز رفته بود کنار گوسفنده داشت باهاش حرف میزد ….. ارمان با صدای بلندی خندید ….
– دانیال دیوانه شده ؟
زدم تو بازوش …..
– ای پسر منو مسخره نکن ها …….
– ای به چشم خانم …..
رفتیم تو زن عمو چشم هاش پر اشک بود الهی بمیرم چه قدر سختی کشیده از دست این دو تا بچه …..
– ارمان اسم دختر سوگل چیه ؟ خیلی شبیه تو…. 
منتظر جوابش شدم یه ذره مکث کرد بعد جواب داد …..
– اسمش سارگل خوشگله نه ؟ خواهش میکنم بله دیگه به دایی خوشگلش رفته ……
چه اسم قشنگی داره واقعا هم به چهره اش میومد خیلی ناز بود فکر کنم همسن دانیال بود یا شایدم کوچکتر ….
– خوبه خوبه کم از خودت تعریف کن …..
نشستیم روی مبل دو نفره کنار سوگل …. دریا خیلی زود با سوگل جور شد و سر صحبت رو باز کرد …. فرزاد هم همین طور …. به نظر میومد شوهرش پسر خوبی بود با اینکه یه چند سالی از خودش بزرگ تر بود ولی خیلی صمیمی با فرزاد حرف میزد …..
ارمان اروم زیر گوشم گفت :
– پاشو بریم بالا من شارژ مقدمه ام تموم شده باید شارژش کنی ؟ 
– خیلی بی ادبی ارمان برو لب هاتو بچسبون به پریز برق شارژ بشی ….
خودشو بیشتر چسبوند بهم ……
– دلت میاد میدونی همه ی دختر های دانشگاه ارزو داشتند فقط بیان نزدیک من …..
اینو که راست میگفت هر چی باشه منم توی همون کلاس بدونم و میشنیدم دختر ها چی میگفتن …….
– خیلی خوبه پاشو برو از همون دختر های داشنگاه لب ……
از جام بلند شدم رفتم کنار زن ….. اخم های ارمان رفت تو هم …
– چی شده دخترم ؟ 
– هیچی مادر جون بهتر شدید ؟
– اره عزیزم بهتر شدم چرا ارمان اخم هاش رفت تو هم ….
از این که ارمان یه کاری میکرد ادم دروغ بگه ناراحت بودم
– نمیدونم والا چرا دفعه اینطوری شد ….
– من بچم رو میشناسم پاشو برو بالا یه ذره بهش برس اون وقت بندری میرقصه ….
خاک بر سرت نکنه ببین همه فهمیدن چی دلت میخواد …..
– مادر جون ؟
– الهی قربونت برم پاشو هیچی کس حواسش نبود خیالت راحت ….
ارمان رو صدا کرد ارمان با اون هیکل گنده اش از روی مبل بلند شد و با اخم اومد طرف مادر جون …
– جانم مامان ؟
یه نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین …..
– ساحل رو ببر بالا انگار سرش درد میاد …..
به تعجب نگاه کردم …..
ارمان اومد نزدیکم دستش رو گذاشت روی پیشونیم ….
– اره سرت درد میاد ….
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم این زن عمو هم عجب بلایی بود ….
– اره یک خورده ….
– من بهم میگم بیا بریم بالا تو میگی نه با یه حرکت جالب من خوبت میکنم …….
زن عمو زد زیر خنده ….
– پاشو دختر قشنگم برو بالا شاید به قول ارمان با یه حرکت خوب بشی ….
به راهرو که رسیدیم …… دستم رو سفت گرفت ……
– چرا سرت درد میاد ؟
ناخوداگاه خندیدم چه زود رفت بود سر کار …..
– منو گذاشتی سرکار ؟
با عشوه گفتم :
– اره عزیزم رفتی سرکار اونم چه جوری ….
– دست شما درد نکنه الان کاری میکنی که شما هم قشنگ بری سرکار …
به اتاقش که رسیدیم در رو باز کرد با احترام رفت کنار که من برم تو ….
با خنده گفت :
– حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟
تا به خودم بیام هل داد روی تخت ….. ای خدا بازم شروع شد!!!!!!!!
داشتم خواب های +18 سال میدیدم که احساس کردم یه چیزی داره تو صورتم راه میره چشم هامو بازکردم دست های دانیال بود بچه خدا بگم چی کارت کنه نمیگی من میترسم ….
با مظلومی نگاهم کرد ….
– سلام ..
– سلام خوشگل خاله خوبی ؟ چرا دست هات روی صورت من بود ….
– مامان جون گفت بیام بیدارت کنم ولی دلم نیومد …
بله میبینم با زبون گفتار بیدارم نکردی بلکه با زبون عملی بیدارم کردی 
به ساعت نگاه کردم ساعت 8 و نیم بود وای خاک برسرم ارایشگاه ….
پتو رو زدم کنار بلند شدم ….
– دانی خاله چرا بیدارم نکردی ؟ دیر شد …
– اخه نمیخواستم بیدار بشی عمو ارمان چند بار زنگ زده ….
– راستی میگی باشه الان بهش زنگ میزنم فقط موشی میری بیرون من لباس هامو عوض کنم ….
یه چشم بلندی گفت رفت بیرون ….لباس هامو عوض کردم قیافه ام روی توی اینه که دیدم یاد خوابم افتادم خدا خفت نکنه با اون کار هایی که تو دیشب کردی باید از این خواب های +18 سال ببینم ….
یه مانتوی ساده ی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای ….گوشیم زنگ خورد ……
– سلام خوبی ؟
یه ذره مکث کرد انگار میخواست جلوی عصبانیت خودش رو بگیره ….
– اخه دختر خوب من به چی بگم مگه قرار نبود ساعت 7 ارایشگاه باشی الان که ساعت 5/8 نمیگی کارت طولانیه تموم نمیشه ؟
– ببخشید خوب دیشب دیر خوابیدم …..
اسم دیشب که اومد صداش شیطون تر شد 
– بله بله به من که خیلی خوش گذشت …..
دیشب اگه از اتاقش فرار نمیکردم یه کاری دست من و خودش میداد ….
– حیف که دیشب نتونستم تسویه حساب کنم صبر کن ….. تو میای دنبالم الان ؟
– بله منم باید تسویه حساب کنم …. اره عزیزم الان تو خیابونم دارم میام حاضری ؟
– اره حاضرم فقط جعبه ی لباس عروس رو هم با خودت بیار باشه ؟
– باشه شیطون من تا چند دقیقه ی دیگه بیا پایین … صبحونه خوردی ؟
– نه بابا همین الان بیدار شدم …..
– پس بخور که باید تا فردا صبح انرژی داشته باشی ها …..
– بی ادب ….
– خودتی منحرف مگه من چی گفتم ؟ من گفتم تقویت کن خودتو که میخوای تا صبح برقصی …..
غش غش خندید خدا به داد من برسه از الان شرروع کرد …..
– ارمان جون من اول صبحی شروع نکن ها زود بیا ….
با خنده گفت :
– اخ جون که دیگه از بعد از ظهر برای خودم میشی بوس بای …..
وسایل های مورد نظرم رو گذاشتم تو پلاستیک و کیفم رفتم پایین …. دریا داشت پیرهن دانیال رو اتو میزد همین که منو دید یه 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا