رمان عزیزجان

پارت 1 رمان عزیز جان

2.6
(9)

قصه ی اول

 

وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….

نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت
آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت……

نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی

آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت
و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد

از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و
بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد

اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم

بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه وبد شکل شده بودند
ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم
و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس….

تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه .

زنی که همه کاره ی محله ما بود او راوی بین خونه ها بود هر مراسمی در محله بر گزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد .

واین او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد.

آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده
آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد ..
بازم آقام تکون نخورد او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت چه خبر عبدالله؟

من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد …..
تا بالاخره صداشو بلند کرد که چرا چونت روبالا میندازی؟….
دخترت تو روغن و عسل می افته به مال منال می رسه انوقت تو ناز می کنی
فقط بسه که حاجی رو راضی کنه …..

آقام دستی به ریشش کشید و گفت نه نمیدم حاجی خیلی پیره خونه شم خیلی شلوغه همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن نه نه نمیدم.

بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن سرشون به کار خودشونه …

حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟

آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد….
بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه…والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام بگو چقدر می خوای؟

آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ..بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت: خوب؟خوب؟

آقا جون صورتش پر از غم بود سیگارش رو از زیرگلیم در آورد و چند بار محکم به زمین زدتا توتونش فشرده تر بشه بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت:چه عجله ای داری حالا صبر کن .

بلقیس با بی حوصلگی دستهاشو کوبید رو هم و گفت :یا میدی یا نمیدی بگو چقدر می خوای حاجی منتظره بگو بهش بگم .

آقام سیگارش و روشن کرد و پوک محکمی به اون زد و گفت: برو بپرس چقد میده ؟

بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالیکه نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره

پرسید: بگو چقدر می خوای من به حاجی میگم اگه قبول کردبهت خبر میدم اگه نکرد میرم سراغ یکی دیگه…

آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت :من نمیگم برو بپرس اگه صلاح دیدم میدم وگر نه برو سراغ یکی دیگه چه بهتر……

بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت ده تومن خوبه ؟بهش بگم؟

آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد بعد پوک دیگری به سیگارش زد گفت : نه مرتیکه پیره نه به این قیمت نمیدم …
بلقیس همان طور که سقر می جوید گفت پانزده تومن می خوای بده می خوای نده !…
این آخرشه به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم اگه گفت باشه که میام اگه نه چیزی که فراوونه دخترمیرم سراغ یکی دیگه…

اون منتظر جواب آقام نشد بدون خدا حافظی با عجله رفت .

من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم …
قلبم تند تند می زد غم دنیا به دلم نشست یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ربابه معصومانه مرا دلداری می داد خاطرم را جمع می کرد که نمی گذارد منو شوهر بدن .

فردا بلقیس آومد ….من کنار حوض ظرف می شستم با دیدن او از جا پریدم نگاهی به من کرد و پرسید آقات کو؟

در حالیکه لرزه به اندامم افتاده بود با انگشت اتاق رو نشون دادم ..
او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست …
منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد …
از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود رفت…

روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم :

باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه
آقا جون بزار بمونم ….

آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟
ساکت ماندم خودش ادامه داد …منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم

لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم :من نمیرم به خدا منو بکشی هم نمیرم ….

یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن بلند شو برو گمشو چه غلطا زیادی مگه دست توس زر می زنه دختره ی پر رو ….من وا نستادم با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست

تا بعد طهر گریه کردم احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم وقتی دنبال هم می دویدیم دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد.

چند روز گذشت گهگاهی بیادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود فکر می کردم همه چیز فراموش شده
یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود
در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن دوباره دنیا روی سرم خراب شد .

در یک چشم بر هم زدن مرا به حمام فرستادن صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بد ترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لبهام مالیدن
(این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند
و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن.

در حالیکه یک قران روی زانوی من گذاشن و یک آیینه جلوم مرا به عقد حاجی در آوروند….

من اصلا نمی دونم و هیچوقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ، و یا اصلا من بله گفتم یا نه فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بر دارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند.

موقع رفتن رسید…آقام دست منو گرفت و بی مهابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منه بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه

او می گفت:
به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش می خواستم یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره و گر نه خودت می دونی چیزی که فراونه دختر هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن والله دختر تو خوش شانس بود.

بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید
در حالیکه زن ها هلهله می کشیدن چشمم به بی بی مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله چشم نخوره انشالله فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم.

بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که راست وایسا چرا قوز کردی ؟
لباتو ول کن ….ای بابا این دیگه کیه ؟
اگه خوشگل هم نبود ی آبروی منو می بردی همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات ..
ول کن اون لبه وا موندتو ای بابا درست راه برو …

 

هر چه او بیشتر منو سرزنش می کرد ، من بیشتر خجالت می کشیدم و پشتم بیشتر خم میشد
دو شانه ام را بهم نزدیک کرده بودم و لبهایم را به طرز مسخره ای به طرف جلو .

تمام طول کوچه را پیاده ، منو که یک چادر به سر داشتم بردند .
فقط جلوی پایم رو می دیدم و صدای آشنایی به گوشم نمی خورد……

تا به در خانه ی حاجی رسیدیم.

بلقیس منو هول داد و گفت : برو تو ببینم…
همین طورکه سرم پایین بود وارد خونه شدم و او چادرم را از سرم کشید .

من گوشه ی چادر رو گرفتم تا مانع شوم ولی او به زور آنرا گرفت و زیر بغلش مچاله کرد و باز یک سقلمه به پهلوی من زد : برو دیگه چقد تو نروکی !…..

چند قدم بر داشتم سرم رو کمی بالا کردم و زیر چشمی نگاهی به حیاط انداختم یک عده زن و مرد و بچه توی حیاط وایساده بودند و منو نگاه می کردن بدون حرکت….

معذب شدم با اینکه چار قد بلندی سرم بود چادرم رو می خواستم.

فقط این رو فهمیدم نگاه محبت آمیزی بین آنها نیست و شاید اگر می توانستند همین الان منو از خونه بیرون می کردند.

چشمهایم را بستم جایی قرار داشتم که اصلا نمی خواستم دلم می خواست وقتی چشمم رو باز می کنم توی خونه ی آقام باشم.

بلقیس با صدای بلند و چابلوسانه ای گفت :
سلام حاجی اینم امانتی شما …

باز زیر چشمی به مردی که وارد شده بود و من امانتی او بودم نگاه کردم پیر مرد کوتاه قد و نفرت انگیزی را دیدم با ریش بلند و حنا کرده و شکمی گنده …

هنوز نفهمیدم چرا من امانتی او هستم کسی به چیزی نگفته بود برای چه کاری من به این خونه اومدم معنای عروسی و چیز هایی مثل زن و شوهر ؛بچه دار شدن را می دانستم ولی این آمدن برایم مبهم بود با این حال از دیدن او بسیار چندشم شد

و از اینکه باید با او زندگی کنم بغض کردم و بالافاصله اشکم ریخت .

حاجی دست در جیب گشادش کرد و مقداری پول در اورد و شمرد و به بلقیس داد و گفت : پول باباشو دادی نیاد اینجا فردا طلب کاری من حوصله ی این پا پتی ها رو ندارم هر چی هست خودت باهاشون طرف شو…..

بعد پول رو داد به او ..
اینم سهم تو رو بیشتر گذاشتم که حرفی نباشه چون اینم که اوردی بد چیزی نیست برو به سلامت ببین حرفی جایی نشنوم شتر دیدی ندیدی.

زن هایی که توی حیاط بودند از جایشان تکون نمی خوردن همین طور با غیض به من نگاه می کردن….

حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟
برین شام رو بیارین امشب عروس داریم …

صدای یکی از آنها اومد …
چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند.

حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده….

عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر (صداشو بلند تر کرد)

عزت تو راه و چاه رو نشونش بده مثل اینکه خیلی تیز نیست و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم توی یکی از اتاقها گم شد .

بازم همون جا ماندم مدتی گذشت با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ….

کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که :
فخری برو دیگه ورش دار ببرش تو الان صدای آقا جون در میاد ..

فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت: راه بیفتد تحفه ی تبرک…

با او از پله ها بالا رفتم قلبم چنان در سینه می تپید که احساس می کردم می خواد بیرون بیاد . پایم می لرزیدو راه رفتن برام سخت بود

او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند به نظرم شاهانه اومد حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم.

فخری همون جا منو ول کرد و رفت من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود پس حقی به خودم نمی دادم …..

مدتی گذشت تا فخری برگشت یک دست لباس دست دوم برام اورده بود یک دستمال هم به من داد وگفت :اینو بگیر و لبت رو پاک کن خیلی مسخره ای

لبتو ول کن بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت اینارو بپوش ….و از اتاق رفت .

لبم رو پاک کردم و رفتم گوشه ی اتاق و پشت یک میز خم شدم و لباسم رو عوض کردم لباسهایی که به تنم زار می زد …

حالا مونده بودم چیکار کنم ساعتی به همون حال ماندم هیچکس نیومد …یواش یواش توجه ام به وسایل اتاق جلب شد راه افتادم و همه چیز هایی که آرزوی دیدن شون رو داشتم از جلوی چشمم گذراندم کم کم محو تماشا شدم و اصلا فراموش کردم برای چی اینجا اومدم.

دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت :بیا شام بخور ….سرم رو پایین انداختم و گفتم نه نمی خوام سیرم

گفت به درک و رفت باز مدتی در سکوت وایسادم بلا تکلیف بودم حتی جرات نشستن نداشتم ..

باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دختر های حاجی با یک مجمعه غذا اومد …پلو ؛خورش؛مرغ و سبزی خوردن و شربت همه چیز ی که می تونست آروزی من باشه توی اون بود .

او مجمعه رو گذاشت و رفت من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد کمی پا ؛پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره نمی خوام لب نمی زنم…..

هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم

کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده آره یک لقمه فقط مزه شو بچشم …

لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ..لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار همین شب اول خودتو لو دادی رفتم و گوشه ای نشستم خوب سیر شدم از صبح هیچی نخورده بودم

مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو

پشت سرش هم فخری وارد شد .
فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟

در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛

او راه افتاد و منم به دنبالش …

کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .

من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد……

بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا ….

از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..

نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)

سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم…..

مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم و به در چسبید م و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک ….کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین …

ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته …حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو بطرف خودش کشید فریاد زدم :تو رو خدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن ..
که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.

شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم………..

همین طور که دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی…

.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من…

لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد.

وقتی کارش تموم شد طاق باز دراز کشید..در حالیکه من از شدت ناراحتی و درد به خودم می پیچیدم و گوشه ی اتاق چمباتمه زده بودم و می لرزیدم و اشک می ریختم خوابش برد ..

اما من تا صبح به همان حال ماندم و به بلایی که سرم اومده گریستم با خودم فکر می کردم اگه می دونستم قبل از اینکه به اینجا بیام فرار می کردم با این فکر به دنبال راه چاره ای می گشتم .

من از شوهر کردن این رو می دونستم که کسی به خواستگاری میاد بعد بله برون می کنند لباس عروس می پوشم و مرد جوونی که خیلی هم خوش قیافه بود منو با ساز و دهل به خانه اش می برد.

با اینکه ده سالم بود این ها رو می دونستم و هیچ تصوری از چنین کابوسی نداشتم ترس از اینکه بعد از این چی میشه بیشتر آزارم می داد شاید او بخواهد کار دیشب رو بازم بکنه و این فکر منقلبم می کرد قلبم توی سینه پر پر می زد و احساس می کردم دارم خفه میشم .

سحر حاجی بیدار شد نگاه حقیرانه ای به من کرد و گفت :تو هنوز نخوابیدی ؟

پاشو آینه دق پا شو برو کپتو بزار ….

من همنطور که سرم میون دو تا زانوم بود گریه ام شدید تر شد و او بی توجه به حال و روز من لباس پوشید و بقچه شو بر داشت و رفت .

هنوز سپیده نزده بود که بر گشت معلوم بود حموم رفته به محض ای که رسید جا نمازشو پهن کرد و نمازشو به کمرش زد

.احساس تنفر وجودم رو گرفته بود دلم می خاست چیزی ور دارم و بزنم تو سرش تا بمیره و با خودم گفتم اگه این بار این کارو کرد حتما می کشمش .

نمازش که تمام شد باز نگاهی به من کرد و گفت :مگه نگفتم برو بخواب غربتی با اون کارایی که دیشب کردی جایزه هم می خوای سلیته ؟

هیچی نگفتم دندانهایم را روی هم فشار دادم و یواشکی بهش تف کردم و با خودم گفتم اگه یک روز این تف رو تو صورتش ننداختم نرگس نیستم .

او دوباره خوابید و من با خودم فکر کردم حتما به گناه اینکه قدر زندگی با آقامو ندونستم و نا شکری کردم خدا این بلا رو سرم آورده…..

وقتی مادرم مرد من شش سالم بود و دو تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم آقام با از دست دادنه مادر م روزگار دیگه ای پیدا کرد ، از غصه شبها تا صبح عرق می خورد و روز ها ماتم می گرفت.

هر وقت هم از خونه می رفت بیرون حتما سر خاک زنش بود اون زمان وضع مالی خوبی داشتیم ولی او ن دیگه کار نمی کرد

و هیچ چیزی نمیتوونست خوشحالش بکنه ، خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن . کم کم بی پول شدیم و محتاج و اون علاوه به عرق به تریاک هم معتاد شد پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد.

اوایل اعتبار داشت همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد و من مجبور بودم با همون سن کم همه ی کارای خونه رو انجام بدم .

حالا فقر گریبان ما رو گرفته بود و من از صبح تا شب از خدا می خواستم منو از این زندگی نجات بده و حالا فکر می کردم نا شکری من باعث شده این بلا سرم بیاد…

تا نور خورشید از پنچره به اتاق تابید. حاجی از جاش بلند شد و باز نگاه خواب آلودی به من کرد و زیر لب گفت: استخفرالله و از اتاق بیرون رفت ….

چند دقیقه بعد فخری آمد .نگاه خواب آلودی به من کرد و با غیض گفت :پاشو برو حموم آقام گفته ….

بلند شدم دلم می خواست کثافت رو از تنم بشورم از خودم بدم می اومد لباسم پاره بود نمی دونستم باید چیکار کنم وا مونده به او نگاه کردم فخری متوجه شد.

رفت و با یک بقچه برگشت یک چادر هم جلوی من انداخت و گفت :سرت کن بد بخت برو حموم برات لباس گذاشتم بعد نگاهی به صورت و بدن من انداخت که کبود و زخمی بود ..من همینطور گریه می کردم و می لرزیدم….

تنها فکری که می کردم این بود که تو راه حموم فرار کنم پس دنبالش راه افتادم ..

اما فخری منو به زیر زمین برد و با دست اشاره کرد و گفت :خزینه اونجاست ..
من نه دیده بودم و نه شنیده که کسی توی خونه خزینه داشته باشه .

مردد موندم چیکار کنم وقتی فخری رفت زود لخت شدم و رفتم تو خزینه آب داغ تنم رو سوزاند و این آرومم کرد و کمی حالم بهتر شد بعد فکر کردم خودمو توی آب خفه کنم
ولی زود پشیمون شدم و گفتم من چرا بمیرم اون سگ هاف هافو بمیره الهی اگه با دستام خودم نکشتمش نرگس نیستم .

هر چقدر تونستم طولش دادم دلم نمی خواست از تو آب بیام بیرون صدای فخری در اومده بود مرتب می گفت زود باش …ده بیا بیرون دیگه …

ولی من اهمیتی نمی دادم دلم می خواست آونقدر توی آب بمونم تا همه چیز از تنم پاک بشه .

از آب که بیرون اومدم خودم رو تو آیینه حمام دیدم تمام تنم کبود بود .

کنار لبم تا نزدیک گوش سیاه بود و منظره ی بدی داشت دوباره گریه م گرفت ..
الهی ذلیل بمیری ، دستت بشکنه حاجی الهی کرم بزاری مرتیکه ی مرده سگ ……

لباسی که فخری برایم اورده بود آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم باهاش راه برم و مجبور شدم پایین اونو بگیرم که زیر پام نره …

فخری گفت :چادرتو سرت کن اینجا نا محرمه باید تو حیاط چادر سرت کنی ..

لحنش کمی ملایم شده بود شاید دلش به حالم سوخت ولی حرف دیگه ای نزد در حالیکه من معصومانه منتظر یکی بودم که دردم را بفهمد از پله ها بالا رفتم

حاجی رو دیدم که داشت از خونه می رفت بیرون و پنج مرد دیگه هم دست به سینه ی او به دنبالش رفتند :
عزت دختر بزرگ حاجی توی ایوون و دست به کمر وایستاده بود …

او زنی نسبتا چاق و قد کوتاه بود موهای فر فری بلندی داشت شکلش بد نبود ولی خدا از باطنش خبر داشت …

پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت :
ببین سلیته اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی باید همه ی کارای خونه رو بکنی اینجا اومدی کلفتی جیک بزنی می زنم تو دهنت شوکت ببرش تو مطبخ فکر نکن یه شب پهلو حاجی خوابیدی مالک این خونه شدی ؟
تموم کارا گردنته ،نکنی گردنتو میشکنم وای به روزت اگه درست انجام ندی کارت با کرامل کاتبینه.
بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ، وهم ورت نداره گفته تو همه کار بلدی پس نمی تونی از زیرش در بری ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم.

خواستم بگم هر کاری بگین می کنم دیگه نزارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن واز کردم و گفتم باشه ….

عزت پرید به من و داد زد حرف نزن برو به کارت برس….

به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم .

مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیر زمین بود و به در حیاط نزدیک .

نگاهی به اطراف کردم همه جا تمیز و مرتب بود بزرگ و جا دار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آب غوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ریسه های سیر و غوره فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار چشم منو خیره کرد باورم نمی شد،
مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سرباز خونه رو سیر کنن
شوکت گفت ظرفا رو که شستی اینجا رو تمیز کن کف رو هم جارو کن و بشور بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی …

لحنش با بقیه فرق می کرد احساس کردم او با من بد نیست جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد به نظرم مهربون اومد با نگاهش احساس هم دردی را به من رساند حرفی نزد سری تکون داد و رفت .

دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم با خودم گفتم ای بی غیرت همین دیشب این بلا سرت اومد چقدر تو بی عاری چرا گرسنه شدی ؟اگه هر کسی جای تو بود تا یکماه از غذا می افتاد ، خیلی بی غیرتی نرگس برو بمیر هر بلایی سرت بیاد حقته .

لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم کنار حوض کوچکی که ظرفها دور اون تلنبار شده بود نشستم .

هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم سریع دنبال نون گشتم اونم پیدا شد ، یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم .

می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد هیچکس نبود ..هیچکس …

نه واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد در حیاط نزدیک مطبخ بود به فکر فرار افتادم …
زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بیرون….

با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ، ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود ….

هر لحظه سرعتم بیشتر می شد فکر می کردم کسی دنبالم می کنه مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین ….

دردم زیاد نبود ولی بی چاره گی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …بلند شدم همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می زاره.

تا خونه ی آقام دویدم در بسته بود دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم رقیه در حالیکه معلوم بود ترسیده در رو باز کرد ، پشت سرش ربابه و آقاجون هم بودند ..گریه ام تبدیل به شیون شد خودمو به آقام رسوندم بغلش کردم .

دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم.و گفتم :آقا جون نجاتم بده تو رو خدا به دادم برس نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون تو رو قران …..

آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید کی این کارو باهات کرد؟همین طور که دل می زدم گفتم حاجی …

.که خون آقام به جوش اومد منو ول کرد و در حالیکه فحش می داد رفت تو اتاق ….

مرتیکه ی مرده سگ من بچه مو دادم بهت که این طوریش بکنی ( ……).می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی بچه هاتو به عزات مینشونم فکر کرده یتیمی پدر سگ فلان فلان شده ….او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامه شو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید چی شد که تو رو زد?

گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت ….

خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش..

رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن .

آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و بشدت تکونم داد بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟پدر شو در میارم بگو چی شد ؟
با لکنت گفتم حاجی …..حاجی ….حاجی ..زهر مارو حاجی بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟

همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد گفتم آخه نمیشه بگم خجالت میکشم ….

آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد آب دهنش به سر و صورتم می ریخت ، کنترولش رو از دست داده بود فریاد زد : جونم مرگ بگو چی شد؟

ترسیدم و گفتم :اون …اون…اون ..می خواست با من بخوابه …
با شنیدن این حرف ولم کرد یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت همین؟

پس تو رو می خواست چیکار اون همه پول داده فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ، یالا راه بیفتد تا گندش در نیومده راه بیفتد کولی بازی در اوردی زدتت …

حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره

فریاد می زدم نمیرم….نمیرم….نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم ..

ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی بازی در نیار بس کن دیگه مگه مردم مسخره ی مان بابا تو الان زن حاجی هستی شیر بها داده دستش بشکنه تو رو زد هر چی گفت بگو چشم تا کتک نخوری ، اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می زارم کف دستش ،
یالا زود باش برو تا کسی نیومده دنبالت برو …

خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم
ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت :همین سلیته بازی هارو در میاری که کتک می خورم یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری.

و دست منو گرفت و در حالیکه من گریه می کردم و التماس تا خونه ی حاجی خر کش کرد.

به خونه ی حاجی که رسیدیم منو انداخت تو و در و بست یک کم پشت پرده وایسادم تا بره ، بعد در و وا کردم که فرار کنم ..

چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم او هنوز پشت در بود ….یک کم دیگه ماندم می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم …

پرده رو که پس کردم هیچکس نبود آنگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم….

کنار ظرفا نشستم دیگه آروم شدم فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن چه کارا بکنه و پدرشو نو در میاره دیگر نبود …
حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم :آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام تموم شد خودم مگه مردم ، حسابشونو می رسم حالا می بینی

با این فکر بقیه ی ظرفارو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ..

توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ،
همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند او قران می خواند و بقیه تکرار می کردند (روز های پنجشنبه این خانم به زنهای خونه قران درس می داد همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم )

خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونایی که بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم.
دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم ..

اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم.
خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ،
از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه؟

عزت سری به تاسف تکون داد و گفت :متاسفانه بله ….

خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت :چرا متاسفانه ؟طفلک:چرا صورتش کبوده خدا مرگم بده …خدا رو خوش نمیاد عزت جون مراقبش باش خیلی ام دلتون بخواد …خوشگله ، از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه (دستش رو روی سرم کشید)
دخترم حیوونی……شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر والله به خدا این دختر حیف شد بدت نیاد می دونی که من رک حرف می زنم تو رو به همون قرانی که می خونی مواظبش باش گناه داره گناه….

من خودمو جمع و جور کردم ولبخند رضایت روی لبم نقش بست .
ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد . عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت :چرا وایسادی برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگر نه پوستتو می کنم..

بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که به جنبید ناهار دیر شد.

و این شد کار من تا شب با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه .ولی حواسم به همه چیز بود .

اونروز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت میشد این نسبت ها رو بهش می داد فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورابا نفرت گفت:گمشو کنار سر راه من سبز نشو عنتر ….

و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردنه ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند .که همیشه شام و ناهار و نشتایی رو درست می کنن .

نزدیک غروب همه اومدند سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .
اول حاجی اومد و به دنبالش مردا …

خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت و صدا کرد فخری هم با افتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ..

عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت :هی با من بیا…

دلم هوری ریخت پایین خدایا چیکارم داره ..

دنبالش رفتم اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود گفت اینجا بمون اتاقو تمیز نگه دار …..

من تو نرفتم با اون برگشتم راستش وقتی گفت اتاق توس ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم…

رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ..سفره شام توی دوتا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره نه فحشی نه متلکی ……

غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بی چاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ، با دیدن اون همه خوراکی دلم بد جوری ضعف می رفت .همه مشغول شدن و منو فراموش کردن مدتی گذشت دیگه طاقت نداشتم ناهار هم نخورده بودم از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم …عشرت خانم متوجه من شد از عزت پرسید بهش غذا بدم گناه داره …

عزت سری به علامت رضایت جنباند …با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم مگه من گدام مرده شور خودشونو غذاشو نو ببره لب نمی زنم.

عشرت بدونه معطلی یک سینی بر داشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم .

رو بر گردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم نمیشه که خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم با خودم گفتم نرگس گور باباشون رو در وایسی نداری که خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردم و کار کردی و خسته شدی اگه فردام بخوای کار کنی غذا لازم داری پس بهتره که ناز نکنی شروع کن …

بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد خیلی گشنم بود….

این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….

خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ، هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت بگیر اسمت چیه ؟

لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم نرگس ….

او با شیطنت گفت :پس چرا همه بهت میگن پا پتی ؟

اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قرشمال ، دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن دیگه بدم نمیاد

نمی دونستم چی بگم خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم،
اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت:بیا برو دنباله کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …

خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت .

بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخ کوب شدم بتمرگ ..

فخری گفت بزار کمک کنه چیکار داری …

و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت ؛حاجی ..فهمیدی ؟

سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .

با صدای فخری از خواب بیدار شدم اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ، مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه …

بلند شو دیگه ذلیل مرده خفم کردی مگه خواب مرگ رفتی ….

زیر چشمی به او نیگا کردم زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید :زود باش حاجی منتظرته با شنیدن این حرف خواب از سرم بطور کلی پرید ، ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …
.
نه …نه ..نمیرم تو رو خدا نه من نمیرم رحم کنین …

هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین التماس می کنم تو رو قران ….

عزت هم اومد با عصبانیت گفت:
پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟

و دو خواهر منو کشون کشون در حالیکه من فریاد های دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و در و بستند

حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد …

به التماس افتادم :تو رو خدا حاجی رحم کن به آقام میگم پولتو پس بده تو رو قران ولم کن بزار برم تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ….

او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومدو با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ، خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد .

همون طور که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید ، بعد با لگد شروع به زدن من کرد ،

فحش می داد فحشهایی رکیک ….حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی ، اون یقه ی لباسم و کشید و بطرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد، دیگه چیزی نفهمیدم .

چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد، چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف نا شدنی پیدا می کرد ….
اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت …دستش رو گرفتم و گفتم :الهی قربونت برم عزیز جان می خوای بعدا برام بگی ؟

آهی کشید در حالیکه نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود …مدتی سکوت کرد من دستش رو رها نکردم منتظر موندم تا به خودش بیاد بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده های های گریه کنم ، ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ..بالاخره گفت :خیلی زجر آور بود اونشب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد .

سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت دیگه خسته ام باشه برا بعد…..

فردا جمعه بود تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم اعصابم کاملا بهم ریخته بود ..ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم پریدم در را باز کردم :سلام عزیزجان
چیزی شده ؟

خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه زود حاضر شو مگه تعطیل نیستی خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ….

از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم…

وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ناله ام در اومد ..
عشرت خانم بالای سرم بود با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد به هوش اومد …به هوش اومد، خدا رو شکر فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش، و از م پرسید صدامو میشنوی?

بازم ناله کردم ، پرسید کجات درد می کنه با لبهایی که باد کرده بود به زحمت گفتم دستم ….دستم خیلی درد داره …عشرت خانم داد زد نگفتم دستش یه چیزی شده، گمونم شکسته باشه ….دوید لب چهار چوب در و داد زد: مرتضی…مرتضی …ننه برو گلین خانمو بیار بگو یکی دستش شکسته وسایلوشو با خودش بیاده بدو ننه …..

عزت با اعتراض گفت نه بابا اگه شکسته بود حکیم می فهمید ضرب خورده خوب میشه …….
و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد:آره راست میگه چیزیش نیست بزارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه اصلا این بشه کارتون سالی یکی رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه خجالت بکشین …

صدایی شنیدم و بعد عزت گفت اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی خفه شو ور پریده ….

خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت عشرت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون

جار و جنجالی دور ورم راه افتاده بود ولی من نمی تونستم چشمامو باز کنم، فقط فهمیدم که مدت زیادی بی هوش بودم و چند بار حکیم بلای سرم اومده .

نه تنها دستم ، هیچ کجای بدنم تکون نمی خورد (بعد ها فهمیدم که حاجی چندین بار با پسر ها و دختر هاش همین کارو کرده و فهمیدم اینقدر که از اون می ترسن برای چیه و این برای اونا خیلی عجیب نبود.

اگر حاجی از چیزی عصبانی می شد دیگه کسی جلو دارش نبود ..

زن خودش که مادر بچه هاش بود ، می زد اون پیش از اینکه زنش بمیره با یک زن جوون و بیوه که خوشگل هم بوده عروسی کرد و میگن بعد از دو سال زن خودش دق کرد و مرد، و زن دومش هم زیر مشت و لگد او از بین رفته بود

بعد اونو بی سر و صدا دفن کردن و صداشو در نیاوردن )

قدرت گریه هم نداشتم تا گلین اومد و دست منو گرفت و نگاهی به من کرد و با تاسف گفت دستش بد جوری شکسته باید ببندم …دوتا تخم مرغ سه قاشق زردچوبه و یک پیاله روغن کرمونشاهی با یک کاسه ی بزرگ بیارین، ببین عشرت جون یه پارچه ی سفید آب ندیده دو متر باشه بهتره چوب خودم دارم ……….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا