رمان زهرچشم پارت ۵۷
گوشت پهلویم که بین انگشتان رها فشرده میشود، با درد سمتش برمیگردم و با دیدن چهرهی رنگ پریدهاش اخمی میکنم
– چته رها؟ مرض دست بیقرار داری؟ کبودم کردی…
با بیچارگی نگاهم میکند و چانهی لرزانش باعث کورتر شدن اخمم میشود، اما درست وقتی که میخواهم چیزی بگویم، صدای علی تکان شدیدی به تنم وارد میکند.
– تسبیح من روی طاقچه بود، کجا گذاشتیش رها؟!
رها با همان رنگ و روی پریده میایستد و پرتقال از بین انگشتان سر شدهی من میلغزد و پایین سر میخورد.
– مـ… من… چیـ… چیزه… الان… برات میارم.
میگوید و از آشپزخانه خارج میشود…
علی اما با همان چهرهای که به کبودی میزند، خم میشود و از کنار پایش، پرتقال را برمیدارد و سمت منی که روی صندلی خشکم زده میآید.
– حق داشتم وقتی اصرار داشتم دوستیت رو با رها تموم کنی.
بالاخره میتوانم خودم را جمع کرده و با جسارت نگاهش کنم
– چرا؟!
چهرهاش جمع میشود…
پرتقال را روی میز میگذارد و با اتکا به دستانش، خم میشود…
تازگیها نگاهش را مستقیم به چشمانم میدوزد وقتی حرف میزند و انگار خودش هم فهمیده که حریف من و بیپرواییهایم نمیشود.
– تو خجالت نمیکشی این حرفهای رقتانگیز رو میزنی؟!
شانه بالا میاندازم و با جسارت نگاه بین لجنیهای خشمگینش میچرخانم
– چرا باید خجالت بکشم؟! از اینکه دارم حقایق جامعه رو میگم؟ مگه بیماریِ ناتوانیِ جنسی موضوع خجالت آوریه؟!
چهرهاش سرختر میشود و من خندهای که تا پشت لبهایم میآید را جمع میکنم.
– نکنه تو هم به این بیماری دچاری؟ نترس به من بگو، من آدم رازداریم.
سفیدی چشمانش به سرخی میزند وقتی کمر صاف میکند و زیر لب برای آرامش خودش ذکر میگوید…
فکر کرده بود به خاطر حرفهایم از او خجالت میکشم؟!
– من همون اولش هم متوجه شده بودم. اما غصه خوردن که نداره، نگران نباش، من تحقیق کردم، راه درمان داره.
با خشم انگشت سبابهاش را سمتم میگیرد و درست وقتی که میخواهد حرفی بزند، صدای بسته شدن در حیاط نوید آمدن مادرش را میدهد.
با فکی فشرده شده و چهرهای کبود عقب میکشد و از آشپزخانه خارج میشود.
نفس عمیقی میکشم و برای کنترل کردن خندهام لبم را بین دندانم میگیرم. کمی از اینکه شاهد مکالمهام با رها شده بود، خجالت کشیده بودم، ولی این دلیل نمیشد به روی او بیاورم.
طولی نمیکشد که رها با رنگ و رویی پریده و چهرهای رو به گریه وارد آشپزخانه میشود و نالان پچ میزند
– بدبخت شدم ماهی… همه چی رو شنید.
خونسردانه شانه بالا میاندازم و حین گذاشتن آخرین میوه، نگاه به چهرهی نالانش میدوزم.
– تو چرا بدبخت شی؟! من داشتم حرف میزدم و داداشت هم حرفهای من و شنید، تو که چیزی نمیگفتی.
با بیچارگی پشت میز کوچک غذاخوری مینشیند و پچ میزند
– چیزی بهت گفت؟!
چشمکی به نگاه نالانش میزنم و به شوخی پچ میزنم
– انتظار داشتی چی بگه؟ چند تا ذکر و تکبیر گفت و به شیطونی که من باشم لعنت فرستاد و رفت.
وارفته نگاهم میکند و اما ورود حاج خانم به آشپزخانه از او فرصت هر کاری را میگیرد.
حاج خانم همانطور که خریدهای ریز و درشتش را روی کابینت میگذارد به خاطر کارهای انجام شده از من و رها تشکر میکند.
با لبخند جوابش را میدهم و از این که توی یکی از خصوصیترین شرایط بینشان حضور دارم، معذبم؛ اما آنقدری توی تصمیمم مصر هستم که به معذب بودنم اهمیتی ندهم و با پررویی تمام کارم را بکنم.
سینا و پدر و مادرش که میآیند، ناخودآگاه اضطراب به جانم میافتد. رها بدتر از من توی آشپزخانه دور خودش میچرخد.
صدای حرف زدنشان از سالن میآید و تلاشهای رها برای فرستادن من به سالن بینتیجه میماند.
حاج خانم با چادر طوسی رنگش که وارد آشپزخانه میشود، هر دو منتظر نگاهش میکنیم.
– چادرت رو بکش رو سرت چایی بیار دیگه مادر…
رها چادر سفید رنگش را روی سرش مرتب میکند و خجالت زده سر پایین میاندازد و حاج خانم رو به من میپرسد
– چرا نمیای بیرون مادر؟!
لبم را میگزم و صادقانه جوابش را میدهم.
– بابای دوماد یکم ترسناکه آخه…
او هم لبش را میگزد تا خندهاش نگیرد و زیر لب ذکری زمزمه میکند. رها هم با صدایی نالان پچ میزند
– خدایی من الآن با چایی برم بیرون پاهام میپیچه تو هم… نمیشه چایی نخورن؟!
حاج خانم به جای جواب دادن اخمی مهمان ابروهایش میکند و از آشپزخانه خارج میشود.
رها با استرس رو به من میگوید
– میشه من بریزم تو ببری؟!