رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 85

0
(0)

پولیور گرمی تن زد و بیرون آمد.
الوند در حال جمع کردن اپن بود.
همه ی ظرف ها را درون سینک گذاشت.
دهانش را با دستمال پاک کرد و بلند شد.
-بریم؟
-من آماده ام.
الوند به اتاقش رفت.
کلاهی روی سرش گذاشت.
رطوبت شما معمولا باعث عود سینوزیتش می شد.
برای همین همیشه کلاه می پوشید.
قبافه اش عین پسربچه ها شده بود.
بلوط با شیفتگی نگاهش کرد.
نمی دانست چرا این همه یکهو به این مرد علاقمند شد.
البته یکهو هم نبود.
حدود 5 ماهی بود که الوند را می شناخت.
مدام با او سروکله زده بود.
شناخت نسبی از او پیدا کرده بود.
تنها چیزی که به شدت دلگرمش کرده بود این بود که دختری کنارش نبود.
یعنی کی به عنوان دوست دختر ندیده بود.
همیشه تنها بود.
آرزو هم چیزی در این مورد نگفته بود.
همین خیالش را راحت کرده بود.
به شدت از مردهایی که هزار رقم رنگارنگش را کنارشان داشتند بعد دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده می گشتند بدش می آمد.
اصلا ارزش فکر کردن هم نداشتند.
وای به حال اینکه برایش وقت گذاشت.
شاید دلیل کشش به الوند هم همین بود.
اهمیتی به هیچ دختری نمی گذاشت.
به قول شهرزاد کاملا عجیب بود که این همه روی او می جوشید.
هوایش را داشت.
وگرنه از این خوش خدمتی ها برای کسی نمی کرد.
زن جماعت در دایره ی لغاتش نبود.
-بریم؟
خودش را به الوند رساند.
از ویلا بیرون زدند.
هوا واقعا سرد بود.
دستانش را دورش انداخت.
الوند هم دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
-چقدر همه جا ساکته.
-صدای دریا رو می شنوی؟
ساکت گوش داد.
-خیلی خوبه.
-می خوای بری؟
-ساحل تاریکه چیزی نمی بینم.
-فعلا نه!
-حیف.

به سمت خارج از ویلا رفتند.
جاده بود و معلوم نبود تا کجا می رود.
تیرک چراغ ها بالای سرشان روشن بود.
-چقدر ساکته.
-می ترسی؟
شجاعانه گفت:البته که نه!
الوند خندید.
-پاییز و زمستون همیشه همینطوره.
-در عوض بهار و تابستون غلغله مگه نه؟
-دقیقا.
بلوط مجبور شد دستانش را در جیب پلیور کلفتش فرو ببرد.
از دور دست صدای پارس سگی می آمد.
بعد هم صدای یک موتور.
خنده اش گرفت.
همه چیز برایش جالب بود.
-اولین ها خیلی برام جالبه.
-کدوم اولین؟
-این وقت شب قدم زدن، جایی که هیچ شناختی ازش ندارم…
الوند ادامه داد:و حتما با کسی که اونم نمی شناسی.
خیلی رک گفت:درسته!
-من همینم.
-من چیزی نمی بینم.
الوند ابرو بالا انداخت.
-می خوای چیو ببینی؟
-همین آدمی که کنارمه.
-شفاف نیست؟
سکوت کرد.
بحث کدر یا شفاف بودن وجودش نبود.
همین الان هم که کنارش قدم برمی داشت مطمئن بود در امنیت کامل است.
دلش می خواست بیشتر از این ها در موردش بداند.
این ندانستن اذیتش می کرد.
خصوصا که دلش برای بودن با این مرد له له می زد.
-خب!
-منظور خاصی نداشتم.
-ولی حتما چیزی هست.
-نه اصلا.
الوند سرش را تکان داد.
-یکم از خودت بگو.
-چی بگم؟
-مثلا از خانواده ات.
بلوط لبخند زد.
-دوتا خواهر دارم و یه برادر.
-پس پرجمعیت هستین.
-نه خیلی، من که دوست دارم.
الوند لبخند زد.

همیشه آرزو داشت یک خانواده ی پر جمعیت داشته باشد.
چندتا برادر و خواهر.
ولی مادرش بچه نخواسته بود.
هیکلش خراب می شد.
همین دوتا بسش بود.
-داداشم از همه ی ما بزرگتره، ازدواج کرده و یه پسر کوچولو داره.
-پس عمه خانم شدی.
بلوط خندید.
-اره، ولی از اون عمه خوبا.
-از فحش هاش می ترسی؟
بلوط جلوی خنده اش را نگرفت.
-نه بابا.
-همینه دیگه.
-شاید.
-خواهرات چی؟
-خواهر بزرگم هم ازدواج کرده و بزودی قراره خاله بشم.
-من خاله هارو دوس دارم.
بلوط خاله نداشت.
برعکس خودش که می توانست خاله شود.
-هوم.
-سردت نیست؟
-یکم.
-می خوای برگردیم؟
-نه، با قدم زدن حالم خیلی خوب میشه.
-از اون دخترهایی هستی که عاشق ماه و ستاره اس؟
بلوط با افتخار گفت:آره.
-پس یه دختری.
بلوط متعجب نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!
-اینقدر گاهی سفت و سختی که بیشتر شبیه یه پسری تا دختر.
اخم کرد.
قبلا اگر یکی این تصور را در موردش داشت خیلی هم خوشحال می شد.
ولی حالا دیگر نه!
دوست داشت دختر باشد.
دلبری کند.
رژ قرمز بزند و مدام گوشواره بیندازد.
لباس های زرد و صورتی بپوشد.
گاهی موهایش را در نسیم رها کند و گاهی هم بافته عین آنه شرلی باشد.
-من یه دخترم.
-دختر هم بمون.
برگشت و به الوند نگاه کرد.
منظورش را خوب گرفته بود.
-برگردیم؟
مسیر آماده را به سمت خانه برگشتند.
در حالی که فکر بلوط درگیر خودش بود.
دختری با چشمان آبی!

دختری زیبا که گاهی واقعا تنها بود.
دلش می خواست می توانست آنقدر با الوند راحت باشد که در مورد هرچیزی با او حرف بزند.
ولی نبود.
_زود بخواب، فردا خیلی کار داری.
منظور الوند را نگرفت.
ولی نپرسید.
رسیده به ویلا با یک شب بخیر کوتاه به اتاق رفت.
روز خیلی خسته کننده ای داشت.
**
صدای سوتی او را از خواب بلند کرد.
با تعجب پلک باز کرد.
سوار تیزی بود.
پرده ی گوشش را پاره می کرد.
با حرص روی تختش نشست.
صبح شده بود.
ولی تنش هنوز کمی خسته بود.
از تخت پایین آمد.
دمپایی های ابری که با خودش آورده بود را پوشید.
روسری را از روی صندلی چنگ زد و روی موهایش کشید.
از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به دور و برش انداخت.
خبری از الوند نبود.
پس کجا رفته؟
بدون اینکه دست و صورتش را بپوشد از ویلا بیرون رفت.
دستش را سایبان چشمش کرد و نگاه کرد.
کنار ساحل مرد اسب سواری را دید.
خوب که دقت کرد الوند بود.
پوفی کشید.
پس چرا او را بیدار نکرد؟
دوباره داخل ویلا شد.
خودش را مرتب کرد.
بیرون آمد.
به ساحل نگاه کرد.
ولی الوند نبود.
نگاهش را چرخ داد.
باز هم پیدایش نکرد.
یک باره صدایی کنار گوشش گفت:
_دنبال کی می گردی؟
جا خورد.
هینی کشید و عقب رفت.
الوند لبخند زد.
_ترسیدی؟

_وای خدا، این چه وضع اومدنه؟
الوند با لبخند نگاهش کرد.
_فکر نمی کردم بترسی.
_خب یهویی میای…
_صبحونه گرفتم…
از این همه سحرخیزیش تعجب کرد.
خوب بود که این همه سرحال است.
_باشه.
با هم به داخل برگشتند.
خود الوند دست به کار شد.
روی اپن صبحانه را چید.
_بفرمائید.
بلوط لبخند زد.
_ممنونم.
نیمرو چشمک می زد.
عاشق خوردن چیزهای گرم برای صبحانه بود.
بدون تعارف و ناز و نوز دخترانه برای خودش لقمه ای گرفت.
با اشتها مشغول خوردن شد.
الوند با تعجب و.لبخند نگاهش کرد.
هر بار این دختر جوری غافلگیرش می کرد.
_نوش جانت.
_ممنون.
_چای می خوری یا قهوه؟
اهل کلاس گذاشتن نبود.
_چای.
همین که الوند می خواست بلند شود گفت:بشین، خودم بعدا بلند میشم می ریزم.
مهمان که نبود..
برای همین تعارفی هم با الوند نداشت.
بعد از صبحانه هم خودش بلند شد.
_برنامه چیه؟
_مسابقه.
ابروی بلوط بالا پرید.
_چی؟
الوند بلند شد.
_باهام بیا.
بلوط گیج پرسید:قراره چیکار کنیم؟
الوند جواب نداد.
فقط جلو حرکت کرد.
بلوط هم مجبور بود پشت سرش راه افتاد.
از ویلا بیرون رفتند.
_کجا می ریم؟
_اسطبل.

ولی باز هم نمی دانست در مورد چه مسابقه ای حرف می زند.
اصلا هنوز که آمادگی نداشت.
برای مسابقه هم اینجا نیامده بودند.
این ظلم قبول نبود.
چطور می خواست با رقبایش رقابت کند؟
صد درصد شکست می خورد.
_میگم…
الوند جواب نداد.
راهش را کشید و رفت.
مجبور شد دنبالش برود.
وارداسطبل شدند.
بوی کود اسب به تندی به دماغش خورد.
سرش را تکان داد.
الوند افسار یکی از آنها را گرفت.
دومی را از هم از جایگاهش بیرون آورد.
_بریم.
افسار اسبی که قرار بود بلوط سوار شد را به دستش داد.
_می ریم ساحل.
اصلا نمی دانست چه خبر است.
الوند هم که اصلا حرف نمی زد.
افسار را گرفت.
همان جا سوار اسب شد.
همراه الوند به سمت ساحل رفت.
الوند سنگ چیده بود.
خط کشیده بود.
فضا کاملا مسابقه ای بود.
فقط تماشاچی نداشت.
به الوند نگاه کرد.
_چیکار کنم.
_وایسا جلوی خطی که کشیدم.
خودش هم کنارش ایستاد.
_خب..
_قراره با من مسابقه بدی.
_ها ؟!
الوند مهلت نداد.
به سرعت شروع به تاختن کرد.
جوری که شن های خیس کف سم اسب کنده می شد.
بلوط برای اینکه کم نیاورد دوید.
نباید الوند پیروز می شذ.
_هی، هی…
اسب را مجبور به دویدن می کرد.
الوند با خنده به سمتش برگشت.
_زود باش دختر.
‌‌
بلوط هم جری شده به تاخت می آمد.
عمرا می گذاشت الوند جلو بزند.
شده به جان کندن ولی می برد.
قیافه اش کاملا جدی بود.
با اخم.
انگار که ارث پدرش را بخواهد.
الوند بیشتر تحریکش می کرد.
می خواست هر جوری شده ببرد.
پس حس رقابت جویی را باید در او پرورش می داد.
هرچه این حس قوی تر می شد شانس برد هم بیشتر می شد.
_چی شد دختر، کم آوردی؟
کم مانده بود بلوط داد بزند که کمتر زر بزند.
ولی تمرکزش را روی خط پایان و جلو زدن از الوند گذاشت.
اسب ها که همردیف شدند بلوط پوزخند زد.
باد شال روی موهایش را برده بود.
موهایش در باد شنا می کرد.
الوند نفسش گرفت.
چقدر زیبا شده بود.
بدون اینکه بخواهد سرعت اسبش کم شد.
ولی کنترل را از دست داد.
ناخودآگاه محکم از اسب به پایین افتاد.
اسب هم فرار کرد.
بلوط افسار اسب را محکم کشید.
مجبورش کرد بایستد.
فورا از اسب پایین پرید.
به سمت الوند دوید.
با هول و ولا گفت:چت شد؟
قلبش تند می زد.
کنارش زانو زد.
الوند روی شن های خیس دراز کشید.
_خوبم.
بلوط و موهای بازی که دورش ریخته بود رویش خم شد.
الوند مست شده نگاهش کرد.
دستش را بالا آورد.
تار موی بلوط را گرفت.
_می تونه هزارتا مرد رو به کشتن بده.
بلوط منظورش را اول نگرفت.
یکهو به خودش آمد.
با فهمیدن منظورش صورتش سرخ شد.
‌‌‌
خودش را به عقب کشید.
صورتش سرخ شده بود.
الوند با لذت نگاهش می کرد.
اصلا از این نقاشی بهتر سراغ نداشت.
_کمکم نمی کنی بلند شم؟
دستش را سمت بلوط دراز کرد.
بلوط با تردید نگاهش کرد.
_خب…؟
دستش را جلو آورد.
کاملا چفت دست الوند کرد.
زور زد و بلندش کرد.
چقدر هم سنگین بود.
الوند که سر پا شد پشتش کاملا خیس بود.
شن و ماسه هم به لباسش چسبیده بود.
_ممنونم.
_خواهش می کنم.
الوند دستش را سایبان چشمش کرد.
اسب حسابی تاخته و رفته بود.
همه می دانستند این اطراف فقط او اسب دارد.
برایش می آوردند.
با این حال ناراحت بود.
سر چموش بازی خودش نقش زمین شد.
بلوط دستی به موهایش کشید.
برگشت.
روسری را آنطرف تر دید.
به سرعت دوید.
روسری را برداشت و همانطور روی موهایش کشید.
از بی حجابی خوشش نمی آمد.
موهایش را همیشه می پوشاند.
خصوصا اگر کنار مردی باشد که نقطه صعفش باشد.
الوند با ساعت مچی درشت روی دستش نگاه کرد.
کم کم به ظهر نزدیک می شدند.
کار بلوط هم عالی بود.
سرعت خوبی داشت.
با تمرین بیشتر این دختر راحت می برد.
باید با همه نوع شرایطی آشنایش می کرد.
بدنش که عادت می کرد می برد.
او هم همین را می خواست.
بردن.

_اسب ها چی میشن؟
_به آقای عبدی میگم بره دنبالشون.
آقای عبدی سریدار بود.
چیزی نگفت.
فقط نمی دانست الان باید چه کند.
_می خوام برم یکم خرید کنم، دوس داری بیای؟
آمده بود شمال که کمی خوش بگذراند.
بهتر از تنها بودن در خانه بود.
_میام.
_زود آماده شو.
سر تکان داد.
با هم وارد ویلا شدند.
بلوط فورا به اتاقش رفت.
لباس پوشید.
آرایش ملایمی کرد و بیرون آمد.
الوند منتظرش بود.
از دیدنش لبخند زد.
چقدر شگفت انگیز شده بود.
این دختر در هر تیپ و ظاهری به شدت جذاب بود.
جذاب و به شدت خواستنی.
_من آماده ام.
_پس بفرمائید.
لبخند زد.
رفتار الوند گاهی وقت ها دیوانه اش می کرد.
جوری احترام می گذاشت و رفتار می کرد که دلش برایش می رفت.
جلو افتاد.
الوند هم پشت سرش به سمت پارکینگ رفتند.
از همان دور دزدگیر را زد.
بلوط سوار شد.
این دومین بار بود که شمال می آمد.
قبلا با پدرش آمده بود.
خیلی هم خوش گذشت.
حالا تنها..
با اینکه بد نبود ولی با خانواده اش را بیشتر دوست داشت.
الوند کنارش نشست و حرکت کرد.
سرعتش زیاد بود.
بلوط مجبور شد بگوئید آرام برود تا کمی از اطرافش لذت ببرد.
شیشه را پایین کشید.
بوی علف و درخت ها مستش می کرد.

‌‌
الوند هم گذاشت لذت ببرد.
نمی خواست خرابش کند.
_اینجا خیلی قشنگه.
_اولین بارته؟
_نه قبلا یه بار با خانواده ام اومدم.
_خوش گذشته بود؟
_عالی بود.
واقعا با خانواده اش دنیا رنگ دیگری بود.
رسیده به بازار ماشین را کنار زد.
_بوی انواع خوراکی ها می آمد.
با شوق پیاده شد.
الوند هم همراهیش کرد.
_دلم می خواد تو این همه رنگ هی قدم بزنم.
الوند به این همه سرمستیش لبخند زد.
چقدر کارهایش جذاب بود.
دلش می خواست جایی بایستد و تماشایش کند.
کاش نقاش بود.
از لحظه به لحظه اش نقاشی می کرد.
وارد بازار شدند.
میوه ها و سبزیجات همه جا بودند.
آنقدر رنگ داشتند که تمامی نداشت.
_آخرین باری که این منظره رو دیدم چند سال پیشه.
هنوز هم یادش بود.
با پدرش آمد برای خرید.
تخم غاز خریدند.
با کلی انجیر و گلابی.
تازه دلش جوجه اردک هم می خواست.
ولی نمی شد با خودشان ببرند.
برای همین نبردند.
_تخم غاز بخریم.
_باشه.
با هم میان شلوغی بازار قدم می زدند.
زن ها و مردها پشت بارشان نشسته و تند تند صدا می زدند.
بلوط به الوند کمک می کرد.
می گفت چی بخرد بهتر است.
چون پدرش تره باری داشت خوب همه چیز را می دانست.
الوند از این رفتارش خوشش آمد.
از همه چیز سر در می آورد.
خوب و بد را می دانست.
‌‌‌
نمک داشت این دختر.
برای همین بود که داشت شیفته اش می شد.
چون متفاوت تر از همه ی دخترهایی بود که با آنها روبرو شده.
هرچند کلا با دخترهای زیادی رابطه نداشت.
در حد همان سلام و علیک.
بسته ی خریدهایشان حسابی سنگین بود.
وقت برگشت گوشی بلوط زنگ خورد.
نگاه کرد.
پدرش بود.
با ذوق گفت:بابا.
_خوبی دخترم؟
از الوند فاصله گرفت.
_قربونت برم، خوب خوبم.
_هوا چطوره؟
_فعلا که افتابیه.
_فکر نکنم بارون بیاد، ولی اگه اومد مواظب خودت باش.
_چشم آقاجون.
_تمریناتت چطوره؟
_امروز مسابقه داشتم، من بردم.
_تمرینی بود؟
_بله.
_خب انشالله تو مسابقه واقعی اول بشی.
_شما دعا کنید من اول میشم.
ناصر خندید.
_بعدا یه زنگ به مامانت بزن.
_چشم.
_بی بلا، وقتت رو نگیرم، برو به سلامت.
_ممنون اقاجون.
تماس را قطع کرد.
به سمت الوند که همه وسایل را درون صندوق جا داده بود برگشت.
لبخند داشت.
همیشه وقتی با پدرش حرف می زد حالش خوب می شد.
_بریم؟
_بریم.
سوار ماشین شد.
به سمت ویلا حرکت کردند.
_پدرت بود.
_بله، می خواست حالمو بپرسم.
الوند حرفی نزد.
ولی حس می کرد بلوط رابطه ی خیلی قوی با خانواده اش دارد.
این هم یکی دیگر از زیبایی های این دختر بود.


_رابطه ی نزدیکی با خانواده ات داری؟
_جونمن.
الوند لبخند زد.
چرا هر بار این دختر عزیزتر می شود.
_افرین.
_چرا ؟
_همین جوری.
بلوط لبخند زد.
سکوت کرد.
انگار که منظور الوند را فهمیده باشد.
رسیده به خانه با هم خرید ها را داخل بردند.
_ناهار چی می خوری؟
بلوط تا تردید گفت:من بپزم؟
الوند مشتاقانه نگاهش کرد.
_چرا که نه.
_خیلی خب.
همه ی خریدها را به کمک الوند جا به جا کرد.
الوند برای اینکه ببیند اسب ها را آورده اند را یا نه بیرون رفت.
بلوط هم دست به کار شد.
مرغ ترش درست می کرد.
بیشتر غذاها را بخاطر سختگیری مادرش یاد گرفته بود.
حتی چندین نوع دسر هم بلد بود.
مادرش در این موردها خیلی گیر بود.
تا یاد هم نگرفت ول نکرد.
غذایش را فور بار گذاشت.
خیالش که راحت شد سالاد هم درست کرد.
آشپزخانه را هم تمیز کرد.
چای گذاشت که به محض پختن غذا در فرصت استراحتش بخورد.
روی مبل درون سالن نشست.
خسته بود.
امروز کلی کار کرده بود.
از اسب سواری بگیر تا خرید و پخت غذا.
الوند کلی از او کار کشیده بود.
سرش را روی مبل گذاشت.
بدون اینکه بداند چشمش سنگین شد.
نفهمید چه شد که یکهو خوابش برد.
‌  

 

1177

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. ادمین عزیز واسه من میزنه خطای شبکه نمیتونم مطالبارو بخونم. میشه دوباره برسی کنی حتی سایت رمان وان هم خیلی وقته یه چند مدتی میشه همش میزنه خطای شبکه . اگه امکانش هست سایت رماندونی و رمان وان بررسی کنید ممنون میشم ادمین عزیز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا