رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 75

0
(0)

 

*
اجازه را از پدرش گرفته بود.
مادرش کلی غرغر کرد.
کار همیشگیش بود.
اگر غرغر نمی کرد که مادر نبود.
لباسی که با کمک کیان خریده بود را درون پاکت قهوه ای رنگی گذاشت و از خانه بیرون زد.
نمی خواست جوری مادرش به خودش برسد.
حساس بود.
فکر می کرد قرار است جای جلفی برود.
همان با مانتو و سروسنگین برود بهتر بود.
یکراست به آرایشگاه رفت.
همان جا لباس عوض کرد.
صورتش آرایش ملایم زیبایی شد.
موهایش شلخته روی شانه اش رها شد.
یک شال حریر نازک هم رویش انداخت.
ترجیح می داد بی حجاب نباشد.
حتی لباسش هم کاملا پوشیده بود.
با اینکه تنگ و چسبان بود.
ولی بلند بود.
تا گردن هم پوشیده بود.
کارش که تمام شد به کیان زنگ زد.
کیان هم منتظر بود انگار.
فورا گفت که پایین است.
از قبل آدرس داشت.
به محض اینکه بلوط در را باز کرد کیان شگفت زده شد.
-وای هانی، وای هانی چیکار کردی؟
خودش هم به مژهایش ریمل زده بود.
دلش می خواست سرمه هم بکشد.
ولی نمی خواست مسخره شود.
مخصوصا وقتی کله گنده های شهر یک جا جمع هستند.
بلوط لبخند زد.
-معلومه حسابی خوب شدم.
-پسر بودم خودم می گرفتمت.
بلوط بلند خندید.
کیان همیشه هویتش را مخفی می کرد.
هرچند بلوط هم به این باور رسیده بود که کیان هویت اصلیش یک دختر است نه یک پسر.
-بریم هانی که دیر شد.
در را برای بلوط باز کرد.
سوار شدند و کیان حرکت کرد.
-استرس تیرداد رو دارم.
-برات مهم نباشه هانی.
-خودش که مهم نیست، نقشه ام که خراب میشه مهمه.
-مطمئنم نمیاد.
-از کجا می دونی؟
-حسم میگه.
-خاک تو سر حست کتی، اگه بیاد می کشمت.

کیان غش غش خندید.
گاهی عین یک بچه ی کوچک می شد.
باید نازش کرد.
رسیده به عمارت علیمردانی ها، بلوط خودش را جمع و جور کرد.
هیچ وقت این همه پولدار را یک جا ندیده بود.
ماشین را پارک کردند و پیاده شدند.
کیان جلوی در کارت را نشان داد.
همراه با بلوط داخل شدند.
حس بدی داشت.
الوند با دیدنش چه می گفت؟
نکند فکر کند می خواهد خودش را آویزان کند؟
ولی این فقط یک دعوت بود.
تازه فامیل کیان به حساب می آمد.
پس چیز خاصی نبود.
مهمانی درون باغ بود.
میزهای بلند گذاشته بود با صندلی های پایه بلند.
یاد فیلم های ترکی افتاد.
انگار زیادی سریال ترکی می دیدند.
البته خب الوند مدام ترکیه می رفت.
قاعدتا باید دوستان زیادی داشته باشد که دیده اند.
گارسون ها در حال رفت و آمد بودند.
احساس غریبگی می کرد.
-کتی حس خفگی دارم.
-آروم باش دختر.
-هستم، فقط زیادی غریبم.
نگاهش را چرخاند تا الوند را ببیند.
ولی نبود.
-یه چیزی بخور درست میشی.
پشت یکی از میزها نشستند.
-آرزو کدومه کتی؟
-وایسا پیداش کنم برات.
نگاهش را به اطراف چرخاند.
با دیدنش گفت: پشت سرتو ببین، اون دختر که لباسش آبیه.
بلوط چرخید.
دیدش.
یک لباس آبی بلند پوشیده بود.
موهایش گوجه ای بالای سرش جمع بود.
آرایش ملایمی داشت و زیبا می خندید.
ولی…
از او زیباتر و خاص تر نبود.
یک چهره ی معمولی…
الوند به عنوان یک پسر خیلی خیلی جذاب تر از خواهرش بود.
-خاص نیست.
-پول داره هانی.
دستش مشت شد.
بخاطر پول با آبرویش بازی شد؟

-به به ببین شاهزاده ی جذابمون هم از راه رسید.
نگاه بلوط بالا آمد.
به سمت جایی که کیان اشاره می کرد کشیده شد.
الوند در یک کت و شلوار رسمی خردلی رنگ به سمت جمعیت می آمد.
جوری تیپ زده و راه می رفت انگار واقعا شاهزاده است.
چقدر این مرد جذاب بود.
اصلا نمی توانست از او چشم بردارد.
کیان با عشوه گفت: هانی اگه تو عاشقش نشی من عاشقش میشم از بس جنتلمنه.
از نگاه خیره ای که به الوند داشت بدش آمد.
نگاهش را گرفت.
باید روی خودش کار می کرد.
قرار بود الوند را از پا در بیاورد.
نه اینکه بدتر خودش کم بیاورد.
-جوون، داره میاد اینجا.
قلبش لرزید.
خدا به دادش برسد.
این سرد و گرم شدن ها چه صیغه ای بود؟
الوند بود دیگر…
همانی که هرروز درون باشگاه می دید.
همان مرد مغروری که آن شب به شکل بی احترامانه ای با او برخورد کرد.
چرا باید حالا برایش مهم باشد؟
-اوه الوند جون…
سنگینی نگاه الوند را روی خودش حس کرد.
سرش بالا آمد.
نگاهش به نگاه سیاه الوند افتاد و تمام…
نه برای خودش…
برای مردی که دیدن صورتش جا خورد.
انگار واقعا الهه عشق می دید.
نه یک دختر معمولی با صورتی آرایش شده.
چقدر زیبا شده بود.
آنقدر که الوند نتوانست از او چشم بگیرد.
به زور لب زد: خوش اومدین.
نگاه بلوط مغرور بود و سرد.
انگار این دختر را از شیشه ساخته بودند.
یک ذره گرمی نداشت.
-ممنونم.
با این حال، با همه سردی و غرورش مجذوبش شده بود.
دلش گرم شده و دود بخارش از تنش هم بیرون می زد.
چطور به این مهمانی آمده بود.
کیان لبخند زد.
بهتر بود تنها باشند.
خصوصا این نگاه های خیره.
بلوط هم داشت دم به تله می داد.
منتها آنقدر مغرور بود که باور نداشت.
کیان هم فعلا نمی خواست چیزی را به رخش بکشد.
بماند به وقتش.

فعلا می رفت کنار چندتا آشنایی که دیده بود.
با اجازه ای گفت که هیچ کدام متوجه نشدند.
الوند درست مقابلش بود.
بلوط قصد نداشت برای احترام هم شده از روی صندلی بلند شود.
بنابراین الوند مقابلش نشست.
-اومدنت اینجا برام جالبه.
-منظور خاصی پشتش نیست فقط بخاطر کیان اومدم.
الوند مردانه لبخند زد.
-متوجه شدم.
لجش گرفت.
جوری حرف می زد انگار برای آمدنش قصد و غرضی دارد.
الوند به آب میوه ی مقابلش اشاره کرد.
-نمک نداره.
بلوط تیز نگاهش کرد.
-شما دوس داری منو معذب کنی؟
الوند این بار پررنگ خندید.
خنده اش جوری بود که توجه ی آرزو را جلب کرد.
آرزو که به دنبال الوند و البته رامتین در کنارش می گشت متوجه بلوط شد.
دامن لباسش را کمی بالا گرفت و به سمتشان آمد.
-داداش.
قصد بلوط ضربان گرفت.
پس این همان دختری بود که تیرداد انتخابش کرد.
آرزو که مقابلش ایستاد از صندلی بلند شد.
-معرفی نمی کنی داداش؟
-ایشون از اقوام خانواده ی آشتیانی هستن و البته از هنرجویان باشگاه اسب سواری.
آرزو با حض گفت: چقدر زیبا.
الوند لبخند زد.
اولین چیزی که از بلوط میشد دریافت کرد زیباییش بود.
یک دختر بی نهایت زیبا و خاص.
-ممنونم.
هیچ حس بدی نسبت به آرزو نداشت.
برعکس وقتی نگاهش می کرد چشم هایش پر از غم بود.
-به به جمعتون که جمعه.
صدای رامتین بود.
کاملا اتفاقی نگاهش روی آرزو ماند که دست و پایش را گم کرد.
اینجا یک چیزهایی با عقل جور در نمی آمد.
رامتین با الوند دست داد.
به خانم ها هم سلام کرد.
اما چشمانش که به آرزو افتاد با شیفتگی نگاهش می کرد.
اخم هایش درهم گره خورد.
چرا با عقلش جور در نمی آمد؟
-خانم نیروانی از اینجا دیدنتون متعجب شدم.
-بله، دوستتون هم عین شما متعجب شد.
الوند فقط نگاهش می کرد.
مگر می شد از این تندیس زیبایی چشم برداشت؟
-خب تعجب برانگیز هم هست.

بلوط اخم کرد.
-جای تعجبی نداره.
کیان به سمتشان آمد.
معلوم بود بلوط تنهایی تحت فشار است.
فورا مداخله کرد.
-با من اومده.
رامتین با تمسخر به کیان نگاه کرد.
انگار بلوط را آتش زدند.
اخمش غلیظ تر شد.
الوند در این مدت متوجه ی حساسیت بلوط روی کیان شده بود.
یک جورهایی انگار داشت بابت هرچیزی حمایتش می کرد.
به پلوی رامتین زد.
آرزو که معذب بود گفت: من تنهاتون می ذارم.
رامتین از خدا خواسته گفت: وایسا آرزو، باهات میام.
الوند حرفی نزد.
نگاهش هنوز روی بلوط و آرایش بی نظیر چشمش بود.
خدا چقدر خوب می توانست یک نفر را زیبا بیافریند؟
این دختر واقعا نماد قدرت خدا بود.
-به چی نگاه می کنین؟
الوند بی پرده گفت: داشتم فکر می کردم خدا چقدر برای نقاشی کردن صورتت وقت گذاشته.
اشاره ی غیرمستقیمش به زیبایی بلوط سرخش کرد.
جالب بود که با تمام گستاخیش سرخ می شد.
بانمک می شد.
چقدر الان دلش می خواست هیکل ظریفش را درون آغوش بگیرد و بچلاند.
دستش زیر میز مشت شد.
نباید بی پروایی می کرد.
اصلا الوند مرد گرایش به هیچ زنی نبود.
نبود و نباید هم باشد.
پس این دختر…
عمرا اگر ترس این را داشته باشد مردی به این دختر توجه کند.
اصلا توجه هم بکند.
مگر مهم بود؟
-من مزاحمتون نمیشم.
باید از مهلکه فرار می کرد.
وگرنه جان قلبش در خطر بود.
نمی خواست درون دام بیفتد.
-شب خوبی داشته باشید.
-ممنون.
کیان فورا روی صندلی نشست.
با رفتن الوند، کیان نیشخندی زد و گفت: دست و پاشو گم کرده بود.
-اینطوری به نظر نمی رسه.
-احمق نباش هانی.
بلوط چشم غره ای نثارش کرد.
کاش نمی رفت.
حالا حوصله اش سر می رفت.
الوند رفته بود و به بقیه خوش آمد می گفت.

اصلا این مهمانی به چه مناسبت بود؟
برای چه کسانی بود؟
برایش مهم هم نبود بداند.
فقط می فهمید از اینجای مهمانی به بعد دیگر برایش جذاب نبود.
مخصوصا وقتی الوند برای خوش آمد گویی به سمت دخترهای جوان هم می رفت.
فک زدن کیان هم دردی را دوا نمی کرد.
بیخود حرف می زد.
او که گوش نمی داد.
از صندلی پایین آمد.
-من برم این اطراف یکم قدم بزنم.
البته خب حتما باید دستشویی هم می رفت.
فقط باید از یکی از خدمتکارها می پرسید کجا برود.
همانطور که به آدم های اطراف نگاه می کرد به سمت خدمتکاری که میز مستطیلی طویل گوشه را پر از میوه می کرد رفت.
روی میز همه چیز بود.
از فینگرفودهای مختلف تا انواع دسر و شیرینی و میوه ی تازه.
-عزیزم، سرویس بهداشتی کجاست؟
دختری با چهره ی اخمو بود.
-داخل خونه طبقه ی اول هست، ولی اگه پر بود بگید خدمتکارهای خونه به بالا راهنماییتون کنن.
-ممنونم عزیزم.
عادت نداشت با کسی عین زیردست رفتار کند.
کیف دستی طلایی رنگش را محکم گرفت و وارد ساختمان شد.
دهانش باز ماند.
عجب ابهت و شوکتی داشتند.
آنقدر پر از تجملات بود که فکرش را هم نمی کرد.
این پول ها را از کجا می آوردند؟
باور کردنی نبود.
یکی از خدمتکارها که در حال حمل یک سینی فینگرفود بود از کنارش گذشت.
-ببخشید خانم سرویس بهداشتی کجاست؟
-عزیزم پایین پره، باید برید بالا.
-کجا دقیقا؟
-شما برید من راهنمایشون می کنم.
صدای الوند را که پشت سرش شنید گرمش شد.
خجالت زده به سمتش برگشت.
الوند دستش را سمت راه پله دراز کرد.
-بفرمایید.
-ممنونم.
همراه الوند از راه پله بالا رفتند.
-قصد مزاحمت نداشتم.
-مزاحم نیستی.
-خونه ی زیبایی دارین.
الوند کمرنگ لبخند زد.
-کمی.
بلوط برای اولین بار لبخند زد.
بحثی برو متلک پراندن و اعصاب خوردی.
-بهرحال زیباست.
-ممنون خانم زیبا.

انگار زیبایش زیاد به چشم آمده بود.
چون الوند راه به راه به آن اشاره می کرد.
حس خوبی داشت.
پس می شد بدون درگیری هم با این مرد حرف زد.
-ممنونم.
-بابت چی؟
بلوط فقط لبخند زد.
الوند مشتاقانه نگاهش کرد.
شیطان می گفت همین جا به دیوار بچسباندش.
تا جان دارد ببوسدش.
لب های سرخ شده اش جان می داد برای یک بوسه طولانی!
با حرص به خودش نهیب زد.
این فکرها چه بود که مدام یقه اش را می گرفت.
دستی دستی داشت درون چاه می افتاد.
لب گزید.
از بلوط هم رو گرفت.
اشاره ای به سرویس بهداشتی کرد.
-اونجاست.
-ممنونم.
بلوط اصلا متوجه ی التهابش نشده بود.
فقط مرد جذاب و مغروری را کنارش می دید که متفاوت تر از همه ی مردهایی بود که شناخته.
نه شبیه پدر و برادرش بود…
نه تیرداد و کیان…
نه حتی تمام مردهایی که شبیه خواستگار آمدند و رفتند.
شبیه یکی دوتا دوست پسری که قبلا داشت هم نبود.
یک مرد خاص و البته تا حدی زورگو.
به سمت دستشویی رفت.
کارش که تمام شد و بیرون آمد الوند به نرده ها تکیه داد بود.
پا روی پا انداخته دست به سینه بود.
چهره اش کمی درهم بود.
انگار چیزی به شدت ذهنش را مشغول کرده.
-خب…
سر الوند به سمتش چرخید.
ولی چهره اش از هم باز نشد.
-باید برگردیم به مهمونی.
الوند سر تکان داد.
ترجیح می داد کمتر با این دختر تنها باشد.
تنهایی با او بیشتر مجذوبش می کرد.
خصوصا وقتی رایحه بوی ملایم عطرش زیر دماغش می پیچید.
مانده بود اصلا چرا وقتی دید به سمت عمارت می آید به دنبالش آمد؟
باید تنهایش می گذاشت.
ولی حسی او را به سمت بلوط کشاند.
با اینکه بیشتر وقت ها با هم سر ناسازگاری داشتند.
اصلا نمی شد با این دختر حرف زد.
فورا شمشیر می کشید.
زبان که نبود.

نیش مار بود.
از پله ها پایین آمدند که در عمارت باز شد.
زنی به نسبت چاق وارد شد.
موهایش را بلوند کرده بود تا تارهای سفیدش کمتر مشخص باشد.
با دیدن آن دو یک تای ابرویش را بالا داد.
بلوط نمی شناختش و برایش هم مهم نبود.
ولی الوند …
-الوند جان…
-بله مامان؟
بلوط عین برق گرفته ها به زن نگاه کرد.
انگار توقع نداشت مادرش را ببیند.
-این خانم جوون…
بلوط محترمانه مقابلش ایستاد و سلام داد.
زن نگاه مهربانی داشت.
با تحسین و حض هم نگاهش می کرد.
-ایشون از اقوام خانواده ی آشتیانی هستن و البته از هنرجوهای باشگاه.
نسترن چشمانش برق افتاد.
این دختر واقعا زیبا و خانم بود.
حتی برعکس همه که لخت و پتی بود لباس شیک و پوشیده ای به تن داشت.
دستش را جلو آورد.
-خوشبختم عزیزم.
-منم همینطور.
-مزاحمتون نمیشم، برید از مهمونی لذت ببرید.
مهمانی که لذت بخش نبود.
فقط یک جماعت پولدار داشتند به همدیگر فخر می فروختند.
بلوط دستش را عقب کشید.
تشکر کرد و همراه الوند از عمارت بیرون رفت.
حس بدی به این معرفی داشت.
اما دروغ گفته شده بود اما ترس گنگی از آینده داشت.
از الوند تشکر کرد و به سمت کیان رفت.
باید از اینجا می رفت.
واقعا دیگر برایش خسته کننده شده بود.
تیرداد هم که به مهمانی نیامد.
-کیان جان بریم؟
-شام نخورده؟
خنده اش گرفت.
-خونه خودتون شام هاتون بهتره.
-بذار شاممونو بخوریم هانی.
عجله نداشت.
فقط حس بدی از اینجا بودن داشت.
-باشه عزیزم.
نشست.
اما دیگر نگاهش نچرخید.
حتی چشش دنبال الوند و آرزو هم نبود.
مثلا برنامه ریخته بود که امشب با آرزو دوست شود.
ولی انگار بی حال تر از این حرف ها بود.

بی حال و کسل.
از دست خودش عصبی بود.
از دروغ گفتن هایش…
از دلی که داشت سرخود بازی در می آورد.
قرار بر خوش آمدن نبود.
از این بازی های مسخره نبود.
فقط می خواست تلافی کند.
جوری وارد خانه و زندگیشان شود.
با آرزو دوست شود تا تیرداد را بپراند.
و البته عشقشان به بن بست بخورد.
ولی خودش داشت وا می داد.
شده بود حکایت این ضرب المثل:
چاه نکن بهر کسی اول خودت بعد دیگری…
-چته هانی؟
-کسل شدم.
-تو این شلوغی آخه؟
-خیلی پر زرق و برقه، از گلو من پایین نمیره.
کیان لبخند زد.
-برای هدفت اینجایی.
چطور به کیان می گفت دارد نم پس می دهد.
قلبش نافرمانی می کرد.
این زنگ ناقوسی که درون دلش به صدا در می آید اذیتش می کرد.
-آرزو تنهاست، چطوره بری سمتش؟
نگاهش چرخید.
کنار میز ایستاده بود.
فکر بدی نبود.
بلند شد.
به سمت میز رفت.
بشقابی برداشت.
کمی میوه درون بشقاب گذاشت و کنار آرزو ایستاد.
-دوباره سلام.
آرزو نگاهش کرد.
لبخند زد.
-سلام.
به نظر دختر خیلی مهربانی می رسید.
آرزو اشاره ای به فینگرفودها کرد و گفت: مزه شون عالیه.
-ممنونم عزیزم.
آرزو مقابلش ایستاد.
-تو خیلی خوشگلی.
بلوط خنده اش گرفت.
-اولین چیزیه که یه نفر بعد از برخورد با من میگه.
-چون به چشم میاد.
حس کرد این جمله اش کمی حسادت دارد.
-هیچ وقت تو باشگاه ندیدمت.
-علاقه ای به اسب سواری ندارم.
-ولی خیلی جذابه.

دروغ می گفت.
عاشق اسب سواری بود.
بخاطر رامتین نمی آمد.
نمی خواست با دیدنش بیشتر از این ها عذاب بکشد.
-برای تماشا بیا.
-نمی تونم.
حس کرد آرزو از چیزی عذاب می کشد.
-نمی خوام دخالتی کنم، ولی انگار از چیزی ناراحتی.
نباید به هر غریبه ای اعتماد می کرد.
ولی دلش پر بود.
و هم اینکه آرزو آنقدر گوشه گیر بود که کلا دوستی نداشت.
بعد از اتفاقی هم که برایش افتاد کلا خونه نشین شد.
بلوط به چشمانش نگاه کرد.
آرزو با جای نگاه می کرد.
رد نگاهش را گرفت.
به رامتین رسید که همراه چند مرد بلند بلند می خندید.
ماجرا حل شد.
فقط نمی دانست تیرداد این وسط چه مفهمومی دارد.
-آقای پورهادی…
آرزو عین برق گرفته ها نگاهش کرد.
-نه…
-من به کسی چیزی نمیگم، البته مختاری که انکارش کنی…
دست آرزو را گرفت.
-ولی می تونم کمکت کنم عزیزم…
مکثی کرد تا تاثیر حرفش را ببیند.
آرزو با کنجکاوی نگاهش می کرد.
بلوط کمی از فینگرفودها را درون ظرفش گذاشت.
-تو باشگاه می بینمت.
لبخند زد.
عملا داشت آرزو را کنجکاو می کرد که به باشگاه بکشاند.
از کنارش گذاشت.
بلاخره هیجان این مهمانی به او تزریق شد.
کنار کیان نشست.
-ببین چی پیدا کردم.
-چی شده هانی؟
کیان دست زیر چانه اش زده بود و دخترانه نگاهش می کرد.
-آرزو عاشق رامتینه.
کیان عین برق گرفته ها نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
-خودمم نفهمیدم وقتی عاشق رامتینه چطوری با تیرداده، تازه ببین تیرداد هم تو مهمونی نیست.
-راست میگی ها.
کیان به آرزو که متفکر کنار میز ایستاده بود نگاه کرد.
-نقشه عوض میشه؟
-نه، برعکس یه چیزهای جدیدی هم اضافه می کنم.
-خب..
-باید آرزو و رامتین رو برای هم کنیم.

 

کیان متعجب نگاهش کرد.
-فازت چیه دختر؟
-نمی دونی چه منعتی تو این کاره.
-می ترسم شرش دامنتو بگیره.
-تو کنارمی عشقم.
کیان چشم غره ای به او رفت.
حرفی برای گفتن نداشت.
بلوط حرفی که می زد پای عملش می ماند.
بلوط از گوشه ی چشم به آرزو نگاه کرد.
مطمئنا داشت تصمیم می گرفت.
مطمئن بود که موفق می شود.
تا آخر مهمانی به الوند نزدیک نشد.
سرجایش ماند.
قصد آشنایی با هیچ کس را هم نداشت.
حتی مرد جوانی که سر میز آمد و بهانه های عجیب و غریبش حتی کیان را هم متعجب کرد.
با این حال ردش کرد و رفت.
بی خیال سنگینی نگاه الوند شد.
دم رفتن کیف طلاییش را از روی میز برداشت.
-کتی جان آخرشبه باید بریم.
کیان بلند شد.
همان دم الوند به آنها نزدیک شد.
-ماشین آوردین؟
کتی با عشوه گفت: آره هانی.
الوند سر تکان داد.
-عالیه، شب خوبی داشته باشید.
خیلی راحت و ساده از کنار کیان و بلوط گذاشت.
بلوط با حرص نگاهش کرد.
جوری رفتار می کرد انگار چیزی برایش مهم نیست.
برود بمیر مردیکه ی پفیوز.
دست کیان را گرفت و با حرص گفت: بیا بریم.
کیان لبخند زد.
این رفتارهای بلوط عادی نبود.
مطمئن بود که دلش دارد لنگ می زند.
وگرنه در مقابل تیرداد آنقدر بی خیال بود.
در مقابل یکی دوتا دوست پسر قبلیش هم همینطور…
اصلا تره هم برایشان خورد نمی کرد.
آنقدر هر حرکتی از الوند او را ناراحت می کرد.
حساس شده بود.
شاید هم دل نازک.
پشت فرمان نشست.
بلوط هم کنارش قرار گرفت.
به محض حرکت کردن گفت: بلوط…
-جانم.
-یه چیزی میگم ناراحت نشو.
-خب…
سرعت ماشین را بیشتر کرد.

-تو به الوند حساس شدی.
-یعنی چی؟
-یعنی برات مهمه.
فورا پوزخند زد.
-شوخی می کنی؟
حالت چهره اش پر از تمسخر بود.
-نه عزیزم، فقط انگار حس می کنم رفتارهاش خیلی به چشمت میاد.
-بیخود از این فکرها می کنی.
کیان زیر پوشتی لبخند زد.
آنقدر این دختر مغرور بود که نمی خواست کوتاه بیاید.
-باشه هرچی تو بگی.
بلوط از حرص لب گزید.
حتی کیان هم متوجه شده بود.
خدا این مردیکه را لعنت کند.
پر از خشم بود.
-یکم زودتر برو کیان، دیر شد.
کیان خوب این تن صدای عصبی را می شناخت.
پس بلوط بند را آب داده بود.
توجه اش به الوند جلب شده.
خب الحق الوند خیلی خوب بود.
بهتر از هر مردی که دور و بر بلوط دیده بود.
هیچ کدام مردانگی و جذبه ی الوند را نداشتند.
برای بلوطی که مرد ستیز بود الوند یک چیز متفاوت بود.
با سرعت به سمت خانه ی بلوط رفت.
ولی از آنجا که نمی توانست با این ریخت و قیافه وارد خانه شود فورا کیسه ی عقب ماشین را برداشت.
از کیان خداحافظی کرد.
با کلیدش وارد خانه شد.
درون حیاط سرویس بهداشتی داشتند.
فورا داخل شد.
لباسش را عوض کرد.
موهایش را بالای سرش جمع کرد.
آرایشش هم که ملایم بود.
تازه رژش که کامل پاک شده بود بسکه لب جوید.
خیالش که راحت شد بیرون آمد.
تازه 11 شب بود.
مادر و پدرش زود می خوابیدند.
خصوصا پدرش که کله سحر باید می رفت میدان تره و بار.
آرام جوری که کسی را بیدار نکند وارد خانه شد.
ولی صدای مادرش میخکوبش کند.
کنار لباسشویی ایستاده بود و لباس های شسته شده را درون سبد می ریخت.
-خیره، کم کم نصف شب میای خونه.
-سلام مامان گلم.
-خودشیرینی نکن.
بلوط لبخند زد.
-مهمونی بود دیگه.
مادرش به سرووضعش نگاه کرد.

خب همان مانتو و شلوار بود.
پس زیادی به قر و قمشش نرسیده بود.
-بیا برو این لباس ها رو تو حیاط پهن کن، بابات فردا پیرهنشو می خواد.
-چشم.
به اتاقش پناه برد.
پاکت را زیر تخت هول داد.
مانتوی و روسریش را درآورد.
با کش مویی که جلوی آینه افتاده بود موهایش را بست و بیرون آمد.
سبد را از آشپزخانه برداشت و بیرون رفت.
هوا داشت خنک می شد.
نسیم پاییزی خنکی می وزید که لرزی به تنش داد.
لباس ها را روی بند پهن کرد.
گیره زد و داخل شد.
مادرش هنوز درون آشپزخانه بود.
-چرا نمی خوابی مامان؟
-یکم معده ام ادیت می کنه.
زن بیچاره زخم معده داشت.
همیشه هم عاصی بود.
-قرص خوردی؟
-آره ولی افاقه نمی کنه.
خیلی خسته بود.
ولی از کنار مادرش جم نخورد.
کنارش ماند و از گوشیش فیلم های جدیدی که دانلود کرده بود نشان داد.
آنقدر که حواسش از معده دردش پرت شد.
وقتی دستش را بلند کرد و به اتاق خواب مشترکش با پدرش برد دیگر معده درد نداشت.
از امشبش راضی بود.
البته همین قسمت آخرش.
وگرنه شبی که گذراند تا حدی خوب بود.
حس می کرد این بازی دارد دردسر می شود.
این وضع را نمی خواست.
شاید هم می خواست و برایش جذاب بود.
و بلاخره برای بلوط یک مرد جذاب شده بود.
صورتش را شست.
و وارد اتاقش شد.
روی تختش دراز کشید.
نگاهش به سقف بود.
-قرار نیست که من ببازم ها؟ قراره الوند و آرزو و تیرداد ببازن….البته آرزو…
یکباره به خودش آمد.
-وقتی آرزو رامتین رو می خواد نقش تیرداد این وسط چیه؟
اصلا نمی توانست درک کند.
گیج شده بود.
باید ته توی این ماجرا را در می آورد.
نمی خواست این همه گیج باشد.
رابطه اش باید با آرزو قدرتمند می شد.
آن وقت می شد از زیر زبانش کشید.
و البته تیرداد را کاملا بایکوت کرد.

 

*****
چشم چرخاند که درون باشگاه ببیندش.
ولی نبود.
متعجب به سمت دفتر رفت.
امروز نوبت تمرینش نبود یا کلا غیبت داشت؟
وارد شد.
رامتین پا روی میز گذاشته مشغول ماشین بازی با گوشیش بود.
-اینم مدیر باشگاه.
رامتین نیشخند زد.
-جونم داداش.
-پاتو بردار رو میز یکی میاد داخل آبرو و حیثیت باشگاه رو می بری.
رامتین دوباره نیشخند زد و پایش را روی زمین گذاشت.
-این دختر نیومده؟
رامتین با شیطنت پرسید: کدوم دختره؟
-بلوط رو میگم.
نیش رامتین شل شد.
-خیلی سراغشو می گیره.
-خفه بمیر بابا.
ولی رامتین کوتاه نیامد.
الوند کنار پنجره ایستاد.
-زنگ زد گفت امروز نمیاد.
الوند طلبکار پرسید: چرا؟
-چرا داره؟ مگه اجباریه؟ هروقت دوست داشت بیاد.
حرصی شد.
-باشه.
از دفتر بیرون رفت.
می رفت سراغ کیان.
باید می دانست چرا امروز نیامده.
درون پارکینگ باشگاه ماشینش را سوار شد و از باشگاه بیرون زد.
مسخره بود.
ولی این روزها به جای اینکه به هوای سر زدن به کار و بار بچه ها به اینجا بیاید،…دلش گیر دیدنش بود.
یک زیبای وحشی که وقتی روی اسب سوار می شد و با اسب می دید تمام دلش را پر می کرد.
مغرور بود.
درست عین یک اسب سیاه.
برای خودش شاخه و شانه کشید کاری به این اسب سیاه نداشته باشد.
ولی بعد از شب مهمانی…
آنقدر زیبا شده بود که نمی شد نگاه از او گرفت.
در تمام طول عمرش زنی به این زیبایی ندیده بود.
شرقی ترین دختری که به چشمم آمد.
با نگاه سیاه و براقش!
می خواست فکر کند که نلرزیده.
به این دختر نباخته.
ولی نمی شد.
اولین دختری که در طول عمرش این همه مجذوبش کرده بود.
حتی دخترهای بلوند و جذاب اروپایی هم این تاثیر را روی او نداشت.
چطور تا به حال این دختر را میان آشتیانی ها ندیده بود؟

حتی یک بار هم درون مهمانی ها نیامد.
ولی حالا…
رسیده به مغازه ی کیان ماشین را زیر تابلوی پارک ممنوع پارک کرد.
زیاد نمی ماند که کار به جریمه کردن برسد.
فورا پیاده شد.
کیان پیشت پیش خوان نشسته و یکی از گوشی های جدید را وارسی می کرد.
-سلام.
کیان سر بلند کرد.
با دیدن الوند ابروی تمیز کرده اش بالا پرید.
-جووونم، ببین کی اینجاست.
الوند لبخند زد.
دست دراز کرد.
کیان زنانه دست داد و به نرمی دستش را فشرد.
-خبری از بلوط داری؟
این بار کیان واقعا تعجب کرد.
-بلوط؟!
-خب منظورم خانم نیروانی بود.
-اوه هانی، راحت باش.
الوند دست مشت شده اش را پشت پیش خوان مخفی کرد.
نباید این همه احمقانه رفتار می کرد.
-امروز کار داشت، قرار بود سیسمونی بخرن.
اخم هایش را درهم کرد.
-برای کی؟
-خواهرزاده اش.
به سمت کیان خم شد.
-بهش نمی گی اومدم اینجا سراغشو گرفتم.
کیان شانه بالا انداخت.
-هانی فکر می کنی من فضولم؟ من چیکار دارم بگم؟
الوند با چشمان ریز شده نگاهش کرد.
مطمئن بود که می گوید.
این پسر زیادی با بلوط صمیمی بود.
-من فقط منتظرم یه جواب درست در مورد مسابقات بده.
کیان فورا گفت: کدوم مسابقه؟
-خودش می دونه.
با دست دوبار خیلی آرام روی پیش خوان شیشه ای زد.
-می بینمت.
-سلامتو می رسونم.
-کیان…
-کتی هستم جونم.
پوفی کشید و گفت: حرفی نمی زنی وگرنه میام این گوشی هارو می کنم تو حلقت.
لحنش آرام بود و هیچ جدیتی نداشت.
کیان ریز خندید.
-سخت نگیر الوند جون، گفتم نمی گم.
الوند با انگشت اشاره برایش خط و نشان کشید.
آمدنش به اینجا مسخره بود.
فقط خودش را انگشت نما کرد.

👆🏻

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا