رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 8

0
(0)

 

رهایم که میکند هر دو نفس نفس میزنیم…
این مرد خوب فهمیده است که لب هایش راه حل خوبی برای هر مشکلی در هر موقعیتی است!

از او شاکی ام
از دنیا بیشتر
از خودم بی نهایت…

اخم میکند و هم زمان لبخند میزند
_ حتی وقتی هم که تلخ میشی خوشمزه میشی دارک چاکلت من!

میشود دست هایم را از دست هایش جدا کنم؟!
میشود همراهش به خانه برنگردم؟!
شما بگویید، میشود؟؟

دست به سینه لبه صندلی نشسته بودم و در حالى که پایم را روى پای دیگر انداخته بودم و عصبی تکانش میدادم با اخم تماشایش میکردم؛ روبه رویم نشسته بود خیلى ریلکس و با یک لبخند کج، قهوه و کیکش را نوش جان میکرد و گهگاه زیر چشمی نگاهم میکرد، بار آخر که نگاهم کرد رویم را برگرداندم، هنوز دلخور بودم، هنوز خیال آشتی نداشتم اما باید با خودم رو راست باشم، هنوز عاشقش هستم
شاید بیشتر
شاید بیشتر…

با خنده میگوید:
_ قهوتون سرد شد میس ملک

نگاهش نمیکنم و جواب هم نمیدهم، فنجان به دست از جایش بلند میشود، بالا سرم می ایستد و بعد خم میشود، حالا صورتش دقیقا روبه روی صورتم قرار گرفته است؛ رویم را طرف دیگر بر میگردانم و دوباره صورتش را همان سمت می آورد، چشم هایش را که چپ میکند نمیتوانم نخندم صدای انفجار خنده ام در سالن میپیچد، نوک بینی ام را گاز میگیرد، آخ میگویم و دستم را به سینه اش میزنم و دورش میکنم، در حال مالیدن بینی ام با اخم و خنده میگویم:
_ میشه لطف کنید و به اجزای صورتم رحم کنید؟

با صدای بلند میخندد و فنجانش را یک نفس بالا میکشد بعد روى دسته صندلی طوری که پشتش به من است دست به سینه مینشیند و میگوید:

_ من بخشیدمت، وقتشه تو هم ببخشی

با عصبانیت و اعتراض میگویم:

_ بخشیدی؟؟ کدوم گناه و جنایتم رو بخشیدید؟

نیم رخش در اختیار چشم هایم است لب پایینش را گاز گرفته و بعد میگوید:
_ تو دنیای مشترکی که شروع کردیم بدون هماهنگی با من بی خبر از من حتی نمیتونی یک دونات بخوری
یا مثلا تا خونه دوستت بری

از جایم بلند میشوم و رو به رویش می ایستم، ساعت ایستاده قدیمی پشت سرش شروع به نواختن کرده و من بعد چند لحظه چشم دوختن به ساعت، تمرکز میکنم
_ تو این دنیا من اسیرم؟

شانه بالا می اندازد

_ اسمش رو هرچى دوست داری میتونی بذاری

ساعت دوباره مینوازد و این بار احساس میکنم، حرفی برای گفتن دارد!

کلافه سر تکان میدهم و سمت راهروی ورودی میروم و صفورا را صدا میزنم، چشم های متعجب اهورا باعث میشود با کنایه جواب دهم
_ با اجازه ارباب داک باید برم خونم،
مسواک بزنم،
آه نه قبلش یک لیوان شیر بخورم
پیژاممو بپوشم برم تو تختم
برنامه خوبیه؟ هماهنگ شد؟

اخم میکند و همزمان صفورا میرسد، دستم را روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_ صفورا جون میشه کت من و آقا رو بیاری میخوان من رو برسونن

صفورا با سر درگمی به اهورا نگاه میکند، با سر اشاره میکند که برود، با حرص و اعتراض میپرسم:

_ چرا؟!!!

جلو می آید انگشت روی گونه ام میکشد
_ اینجا فقط من دستور میدم

دستش را از روی صورتم بر میدارم

_ خوب میشه دستور بدی کت من رو بیاره و بریم؟

با حرکت چشم نه میگوید
_ نوچ هنوز شام نخوردیم

_ ساعت از وقت شام گذشته، منم باید برم خونم

هر دو دستم را میگیرد و شروع به تاب دادنشان میکند، چشم هایش یک طور گیرا خمار شده است

_ نمیخوای اینجا بمونی؟

_ چرا باید بمونم؟

مرا سمت خودش میکشد، دوباره این عطر و این سینه و این نوازش و فریالی که در این موقعیت از خود حسابی بی خود میشود
_ چون ما دیگه وارد رابطه شدیم

آب دهانم را قورت میدهم و برای گفتن این جمله جان میکنم

_ ما فقط تصمیم به شروع دوستی گرفتیم نه هم خونه بودن

حرکت دستش روی مهره های گردن تا کمرم بی نهایت ماهرانه است
_ دلت واسم تنگ میشه

از دل تنگى خودش نمیگوید…
حق با اوست من در هر لحظه نبودنش دلم را در مشتم میفشرم!
کوتاه و به سختی نفس میکشم
_ دل تنگی هم بخشی از دوست داشتنه

حالا هر دو دستش دو طرف صورتم قرار گرفته، مجبورم میکند مستقیم نگاهش کنم بعد همان گونه ای که زیر خشم سیلی اش هنوز کز کز میکند را آرام و هنرمندانه میبوسد
_ تلافی نکن

بغض میکنم لب هایم میلرزد، حالا دست هایم را گرفته و بالا آورده و همان طور که چشم هایش را بسته عمیق آن ها را میبوید
من عشق را در چشمان بسته اش میبینم!

_ استقبال خوبی ازم نکردین، ولی دلیل رفتنم این نیست، دلیلم اینه نمیخوام نوع رابطمون این مدلی باشه

بوسه روی دستم مینشاند، چشم های غرق اشکش را باز میکند، آه خدایا من با این مرد چه کار کرده ام؟!
چه قدر از کاری که نمیدانم چیست عذاب وجدان دارم، بینی اش را بالا میکشد
_ تو دختر داریوش ملکی! متولد و بزرگ شده اروپا! ولی نمیخوای با من همخونه باشی! اون تفکر ایرانی باعث این تصمیم میشه؟

سرم را پایین می اندازم
_ من تصمیماتم هیچ وقت تحت الشعاع دختر داریوش ملک بودن یا حتی اصلیتم نیست!
هیچ وقت نبوده، من…
من فقط میخوام پله پله برم بالا میخوام لذت بالا رفتن از هر پله رو بچشم، آقای پاکزاد!
در واقع من..
من…
چه طور بگم؟
نمیخوام یک صعود سریع داشته باشم
حتی اگه قراره نهایتش یک سقوط باشه

دوباره هر دو دستش را روی صورتش میکشد و میبینم که یک نفس عمیق از سینه اش متولد میشود و بعد در فضا گم میشود

_ زیاد توی هر پله که قرار نیست معطل کنی؟

لبخند میزنم
_ نه راستش

خودم آدم کم صبری ام

با صدای بلند فریاد میزند:
_ صفورا!
کت و سوئیچ ماشین

بعد با صدای آرام تر رو به من میگوید:
_ در ضمن دیگه منو آقای پاکزاد صدا نکن

سرم را پایین می اندازم
_ هنوز ازتون ناراحتم، وگرنه هربار عاشق اینم که ارباب داک صداتون کنم

با انگشتش زیر بینی ام میزند و مجبورم میکند سرم را بالا بگیرم، شمرده شمرده میگوید:
_ تو تخت خواب که قرار نیست ارباب داک صدام کنی؟

من بار اولی نیست که با یک مرد درمورد قرار داد های در تختخواب حرف میزنم، خوب موریس هم یک مرد بود و علاوه بر ثروت پدرم، تخت خواب هم برایش عنصر مهمی بود، اما همان یکی دوبار که با او گذشت با این که ساعات طولانی بود اما یک هزارم حالا و تنها با یک سوال با صدای اهورا اینچنین شرم زده تمام بدنم داغ نشده بود، احساس میکردم گونه هایم از شدت حرارت در حال ذوب شدن هستند،
انگار متوجه شده است و با پشت دست شروع به نوازش گونه ام میکند
_ خوب حالا لازم نیست این قدر سرخ شی،
من اهورام! اسمم رو که بلدی
اهورا مزدا

زیر لب جواب میدهم:
_ بله اهورا مزدا

شب به پایان میرسد با یک بوسه هنگام خداحافظی شاید پر حرارت از بوسه های قبل…

جلوی درب ورودی آپارتمانم یک لحظه مکث میکنم بر میگردم و نگاهش میکنم، یقه کاپشنش را تا جای ممکن بالا کشیده و موهایش زیر یقه اسیر شده اند، دلم میخواهد داخل ماشین برگردم یکبار دیگر ببوسمش، ببوستم…

اما فقط با لبخند برای آخرین بار برایش دست تکان میدهم، او هم سر تکان میدهد…

بالا که میروم، سریع پشت پنجره میدوم، هنوز همانجاست تلفنم میلرزد، پیامش را باز میکنم
“اینقدر به من فکر کن که امشب فقط خواب منو ببینی”

صفحه گوشی ام را میبوسم میبینم که اتومبیلش در حال حرکت و دور شدن است….

مینویسم
” اون شبی که تو رو خواب نبینم رو آتیش میزنم”

چند ثانیه بعد صدای ترمز شدید و جیغ لاستیک ها باعث میشود قلبم فرو بریزد پنجره را باز میکنم و سرم را تا حد ممکن بیرون میبرم، خودش است درست سر پیچ توقف کرده است، گوشی ام دوباره میلرزد
” فریال! لطفا دیگه هیچ وقت این طوری حرف نزن”

هر دو دستم را روی قلبم میگذارم با تمام روحم لبخند میزنم
” آه خدایا نگران من است!
نگران من!!!!”

اشک هایم امروز بیش از حد بی تاب شده بودند و خیال تمام شدن هم نداشتند، هورمون هایم به هم ریخته بود، سر هر چیز کوچکى طغیان میکردم یا اشک میریختم، فشار کارى ام زیاد شده بود، بعد از رفتن مدیر مالى شرکت که تمام مدت سرزنش کرده بود و ایراد گرفته بود این قدر کلافه بودم که سرم را روی میز گذاشتم و های هاى گریه سر دادم، دلتنگى گاهی وقتها دنبال بهانه است که خودش را فریاد بزند…
سه روز بود راننده اخراج شده بود، مرا به خانه اش دعوت نمیکرد، تمام روز وقتی او خواب بود من سر کار بودم و شب ها که من از شدت خستگى در حال بیهوش شدن بودم تازه بیدار میشد و سهم من فقط چند پیام کوتاه بود، اعتراض نمیکردم، اما از این وضع راضی نبودم، ندیدنش بدترین قسمت زندگى ام شده بود،
دستی نوازش میشود روی سرم، عطرش را دوست دارم، سرم را بلند میکنم، اشک هایم بند نمی آید با بغض صدایش میزنم
_ هیرسا…

بیشتر نوازشم میکند
_ نبینم اشک هاتو…
غمبرک چرا زدی؟

با بغض میپرسم:
_ گنبرک چیه؟

با لبخند میگوید:
_ زانوی غم بغل کردن

اشک هایم پشت سر هم میچکد
_ آره گنبرک دارم
خسته ام
اصلا مرخصی میخوام

دستم را میگیرد و کمکم میکند بلند شوم، منتظر یک آغوش، یک شانه، یک امنیت هستم، سرم را روی شانه اش میگذارم…
سروین همیشه میگفت:
“من دوست دارم مرد قدش اون قدر بلند باشه که وقتی بغلت میکنه دنیا رو زیر پات ببینی”

اما حالا خوشحالم که هیرسا به بلندی برادرش نیست، خوشحالم که سرم راحت به شانه اش میرسد، خوشحالم که برتری اش هر لحظه در چشم نمیزند…
آغوشش به همان گرمی و امنیت آغوش فرشاد است…
آه چه قدر دلتنگشان هستم…

نوازشم میکند
_ بیا برسونمت خونه، فشارتم امروز کلا انگار پایین بوده برو استراحت کن یکم

اشک هایم را پاک میکنم و در حالی که با گوشه بلوزم مشغول بازى هستم میگویم:
_ باید منتظر بیدار شدن اهورا واسه مرخصی بمونم

موهایم را از صورتم کنار میزند
_پس همینجا استراحت کن، کار تعطیل! بیا روی همین کاناپه دراز بکش واست پتو میارم، سفارش یک سوپ جوجه داغ هم میدم حالت یکم بهتر شه

مواظبم بود و محبتش بی هیچ چشم داشتى و تا بی نهایت ادامه داشت…

سوپم که تمام شد، آنقدر برایم لطیفه با انواع لهجه ها تعریف کرد که انگار همه هورمون هایم سر جایشان برگشت، کمکم کرد دراز بکشم، کمر دردم کمی تسکین پیدا کرده بود، پتو را رویم کشید و آرام گونه ام را بوسید
_ قول بده مواظب خودش باشه گاو ماده

لبخند زدم
_ تو میدونی گاو ها چه طور از خودشون مراقبت میکنن؟

چند لحظه فکر کرد
_ من فقط میدونم سر گاوهای مطیع مزرعه رو راحت میشه برید

نوازشم میکند و میدانم تا آخرین لحظه بیداری ام کنارم مانده است…

در یک استخر بزرگ سرپوشیده تنهای تنها روی آب خوابیده ام دست و پاهایم را حس نمیکنم، یک جور سنگین سبک شده ام، زل زده ام به سقف استخر گنبدی که چند پرنده کوچک آنجا در حال بازی و پرواز هستند…

از این سکون و بی وزنی هم میترسم و هم لذت میبرم صداى بال پرنده ها در سکوت انعکاس پیدا میکند، خنکای آب پوستم را نوازش میکند…
اما یک مرتبه…
یک مرتبه از این حجم تنهایی در این محوطه بزرگ خلوت دچار هراس میشوم…
من کجا هستم؟
چه طور اینجا آمده ام؟؟
میخواهم دست و پا بزنم…
جیغ بکشم اما نه صدا دارم و نه حرکت…

که با صدای ترق شبیه صدای یک کلاکت انگار کسی اعلام میکند
_ صدا حرکت….

میخواهم بلند شوم و شنا کنم، بلند میشوم، اما نه از استخر خبری هست و نه از آب …
من در کاناپه شرکت دست روی قلبم گذاشته ام و نشسته ام به دنبال صدایی که شنیده ام سر میچرخانم
پشت میزم نشسته و پایه سنگی خودکارم را دوباره روی میز میکوبد…

از دیدنش شگفت زده ام، خوشحالم، اما همانقدر ترسیده ام…
نگاهش که سمت ساعت میرود هول میشوم و مثل یک کودک چشم هایم را دنبالش میفرستم…
خدای من چند دقیقه ای از ٩ گذشته بود!
با هراس سر میچرخانم، تاریکی پنجره ها و خلوت شرکت همه چیز را میگوید…

تازه یادم می افتد باید سلام دهم، با سر جوابم را میدهد، همزمان که هر دو پایش را روی میز میگذارد از جیبش سیگار و فندکش را در می آورد، چشم هایش را تنگ میکند و سیگارش را آتش میزند…
کام اول را میگیرد و من زل میزنم به دود غلیظی که از دهانش خارج میشود حس میکنم سکوتش به این معناست که من باید حرفی بزنم…
_ من…
من یکم حالم خوب نبود یعنی خسته بودم
خوابم برد

عمیق تر پک میزند و سر تکان میدهد
_ موبایلت هم حین خستگی عادت داری خاموش کنی؟

دستپاچه میشوم و سریع از جیب شلوارم گوشی ام را بیرون میکشم، صفحه خاموشش از تمام شدن باطری اش میگوید

_ ببخشید شارژ تموم کرده، اصلا…
اصلا نمیدونم چرا منو بیدار نکردن…
خیلی خوابیدم

از جایش بلند میشود و سیگارش را نیمه کاره زیر پایش له میکند و من همان لحظه با خودم فکر میکنم امروز نظافتچى بیچاره برای طی کشیدن این سالن

چقدر وقت و انرژى گذاشته بود، کنارم که مینشیند، کمی خودم را جمع میکنم، نفسش بوی دود میدهد…
_ من گفتم بیدارت نکنن، گوشیت خاموش بود زنگ زدم دفتر فهمیدم خوابی

قلنج انگشت هایم را به عادت همیشه حین هیجان شروع به شکستن میکنم…
تق…
تق…

لبخندم غوغا میکند

_ خیلى وقته اینجایی؟

به نشانه مثبت سر تکان میدهد، دست هایم را میگیرد
_ نکن صداش رو اعصابمه

سه روز است که ندیدمش، لمسش نکردم، عطرش را نداشتم
اما چرا بعد سه روز دوری حتی یک آغوش از من نمیخواهد، از منی که اینقدر تشنه استخوان های ستبر سینه اش هستم….

دست هایش را رها نمیکنم، آویزان انگشت هایش میشوم
_ ممنون که اومدی…
یعنی
یعنی خیلی خوشحالم میبینمت

دست میکشد روی سرم
_ پاشو برسونمت

دستش را محکم تر میگیرم
_ تا وقتی که راننده جدید استخدام نشه من نباید بیام قلعه، ارباب داک ؟

در حال برخاستن جواب میدهد:
_ وقت نکردم واسه گزینش آدم مطمئن

سرم را پایین می اندازم
_ کاش
کاش اخراجش نمیکردی

با قدرت دستم را میکشد تا بلند شوم، ابرویش را بالا می اندازد و بعد شروع میکند با دو دستش موهایم را بالا زدن
_تو کار رییست دخالت نکن!

اخم کردم و لب هایم آویزان شد
_ ساعت اداری تموم شده

با اخم کتم را می آورد و کمکم میکند بپوشم
_ ولی هنوز تو شرکتیم

_ اوف! شما اینجا رییسی، تو قلعه هم که ارباب داکی،
اصلا یک فکر خوب دارم

کیفم را دستم میدهد و دست دیگرم را سمت در ورودی میکشد
_ بیا بریم اینقدر حرف نزن

_ بذار بگم! خواهش میکنم

کلافه می ایستد و بی حوصله میگوید:
_ بگو

دستانم را با ذوق از هم باز میکنم و میگویم:
_ بریم خونه من!
میخوام منم تو قلمرو خودم الیزابت عصر طلایی باشم
واست یکم سلطنت کنم

اخم میکند و دوباره سمت در حرکت میکند، دست هایش را محکم میگیرم
_ خواهش میکنم نه نگو….

نه نمیگوید…
با دو جعبه بزرگ پیتزا مهمان خانه ام میشود خانه ای که تختش همان میز نهار خوری اش است….
در بدو ورود متوجه نگاه پرسشگرش میشوم، دو چراغ دیگر را هم روشن میکنم و میگویم:
_امشب مهمون داریم پس میتونیم یکم تو مصرف برق ولخرجی کنیم

همان طور وسط اتاق ایستاده است، کفش هایم را در می آورم و اسلیپر های خرگوشی ام را میپوشم پیتزاها را از دستش میگیرم
_ ارباب داک ببخشید چیزی واسه پاهات ندارم
ولی میتونی پا برهنه باشی، پالتوتونم بدید آویزون کنم

همانطور که حواسش به اطراف است پالتو را در می آورد و به من میسپارد، در حال آویزان کردن آن میپرسم:
_هر نوع سُسی بخوای دارم، پیتزا رو با چه سُسی میخوری؟

برمیگردم او دقیقا مقابل آینه زل زده است به عکس دو نفره من و خواهرم، یک طور عجیب انگار هزار سوال از این عکس دارد
روی تخت مینشینم و جعبه پیتزا رو باز میکنم
_ خواهرمه!

از عمد به اسمش اشاره میکنم اسمی که میدانم در گذشته او هم اسم عزیزی بوده است

_ سروین، خواهر بزرگترم

هیچ نمیگوید

پشتش به من است و من صورتش را در آینه میبینم، چرا حتى پلک نمیزند؟!

سُس را با دندانم باز میکنم و دلم نمیخواهد امشب در مقابل چشم های خواهرم اولین بار که عشقم میهمان من است با اشک و ماتم سپری شود

_ اهورا مزدا…

تلفظ این اسم هم حتی مرا قوی میکند، جواب نمیدهد، بلند تر صدایش میکنم
_ اهورا مزدا

انگار با یک تکان ناگهان از خواب پریده باشد ، پلک میزند و سمتم بر میگردد هر دو دستش را روی صورتش میکشد و بعد با کشی که همیشه دور مچش است موهایش را پشت سرش جمع میکند
روبه رویم روى تخت مینشیند
یک تکه پیتزا مقابلش میگیرم، همانجا گاز میزند و میگوید:
_ معده ام یکم اذیت میکنه تو بخور

نا امید تکه پیتزا را به جعبه اش بر میگردانم و نزدیک تر به او مینشینم
_ چرا؟ خوب بودی که
منم نمیخورم پس

شقیقه هایش را میفشرد صدایم میزند
_ فریال

نگاهش میکنم ، نگرانم…

_ بله؟
دکمه یقه پیراهنش را باز میکند تا راحت تر نفس بکشد
_ من اینجا راحت نیستم

درکش نمیکنم ….
و این تلخ ترین موضوع بین ماست، سرم را پایین می اندازم بغضم را مهار میکنم

_نباید مجبورت میکردم

دست میکشد روی سرم و بعد بلند میشود
_ میشه بدرقه ام کنی؟

دنبالش راه می افتم…
ساعت آرزوهای کوچکم زودتر از آنچه که تصورش کنم تمام شد…
خدای من !
من حتی مثل سیندرلا به نیمه شب هم نرسیدم
به رسم همیشه خداحافظی نمیکند، کنار گوشم را آرام میبوسد، صدایش یک طور عجیب گرفته است
_ شب بخیر

دستش را تا لحظه آخر در دستم نگه میدارم…
اما می رود…
می رود و من کف زمین زل زده ام به قوطی های نوشابه ای که با ذوق فریاد زده بودم من کوکا میخوام…

صداى مسئول بخش که پزشک را پیج میکند، میپیچد میان بوق دستگاه هاى بالاى سرش…
از وقتى رسیده ام حتى ثانیه ای اشک هایم بند نیامد…
حالا هم که با زور آرام بخش خوابیده است با یاد آورى جملات دکتر نمیتوانم آرام بگیرم
_ ضعف شدید ناگهانى در سیستم ایمنی بدنشون خیلی خطرناک بوده ممکن بود دچار مننژیت بشن! احتمالا این اواخر دچار فشار روحى و یا شوک روانى خاصی نشدن؟

جوابى ندارم! براى درد هاى هیرسا جوابی جز سر پایینم ندارم….
هیرسا مریض باشد؟
اصلا مگر باورش ممکن است؟!
کسی که هر روز میخندد هر روز بهتر از دیروز قدرت شاد کردن آدم های اطرافش را دارد…

چه طور به ذهن هیچ کداممان نرسید وقتی کسی مثل هیرسا ١٠ روز مرخصى میخواهد و یک مرتبه غیبش میزند، باید یک جاى کار بلنگد؟

خداى من تمام این ١٠ روز من و اهورا سرگرم رابطه نوپاى خودمان بودیم…
هیرسا درد میکشید و ما…
چه طور به اهورا بگویم؟!
هیرسا با همان صدای بی جان و ضعف شدیدش قبل از اینکه به وسیله آرام بخش بخوابد از من خواهش کرده بود اهورا را در جریان نگذارم…

باید حالا حالا ها تحت مراقبت در بیمارستان میماند تا این سیستم ایمنى فلج شده اش کار دستش ندهد…

دست هایش را نوازش کردم…
زیر چشم هایش گود افتاده بود و جاى خالى پیریسینگ هایش کبود شده بود…
موهایش را از صورتش کنار زدم، امروز به یک اصل بزرگ رسیده ام، به اینکه قامت هیچ مردی به تخت بیمارستان نمى آید….
به این که این تصویر چه ناهمگون درد آلود است….

تلفنم که زنگ میخورد این اولین بار است که دعا میکنم کاش اهورا نباشد…
اما تصویرش که سرش را روى ویولُنش گذاشته، روی صفحه گوشی ام چیز دیگرى میگوید…
جواب نمیدهم…
با همان دست هایی که میلرزد برایش مینویسم
” ببخشید عزیزم من بیمارستانم،
باید اینجا بمونم
بهترین دوستم بستری شده و دوست نداره خانوادش بدونن”
جوابش میشود
” چرا زودتر بهم نگفتى؟”

آب دهانم را قورت میدهم اما بغضم قابل قورت دادن نیست…

“معذرت میخوام، خیلی شوکه شدم فهمیدم و با عجله خودم رو رسوندم”

سوالش مثل یک میخ زنگ زده در قلب بیچاره ام فرو میرود
” یعنی امشب نمیتونم بغلت کنم؟”

زل میزنم به صورت زرد هیرسا، به لب های سفیدش و مینویسم

” متاسفم عزیزم”

دیگر جوابى از او ندارم…
کنار تخت مینشینم و سرم را روی دست هیرسا میگذارم…
همیشه گرم بود…
همیشه…
حتى وقتی مثل حالا که در اوج ضعف و بیمارى است…

با صدای پرستار بالای سرم، چشم هایم را باز میکنم، مشغول عوض کردن سُرم هیرساست که تمام شده است، با دیدنم لبخند میزند و میپرس:
_ اینقدر دوستش داری؟

با بغض سر تکان میدهم،
پرستار که زن جا افتاده ای است با اشاره به صورت هیرسا چشمک میزند و میگوید:
_ دیگه با این جوون قهر نکن، روزهای اول که از شدت عفونت تبش پایین نمیومد فقط فریالش رو صدا میزد، حالا که تو اومدی حالش خیلی بهتره

دستانم را جلوى صورتم میگذارم دلم میخواهد با صدای بلند ساعت ها زار بزنم…

اشتباه کرده بودم؟ ناخواسته مرتکب چنین اشتباه بزرگى شده بودم؟!

شب به سختى برایم گذشت…
بدون خواب، پر از سوال پر از بى جوابى و سرزنش…
امروز صبح که چشم باز کرد مطمئن شدم حق با پرستار بود حالش بهتر است و برق چشم هایش برگشته…
دکتر هم راضى است…

دستم را میگیرد، کمکش میکنم بنشیند، با خنده میگوید:
_ یک سر رفتم دیار باقى و برگشتم

غمم را در صدایم جمع میکنم و میپرسم:
_ تو چته هیرسا؟ با خودت چى کار کردى؟

دستم را فشار میدهد
_ خیلى نگرانم
خیلی نگرانم فقط همین…

لبه تختش مینشینم زل میزنم به صورتش
_ نگران چى؟

سرش را پایین می اندازد
_ نگران تو
نگران برادرم
نگران اینکه میدونم یک چیزى درست نیست اما نمیدونم چی!
از این همه بیچارگى ام

_ چیزی اذیتت میکنه که نمیتونى بگى؟

دستش را روى سرش میگذارد
_ کاش فقط اشتباه باشه

_ چی هیرسا؟ حرف بزن

تلخ میخندد
_ اگه بگم و اشتباه باشه و دل برادرم که بعد مدت ها شروع به سبز شدن کرده بشکنه چى؟
اگه نگم و اتفاق بدی بیوفته چى؟؟
باید فکر کنم فری
باید بیشتر بدونم
باید مطمئن شم

انگار قلبم از شدت ترس دچار شمارش معکوس شده است…

اینبار که اهورا تماس میگیرد و جواب میدهد صدایش آنقدر شاکی است که هیرسا هم متوجه میشود…
خواهش میکند برای آرامش برادرش، امشب بیمارستان نمانم، نمیخواهم قبول کنم، اما خودم بهتر از هرکس میدانم که ممکن است هر لحظه این آتشفشان طغیان کند…

اینقدر فکرم درگیر است که جلوی در قبل وارد شدن به ساختمان یادم میرود مثل همیشه به شارلوتى که به استقبالم آمده سلام کنم و نوازشش کنم…
فقط نگاهش میکنم که یک گوشه ایستاده و منتظر است…
اما من همه حواسم جای دیگرى است…

صفورا کیف و کتم را میگیرد، در آینه راهروی ورودى کمی موهای آشفته ام را مرتب میکنم، دست میکشم روى دامن پیراهنم تا شاید کمى چروک هایش صاف شود،

برعکس همیشه در سالن نیست،
کمی منتظرش مینشینم اما امروز
این قدر مستأصلم که آدم انتظار نیستم…
کنار پله ها میروم و آرام صدایش میزنم
به جای او صفورا جواب میدهد:
_ آقا گفتن منتظر بمونید

شانه بالا می اندازم و سر جایم بر میگردم، به انتظار یک ساعت و پنجاه دقیقه ای محکوم میشوم….

بالاخره با صدای قدم هایش متوجه میشوم در حال پایین آمدن از پله هاست بر میگردم و سعی میکنم فریال باشم

_ اوه خدای من! بالاخره ارباب داک نزول الجاس فرمودن

در حال باز کردن موهاش و تکان دادنشان، جواب میدهد:
_ اجلاس! نه الجاس

این اولین بار نیست که از فارسی حرف زدنم ایراد میگیرد، از جایم بلند میشوم و کنار پله ها به استقبالش میروم، دو پله مانده توقف میکند، یک پله بالا میروم و سرم را به سینه اش میرسانم…
چشم هایم را میبندم و آه میکشم
_ وای ارباب داک عزیزم
چه قدر این یک شب، دل تنگی رو در من هزار برابر کرده

دست هایش دور کمرم حلقه میشود و مرا بالا میکشد
_ باید غیبتت رو تلافی کنی
دست هایم را بین موهایش فرو میبرم، زل میزنم به چشم های خمار و کوچک روشنش
_ از صمیم قلب حاضرم
سرش را کج میکند
و گردنم را ماهرانه میبوسد یک نقطه ناشناخته در بدنم!
مثل یک دکمه!
یک دکمه که انگار با بوسیدنش تمام موهاى بدن قیام میکند و تمام سلول ها شروع به مور مور شدن میکنند…

_ امشب رو به تلافی دیشبی که نداشتمت کنارم میمونی؟!

صورت هیرسا جلوی چشم هایم می آید اما چشم های اهورا امشب قدرت نه گفتن را از من گرفته است…
لبخند میزنم
_ فقط امشب

چال گونه هایش با لبخندش
دوباره زیور صورتش میشود و من بیچاره ترینش….

پشت شیشه قدى ایوان طبقه بالا کنار شومینه نشستیم، پتویی که صفورا آورده بود را روی پاهایمان انداخته بودیم و به برفی که تازه شروع به باریدن کرده بود چشم دوختیم…
هر دو دستم را به فنجان بزرگ شیر کاکائویم میچسبانم تا کمی گرم شوم…
میبینم که دوباره یک نفس قهوه تلخ و داغش را سر میکشد….

با ذوق میگویم :
_ قول دادی واسم بزنى؟

با چشم تایید میکند، ویولُن و آرشه اش را از کنارش بر میدارد،
بیخیال فنجان میشوم، بدون اینکه نظرش را بپرسم سرم را روى پایش میگذارم
_ میشه از این زاویه تماشات کنم؟

آرشه را آرام روی صورتم میکشد
_ دلبرى نکن این ساعت شب

سرم را بیشتر نزدیک بدنش میکنم و به شکمش میچسبانم

_ تازه فهمیدم شکوفایی دلبری یک زن تو اوج دل تنگیشه…

لبخند رضایت روی لب هایش مینشیند، ویولُن را که بین شانه و سرش گرفتار میکند برایم جذاب ترین صحنه دنیاست…
اما سوز قطعه ای که مینوازد با این سرما تضاد منطبقی دارد…
نمیتوانم اشک نریزم
نمیتوانم یاد صورت دردمند هیرسا نیوفتم…
یاد بی خواهرى ام…
یاد ناله های قبل از مرگ مادرم که حتی در واپسین لحظات زندگی اش مرثیه سروین میخواند…
میخواند میخواند
” وای مادر…
وای سروینم…
سوختى مادر؟
سوختى برگ گلم؟
درد کشیدى مادر؟
چه کردی با خودت
چه کردی پری روی مامان؟!”

داغ سروین هیچ وقت برای هیچ کس سرد نشد…
حتی تا امروزِ من، همانقدر سوزنده و وحشتناک بود….
حالا به هق هق افتاده ام…
قطعه اش را تمام میکند، کمی بلند میشوم سرم را روی شانه اش به جای ویولُنش میگذارم
_ تو …
تو اهورا مزدای نُت های موسیقی هستی
تو جز خدایانى
خدای موسیقی…

سرم را از روی شانه اش بلند میکند…
اینبار من میخوام که ببوسمش…
محکم تر از هربار…
میخواهم لب هایش براى غم هایم اعجاز کند…
نمیدانم چرا دستش که روى دکمه پیراهنم میرقصد اصلا نمیهراسم…
شاید من هم به اندازه کافی تشنه شده ام…
شاید من بیشتر به او نیاز دارم…

دکمه دوم باز میشود….
حرارت شعله آتش شومینه روی نصف صورتم میتازد…
اما دست های او زمستان است…
بدنش بیشتر…
او خود کولاک و یخبندان است…

پیچ و خم های بدن زنانه را خوب بلد است…
آنقدر که کف پارکت چوبی اتاق دقیقا کنار شومینه بخواهی دقایق طولانی تسلیم غرایز مردانه اش شوی…

من شبیه کسی هستم که مرتفع ترین قله جهان را فتح و تجربه کرده است، احساس میکنم حالا به او از قبل نزدیک ترم…
اما شرم باعث میشود چشم هایم را ببندم و زیر پتو بخزم…
منتظرم نوازشم کند
منتظرم از احساسش برای این اولین تجربه باهم بودنمان بگوید…
اما او در حال تن کردن تی شرتش با یک لحن سرد و طعنه آمیز میپرسد:
_ با چند نفر تا حالا بودی؟

تمام آن حرارت یک مرتبه به سرما مبدل میشود…
چانه ام میلرزد…
باید توضیح دهم؟ باید این را بگویم که در تمام عمرم فقط یک شب
فقط یکبار فقط چند دقیقه ى بی روح و سرد کنار موریس خوابیده ام؟؟
باید بگویم؟
اما مگر من از او پرسیده ام؟!

انگار بیخیال جواب سوالش میشود و از جایش بلند میشود، در حال خارج شدن از اتاق میگوید:
_ باید بری حمام…
به صفورا میگم حمام رو آماده کنه

من زل میزنم به مسیر رفتنش…
به تغییر سریعش…
به شعله های آتش و باز سوال لعنتی ” اشتباه کردم؟!”

خوره میشود به جانم…..

پیراهنم را از زمین بر میدارم و در هر دو دستم آن را مچاله میکنم، درست مثل قلبم، مثل غرورم…

اینقدر شوکه ام که حتى دیگر قدرت گریستن هم ندارم، با همه بى رمقى ام و همان انگشتان لرزان پیراهنم را میپوشم، چه جان کندنى دارد بستن دکمه هایی که راحت باز شد…
صدایش در سرم میپیچد، همان روز نخست امروز را میدید که گفت:
پشیمون میشى!

به خودم نگاه کردم به دست هایم به پاهایم و بدنم…
پشیمان نبودم!
خودم خواسته بودم، این من بودم که گفته بودم پشیمان نمیشوم!
من عاشق اشتباهاتم هستم حتى اگر تصمیم بگیرم دیگر تکرارشان نکنم…

کفش هایم را بغل کردم و از پله ها پایین رفتم، صفورا که در حال بالا آمدن از همان پله ها بود، در جا ایستاد، یک طور نگران نگاهم کرد، دستش را اول سمتم دراز کرد اما انگار از نوازشم پشیمان شد
_ خوبید؟

جواب سوالش یک خنده تلخ میشود، دوباره میپرسد:
_ انگار فشارتون پایینه، چیزى بیارم بخورید؟

سرم را به نشانه منفى تکان میدهم…
و با بغض میپرسم:
_ اهورا کجاست؟

نگران، پایین پله ها را نگاه میکند
_ آقا رو تا صبح نمیشه ببینید، حمام آماده است

_ چرا؟ کجاست؟ تو اتاقشه؟

منتظر جواب صفورا نمیمانم و سمت اتاق اهورا میروم، صفورا دنبالم راه می افتد
_ خانم! خانم خواهش میکنم

بی توجه به اتاق میرسم و در را باز میکنم، اتاق تاریکش با آن نورپردازى قرمز امشب او را ندارد…
بر میگردم و از صفورا دوباره میپرسم:
_ کجاست؟

اینبار دستم را میگیرد
_ دخترم خواهش میکنم بذار تو حال خودش باشه
بیا برو حمام، منم واست یک چیزى بیارم بخور

دستم را از دستش بیرون میکشم
_ کجاى این خونه است؟
باید ببینمش

بالاى پله ها می ایستم، همه جانم را به تارهاى صوتى ام میبخشم و فریاد سر میدهم:
_ اهوراااااا مزداااااا

خانه میلرزد، صفورا دست هایم را محکم میگیرد و التماس میکند:
_ وای! آتیش به پا نکن

بی توجه دوباره فریاد میزنم:
_ آهای!!! اهورا مزدا کجا غیب شدى؟

صدایش میزنم…
صدایش میزنم هربار بلندتر….

در کمال ناباورى میبینم که درب اتاق گوشه سالن طبقه پایین باز میشود و اهورا با یک حالت دردمند و عاجز از اتاق خارج میشود، چشم هایش سرخ و متورم شده است و از صدا و صورتش مشخص است گریسته است، از همان پایین میگوید:
_ داد نزن خواهش میکنم

بغضم را قورت میدهم، چند پله پایین میروم
_ چرا صبر نکردی جواب سوالت رو بگیرى؟

آرام در را پشت سرش میبندد و بدون اینکه جواب من را بدهد رو به صفورا عاجزانه میگوید:
_ بیدار شد حتما ترسیده
برو پیشش واسش آب ببر

با چشم هاى از فرط تعجب گرد شده به اتاق خیره میشوم و میپرسم:
_ کسی اینجاست؟!

صفورا هراسان سمت اتاق میرود و میگوید:
_ شارلوت
شارلوت

بعد سریع وارد اتاق میشود و از صدای چرخیدن کلید متوجه قفل کردن در میشوم،
باور نمیکنم! اهورا تا این حد نگران شارلوت است؟
میخواهم سمت اتاق بروم که مچ دستم را محکم میگیرد، چه قدر صورتش دردمند و ترحم انگیز شده است، اصلا شبیه اهورای چند دقیقه پیش نیست

_ شرط اولمون یادت رفته!
تو زندگی من و خونه من فضولی نمیکنی

در آن شرایط، وضعیت اسفبار خودم از آن اتاق مهم تر بود، ایستادم و دوباره تکرار کردم:
_ جواب سوالت رو میخواى؟

نگاهم میکند، فقط نگاه میکند، عمیق نفس میکشم، به خودم قول داده ام گریه نکنم

_ خوب گوش کن اهورا مزدا پاکزاد!
خوب گوش کن!
من یک دختر معمولى و بی دست و پام که اون زمان تنها امتیازم دختر داریوش ملک از دربار شاه سابق و سرمایه دار بزرگ اروپا بودن، بود و بس
یک خواهر داشتم که همه زندگیم بود، حتى بدون اون میترسیدم برم استخر!
خواهرم چشم هام بود دست و پاهام بود جراتم بود اسطوره ام بود! اما یک روز گفت باید بره گفت رفتن به نفعشه، رفت و یک ماه بعد کلا غیبش زد منو نخواست، مادرمم نخواست، از ما به خاطر رفتار پدرم گذشت! من تنها شدم! دردناکه اما کور و فلج و لال شدم بدون اون! میخواستم اداشو در بیارم!
اما من فریال بودم بی عرضه بودم مثل اون نبودم، برای رفتن یک دلخوشی میخواستم برای رهایی از جهنم پدرم یک مرد لازم بود اما من خیلی معمولی بودم جز یک پسر دانشجو ساده کسی عاشقم نمیشد تازه اونم عاشق خودم نشد عاشق ثروت پدرم شد!
من اینجا به دنیا اومدم اینجا بزرگ شدم فرهنگ و تربیتم مال اینجاست!
اما اون چیزی که تو فکر کردی و پرسیدی من نیستم!
اینو فقط تو سرت فرو کن اون سوالت رو قبل از اینکه به بدن و حریم یک زن دست پیدا کنى بپرس

اما دیگر حریف اشک هایم نمیشوم، بغلم میکند! نه مثل همیشه…
مهربان…
آرام…
با آرامش اما محکم…
من میبارم و او هق هق میزند، دستم که به دست هایش میخورد اینبار اول است که این گرما را از او حس میکنم…
مثل یک کودک بی پناه و وحشت زده شده است…
راستش ترسیده ام…
نگرانم…
صدایش میزنم:
_ اهورا مزدا

بیشتر مرا در آغوش میفشرد و هق هقش اوج میگیرد، دست هایم با تردید برای نوازشش بلند

میشود، آرام آرام پشت کمرش را نوازش میکنم، با ناله میپرسم:
_ چی تو رو به این روز در آورده ارباب داک من؟

در گوشم زمزمه میکند:
_ ازم متنفر شو
من نمیتونم
تو متنفر شو

یک چیز در این میانه درست پیش نمیرود! یک چیز عجیب اشتباه است….

_ تو چته؟ از من چی میخوای؟
میخوای برم؟ من اذیتت میکنم؟!

رهایم میکند، درمانده کف زمین مینشیند و دستش را روی سرش میگذارد، طاقت دیدن این صحنه را ندارم، کنارش مینشینم، دست هایم را میگیرد، التماس میکند:
_ برو حمام…
خواهش میکنم
برو منو از روى تنت بشور….
من …
من فقط….

صفورا دستپاچه از اتاق خارج میشود، سمت اهورا می آید، خواهش میکند

_ صفورا میشه یک لیوان آب بیاری

کنار اهورا مینشیند و شروع به ماساژ مچ دست های اهورا و بعد گردن و شانه اش به یک روش خاص و عجیب میکند، خودم را کنار میکشم…

صفورا میگوید:
_ غذاش رو خورد، یکم رقصید واسش لالایی خوندم
خوابید

زل میزنم به در بسته اتاق، اهورا چشم هایش را میبندد نفس عمیق میکشد
_ فریال رو ببر حمام

حال اهورا خوب نیست، احساس میکنم تب دارد و هزیان میگوید، صفورا هم مراعات حالش را میکند، میبینم که تا اتاقش همراهى اش میکند، از فرصت استفاده میکنم و سمت اتاق مرموز میروم و آرام چند ضربه به در میزنم و بعد میپرسم:
_ کسی اونجاست؟

دوباره در میزنم و سوالم را تکرار میکنم اما کسی جواب نمیدهد، نا امید پشت در اتاق مینشینم، چند دقیقه بعد صفورا دوباره پایین می آید و من به محض دیدنش میپرسم:
_ تب داشت؟
یا چیزى خورده بود؟ چرا این طورى بود؟

با افسوس آه میکشد
_ یکم زیاده روی کرده بودن

به در اشاره میکنم
_ کی اینجاست صفورا؟

سمت در می آید کلید را از جیبش در می آورد و در را باز میکند،
_ بیا خودت ببین

چراغ را که روشن میکند از همان جلوى در سرم را داخل میبرم، یک اتاق سفید صورتی گلدار با تعداد زیادی عروسک پشمالو و مجسمه بالرین چشمم را میزند، تخت خالی که دور تا دورش تور دارد هم وسط اتاق است و یک جعبه کوچک روى آن است،
چراغ را خاموش میکند و میپرسد:
_ دیدی کسى نیست پس لطفا دیگه کنجکاوی نکن، آقا امشب تحت فشار بود و نوشیدنی باعث شد این طور دچار توهم شن

بعد در را قفل میکند، آب دهانم را قورت میدهم
_ میدونم یک دختر بالرین معشوقه اش بوده، اینجا اتاقشه؟

آه میکشد
_ قرار بود باشه

با بغض میپرسم:
_ مرده؟

سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد و یک قطره اشک از گوشه چشمش میچکد…
بی پروا براى معشوقه ى مُرده مردی که عاشقش هستم اشک میریزم…
صفورا مادرانه بغلم میکند، آغوشش را دوست دارم
_ خیلى شبیهشى….
دخترم تو حیفی
خواهش میکنم فردا از اینجا برو و هیچ وقت برنگرد
اهورا دیگه واسه هیچ کس نمیتونه اهورا باشه…
اصلاا اونی که تو دیدی اهورا نیست
دیگه اهورا نیست، خیلی ساله سر اون پسر مهربون و پر احساس رو بریده

وحشت زده از آغوشش دور میشوم

_ من کمکش میکنم، من خودم داغ عزیز دیدم من بهش حق میدم حالش خوب نباشه، من کمک میکنم خوب شه
من دوستش دارم
من عاشقشم

صفورا با چشم هایش افسوس میخورد و انگار با همان چشم ها میخواهد بگوید
” تو نمیتونی
نمیتونی”

اما فقط خودم میدانم من از این مرد و عشقش راه برگشتی ندارم…
میدانم جاده عشق یک طرفه است و من از دوربرگردان بیزار….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا