رمان طلا پارت 74
جوری بلند شد که صندلی روی زمین افتاد و بدو بدو بیرون رفت تا هرچه زودتر به طلا برسد.
با یادآوری اتفاقات امشب دستی به گوشه چشمانش کشید گوشی اش رابرداشت و به هاتف پیامک زد که فردا صبح برود و با آشنایی که در راهنمایی رانندگی داشتند دوربین های آن خیابان را بررسی کند .
اگر دید آن سه نفر با وسیله نقلیه بوده اند از روی پلاک آدرسشان را پیدا کند.
بایدمیفهمید آن حرامزاده هاکه بودند.
خودش هم بالشی برداشت و بافاصله کنار طلا گذاشت و با نگاه کردن به صورت زیبای طلا به خواب رفت.
————————————————————–
طلا
با درد عجیب و غریبی که در پهلویم میپیچید از خواب بلند شدم و با بازکردن چشمانم اولین تصویری که دیدم داریوش بود که با فاصله ازمن خوابیده بود.
با آن همه درد بازهم لبخند کنج لبم نشست.
این مرد مرا روز به روز شیفته تر میکرد با این که میدانست من هم اورا میخواهم اما از حد خودش فرا تر نمیرفت….
آرام ازجا برخواستم تا مسکنی بخورم بلکه این درد لعنتی ساکت شود.
از یخچال مسکنی برداشتم و خوردم.
طاقتم نمیگرفت، تصمیم گرفتم بروم و در حیاط قدمی بزنم و حواسم را با گل و گیاه ها پرت کنم.
چند دقیقه در حیاط راه رفتم تا کمی دردش آرام شد
با صدای در اول فکر کردم بازهم آن زن است و قرار است اتفاقهای دیروز تکرار شود.
با ترس و لرز پرسیدم .
+کیه؟
-هاتفم
نفس حبس شده ام را آزاد کردم و در را باز کردم.
-سام علیکم آقا خونه اس؟ هرچی زنگ میزنم جواب نمیده، نگرانش شدم
ازوقتی که با داریوش بودم خیلی مودب تر رفتار میکرد اوایل اگر آزاد بود خرخره ام را میجوید.
هنوز آن سیلی که به صورتم زد در خاطرم هست ،خودش هم این را می دانست که در چشمانش شرمندگی بود.
ولی مهم این بود که جانش را بدون چون و چرا فدای داریوش میکرد.
با سر به داخل اشاره کرد:
+خونه ست ولی خوابه، میخوای برو بیدارش کن
-نه نه لازم نیست بزار بخوابه دیشب حالش خوب نبود
چیزی نگفتم، کمی این پا و آن پا کرد
-میشه دوکلوم باهم حرف بزنیم؟
خودم را از جلوی در کنار کشیدم
+بیا تو
داخل آمد و در را بست.روبرویم ایستاد .استایل و صورتش هم آدم را به وحشت می انداخت.
گمانم جای سالم در بدنش نداشت،همه جا جای چاقو خودنمایی میکرد.
-راستیتش میخوام درمورد اون زنی که دیروز اومده باهات حرف بزنم، دیروز که تو رفتی آقا حالش خیلی بد شد و اصلا حال اینکه بیفته دنبال قضیه رو نداشت، اینو میخوام بهت بگم که اون زنیکه سگ درخونه آقاهم نمیشه چه برسه به زنش…بیخودی اوقات تو و آقا رو تلخ کرده خونش تو همین کوچست. اگه باهاش چشم تو چشم شدین و تیکه انداخت یا کاری کرد اگر نخواستی به آقا بگی به من یا جواد و اصغر بگو تا آدمش کنیم یا اگر میخوای خیالت راحت شه می تونم تو سه سوت از محل بندازمش بیرون
این که آن زن را برای یک حرف از خانه و زندگیش دور کنم اوج نامردی و پست فطرتی بود.
-نه نمیخواد خودم رسیدگی میکنم بهش
-مطمئنی؟
-آره
در را باز کرد و رو به من گفت:
-بازم اگه مشکلی بود به من یا یکی از بچه ها بگو، علی یارت.
-خداحافظ
رفت و در را بست.
نمیدانستم خانه اش درهمین محل است.و مثل اینکه جنگ اعصاب دیگری در راه بود.
میدانستم آرام نمینشیند و قطعا زهر خودش را میریزد .
از این خاله زنک بازی ها تا سر حد مرگ متنفر بودم ولی گویی قرار بود وارد یک خاله زنک بازی بزرگ شوم.
خواب آلود چشمهایش را میمالید آمد و جلوی در ایستاد:
-اینجایی؟ کی بیدارشدی؟
موهایی که مرتب نبود و به هم ریخته شده بود و آن صورت خواب آلود و چشمهای نیمه باز و صدای دو رگه اش دست به دست هم داده بودند تا دلم را آب کنند.
-یه ساعتی میشه
-درد داری هنوز؟
-نه بهترم
با سر به داخل اشاره زد.
-بیا یه صبونه مشتی برات ردیف کنم بهترم میشی
هنوز لباسهای دیروز را به تن داشت و فرصت پیدا نکرده بود تا لباسهایش را عوض کند .
بعد از خوردن صبحانه با اینکه دیر شده بود اما هزاران هزار تماس از درمانگاه دریافت کرده بودم که هرچه سریعتر به درمانگاه بروم.
جمع کردم و با جواد و اصغر به درمانگاه رفتم هرچه هم غر زده بود نشنیده گرفتم.
گوشی همراهم را برداشتم و در ماشین روشنش کردم بالای دویست تماس از آوا و ساحل داشتم .
میدانستم الان که زنگ بزنم فاتحه ام خوانده است.
من دیروز با آنها قرار داشتم و نرفتم و بدتر اینکه هرچه هم زنگ زدند جواب تلفنشان را ندادم.