رمان طلا پارت 41
-باشه …طلا امیدوارم زودتر خوب شی
+ممنون
با آسانسور بالا رفتیم،خدا را شکر کسی ما را ندید.
زخم گردنم میسوخت،نمی توانستم سرم را خم کنم.وارد اتاق شدیم.
-دراز بکش روی تخت استراحت کن
+نه
-چرا؟
+میخوام برم حموم
-با این وضعیت ؟نمیشه
+بدنم همش خونِ خشک شده اس باید دوش بگیرم
نگاهی به سر و وضعم انداخت.وقتی دید دوش گرفتن ضروری است گفت:
-به یکی بگم بیاد کمکت؟
+نمی خواد خودم میرم ،فقط یه قیچی میخوام
-باشه میرم ببینم گیر میارم
سمت در رفت،قبل از بیرون رفتن سمتم چرخید.
-مطمئنی خودت میتونی؟بزار به آبجی بگم بیاد کمکت
+نیازی نیست خودم می تونم
چند لحظه همانطور نگاهم کرد تا ببیند چه اندازه جدی هستم.
لباس های گشاد و دکمه دار را انتخاب کردم که با این وضعیتم بتوانم راحت آنها را بپوشم.
لباس ها را برداشتم و به چوب لباسی ای که در حمام بود آویزان کردم.
دو دقیقه بعد داریوش قیچی به دست آمد.
قیچی را از او گرفتم و وارد حمام شدم.
صدایش آمد.با مِن مِن کردن گفت:
-مشکلی پیش اومد صدام کن.
خنده ام گرفت،حتما صدایش میکردم،آن هم زمانی که لخت بودم .به قول عماد فکر کنم سیم های مغزش سوخته بود.
دکمه های مانتویم که مشکی بود اما کاملا خونی شده بود را باز کردم و از تنم در آوردم،تابی که زیر مانتو بود و سوتیینم را با قیچی پاره کردم و شلورام را هم به سختی از پا در آوردم.
رفتم جلوی آینه و با دیدن صورتم وحشت کردم،بینی ام باد کرده بود و زیر چشمانم کمی کبود شده بود،گوشه ی لبم هم که بخیه خورده بودو چشمانم با آن حجم از گریه متورم شده بود.
با احتیاط فراوان که آب زیادی به زخم ها و گچ دستم نخورد یک دوش مختصر گرفتم.
لباس هایم را پوشیدم و بیرون آمدم .
روی تخت نشسته بود در همان ده دقیقه ای که حمام کردم ده بار پرسیده بود که حالم خوب است یا نه.
با صدای در حمام سرش را بالا آورد،چشمم به بینی اش که زخم بود افتاد.
+دماغت چی شده؟
دستش را روی دماغش کشید.
-چیزی نیست …سبک شدی؟
متوجه شدم نمی خواهد جواب دهد.
+آره خیلی
دیدم همانطور نشسته و منتظر است.
+تو اگه کاری داری می تونی بری به کارت برسی
-مگه نمی ترسی
میترسیدم اما دوست نداشتم همانطور مثل مجسمه جلوی صورتم باشد.
+نه تو بیمارستان میترسیدم الان بهترم
صورتش جوری بود که انگار باور نکرده.
+برو دیگه منم میخوام دراز بکشم
دستی روی زانوهایش کوبید و بلند شد .
-میرم اما برمیگردم
روی تخت دراز کشیدم و گوشی ام را چک کردم ،چندین پیام و تماس از دست رفته از ساحل و آوا داشتم.در پیامهای آخر ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه نکند این خانواده مرا سر به نیست کرده باشند،فحش داده بودند و خواهش کرده بودند جواب دهم.
نمی توانستم زنگ بزنم اما پیام دادم و گفتم که حالم خوب است و لازم نیست نگران باشند و الان نمی توانم صحبت کنم.
آنها هم هر کدام با پیام های متفاوتی روحم را مورد رحمت قرار دادند.
چشمم را بستم تا کمی بخوابم ،فکر میکردم با بستن چشم هایم اولین تصویری که پشت پلک هایم نقش خواهد بست تصویر آن مرد و لبخند کذایی اش است،اما در کمال ناباوری برای خودم یک جفت چشمِ به رنگ شب که حلقه ی اشک دورِ آن پیدا بود ،پشت پلک هایم خالکوبی شد.
شوکه چشمانم را باز کردم و دوباره بستم باز همان تصویر بود.
ریتم ضربان قلبم تند شده بود .کلافه از روی تخت بلند شدم و در بالکن را باز کردم و روی نیمکت نشستم.
این دیگر چه نوع مرضی بود که گرفته بودم ،همینم مانده بود بنشینم و به چشمان مرد دیگری فکر کنم و نفهمم که چرا با یاد آن چشم ها دست و پایم یخ بزند.
در بالکن باز شد و داریوش با یک سینی وارد شد ،سینی را کنارم روی نیمکت گذاشت و خودش به تراس شیشیه ای تکیه داد.یک ظرف روی آن قرار داشت که انگار چیزی بود که له شده .
+این چیه؟
-برنج و خورش قیمه
متعجب پرسیدم:
+این کجاش شبیه برنج و خورشه
-تو که هم فکت درد میکنه هم نمیتونی دهنتو کامل باز کنی،اینو له کردم تا راحت بتونی بخوری
حالم از نگاه کردن به آن هم بهم میخورد ،بیشتر آبکی بود.
+خورشش خیلی زیاده
-خب باید آبکی باشه
+الان حتما باید اینو بخورم؟
چشمانش پر از خنده شد.
-آره
من یک آدم بسیار شکمو بودم و الان اصلا دلم این مدل غذا را نمی خواست.
دوست داشتم به جای این غذای مضخرف له شده یک غذای درست و حسابی بخورم.
میخواستم بگم که….
خیلی خیلی دوسسسسسسسسسسست دااااااااااااااااااارررممممممم…
عزیزم
منم دوست دارم الی جووووون♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘😘
فاطمه میخوام یه چیز ک خیلی برام مهمه بهت بگم اگه گفتی چیه ؟
چیه ؟؟؟🥺