رمان طلا

رمان طلا پارت 40

5
(1)

 

 

 

آنقدر شفاف شده بود سیاهیِ چشمانش که کامل میتوانستم تصویر خودم را در آنها ببینم.

 

-صورتت درد میکنه؟

 

با سوالش به خودم آمدم و عقب کشیدم.و سرم را تکان دادم.

 

صدای هاتف از پشت پرده آمد.

 

-آقا یه دیقه تشریف میارین؟واجبه

 

+برو میام

 

دستی به چشمانش کشید و بلند شد ،ترسیدم از اینکه جایی برود دستش را گرفتم.

 

+کجا میری؟منم میام.

 

دستم را بالا آورد و بوسید.

 

-هیجا نمیرم همینجام ،الان بر میگردم خب؟

 

سرم را تکان دادم و دست هایش را رها کردم.

 

بعد از ده دقیقه برگشت و باز کنارم نشست.دست روی دستِ سالمم گذاشت.

 

-چرا یکم نمیخوابی؟

 

حرف زدن برایم خیلی سخت بود.

 

+میترسم برگرده

 

گردنش را به چپ و راست چرخاند ،صدای مهره های گردنش بلند شد.

 

-لازم نیست بترسی من همینجا نشستم

مواظبم ،تو یکم چشماتو ببند بخواب،سرمت که تموم شد میریم خونه،اونجا بهتر میتونی استراحت کنی

 

 

 

 

باز بغض کردم.

 

+نمی تونم همش صورت اون مرده میاد جلو چشمم

 

موهایم را از اطراف صورتم جمع کرد و روی یک شانه ام گذاشت.

 

-میخوای برات قصه بگم؟

 

+چی؟

 

-قصه تعریف کنم برات؟

 

فکر خوبی بود ،تا به حال هیچ کس برای من داستان تعریف نکرده بود،در کودکی یکی از آرزوهایم این بود وقتی که دارم میخوابم کسی برایم قصه بگوید.

 

سرم را تکان دادم .کمکم کرد دراز بکشم.

 

-چشماتو ببند و خوب به قصه ای که میگم گوش کن باشه؟

 

سرم را تکان دادم و چشم هایم را بستم با یک نفس عمیق شروع کرد داستان تعریف کردن.

 

تاثیر داروهای آرامبخش نمی گذاشت تمرکز کنم روی داستان،تقریبا چیری متوجه نمیشدم ،اما همین که صدایش در گوشم میپیچید آرامم میکرد.

 

صدای بم و خاصی داشت، وسط های قصه بود که خوابم برد .

 

با سوزشی در دستم بیدار شدم ،خانم سمایی را دیدم که سرم را از دستم بیرون کشید و داریوش دورتر از او ا یستاده بود.

 

-اِوا بیدار شدی دختر،حالت بهتر شد

 

+بهترم

 

نگران درمانگاه بودم.

 

+مریضارو چیکار کردین؟

 

 

 

 

با مهربانی نگاهم کرد.

 

-نگران نباش زنگ زدم وضعیتتو توضیح

دادم ،سریع یه دکتر فرستادن چند روزم برات مرخصی کردن

 

قدر دان نگاهش کردم.

 

+خیلی ممنون

 

-کاری نکردم به جاش سعی کن زود خوب شی و برگردی

 

لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.خانم سمایی که رفت متوجه شدم هوا تاریک شده است .دردم با وجود مسکن ها کمی آرام شده بود،اما هنوز سرم گیج میرفت.

 

قصد داشتند من را به بیمارستان منتقل کنند که اجازه ندادم،آسیب حادی ندیده بودم.

 

-خیالت راحت شد مریضا بی دکتر نموندن؟دیگه میتونیم بریم خونه؟

 

+بریم

 

-جواد گفت خودت نزاشتی ببرنت بیمارستان

 

سرم را تکان دادم.

 

-از اینجا یه سر میریم بیمارستان ،عکس بندازن از دستت و سرت

 

+نمیخواد

 

-نمیخواد نداریم از اینور میریم بیمارستان بعد میریم خونه

 

حال ادامه ی بحث را نداشتم ،کمکم کرد از روی تخت بلند شوم کفش هایم را جلوی پایم گذاشت و خم شد کفش ها را برایم پوشید.

 

کاملا معلوم بود ،عذاب وجدان دارد ،اما چیزی که برای خودم عجیب بود این بود که کینه ای که اوایل از او به دل داشتم حالا خیلی کم رنگ شده بود و حس تنفرم نسبت به او از بین رفته بود.

 

 

 

 

اصرار هایش مبنی بر اینکه به بیمارستان برویم را رد کردم ،اعصاب بیمارستان رفتن را نداشتم دلم یک جای ساکت و آرام را میخواست.

 

در ایووان خانه عماد باتلفن صحبت میکرد،با دیدن ما تلفن را قطع کرد و به سمتمان آمد.

با دیندن سر وضع من حیرت زده پرسید.

 

-چی شده؟این چه سر و وضعیه

 

پسر مهربانی بود خوشم از او می آمد.

 

داریوش:چیزی نیست بعدا برات میگم …کسی هست تو سالن؟

 

عماد نگاهش را از من میگرفت و به داریوش نگاه میکرد و بارها این کار را تکرار کرد.

 

با شک پرسید:

 

-عمو کاره توعه؟

 

به قدری این سوال را بامزه پرسید که یک لحظه حواسم پرت شد و لبم کش آمد،آه از نهادم بلند شد .

 

داریوش هل شده برگشت سمتم.

 

-چی شد؟

 

دستم روی لبم بود و سرم را به معنای چیزی نیست تکان دادم.

 

-عماد این چه حرفیه بچه؟

 

-ببخشید اما فکر کردم شما بودین

 

-نه هنوز این قدر دستم هرز نشده

 

-کمکی از دست من برمیاد؟

 

+نه پسر ،تو فقط برو تو سالن مواظب باش کسی نیا د بیرون تا ما بریم بالا ،حوصله ی سوال و جواب ندارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا