رمان طلا

رمان طلا پارت 2

5
(1)

مردی که کنار در ایستاده بود اسلحه ای سمت مش صفر گرفت .

 

+یواش خانم دکتر یواش پیاده شو با هم بریم

اگه حرکت اضافه ای ازت سر بزنه مخ تو و این پیرمرد و میریزم کف  زمین بعد از ۲ ساعت به این نتیجه رسیدی که باید زنگ بزنی پلیس؟ هه ببین دختر خوب اگر می‌خواستیم به پلیس زنگ بزنیم  میبردیمش یه جای  درست درمون نه این خراب شده اگر اینجاییم مجبوریم  حالام اگه یه مو ازسر آقا کم بشه به موی اقا  قسم دودمان  خودت و  هفت جد و آبادتو  به باد میدم شیرفهم شد یا نه ؟

 

به سمتم  آمده  هلم داد سمت تختی که مریض رویش دراز  کشیده بود.

 

مش صفر بیچاره  رنگ به رو نداشت می‌دانستم که مشکل قلبی دارد من هم که بدتر از او داشتم پس می افتادم.

 

+ الانم کار تو درست و ردیف انجام میدی…آقارو مثه بچه آدم  درمون میکنی

 

واقعا  قالب تهی  کرده بودم تا به حال اصلا اسلحه از صد کیلومتری ندیده بودم حالا یک نفر قصد کشتن مرا با یک اسلحه داشت.

 

– آخه من.. نمیشه…

 

یه جوری داد زد که تمام اتاق به لرزه درآمد.

 

+میگم آقا از دست رفت تو نشستی برای ما قصه خاله خانباجی تعریف میکنی

 

-هاتف

 

مردی که روی تخت بود صدایش کرد بالاخره دست از داد زدن برداشت .

 

+جانم اقا

 

_ جمع کن این بساطوصداتم  بیار پایین میره تومغزم

 

+ معذرت می خوام اقا ولی این دکتره حالیش نیست باید چه کار کنه

 

-گفتم تمومش کن  الانم همه برین بیرون خودم حلش میکنم

 

+چشم اقا

 

 

 

مردی که نامش هاتف بود همراه با مش صفر و دو نفر دیگر بیرون رفتند.

 

-خب خانم دکتر حرف حسابت چیه

 

مرد زخمی با اینکه نای حرف زدن نداشت و من صورتش را نمی دیدم ،باز هم انگار سعی داشت صدایش با تحکم به نظر برسد .

 

+من نمیتونم جون شما رو به خطر بندازم من تازه دوره کار ورزیمو تموم کردم یعنی هنوز تازه کارم و وضعیت شما خوب نیست و الانم شما فقط دارین زمان و هدر میدین لطفاً بزارید شما را منتقل کنند یک بیمارستان مجهز

 

مرد وسط حرفم پرید

 

-خودم تموم مسئولیتش را به عهده می گیرم

عجب آدمهای نفهمی بودند

 

+شما مسئولیت به

 

-خانم دکتر اگه این کارو با زبون خوش انجام ندی با زور اسلحه باید انجام بدی  پس لطفاً بزار احترام ها باقی بمونه

 

صورتش طرف دیگر بود و من صورتش را نمیدیدم .

 

از طرفی هم راست میگفت هم حالش خراب بود و من نمی توانستم بیشتر از این دست دست بکنم،از طرفی دیگر به قول خودش اگر این کار را با زبان خوش انجام نمیدادم با زور اسلحه مجبورم میکردند .

 

+خیلی خوب باشه من این کارو انجام میدم به شرطی که تمام ادمای اون بیرونو حالی کنید اگه مشکلی پیش اومد تقصیر من نیست و در ضمن باید رضایت نامه امضا کنید

 

-باشه

 

کم کم داشت هوشیاری خود را از دست می‌داد.

 

خون خیلی خیلی زیادی از دست داده بود و نیازمند خون رسانی فوری بود .

 

+گروه خونی تون چیه

 

-بی منفی

 

 

 

 

سریع از اتاق بیرون آمدم .به کسانی که بیرون بودند گفتم:

 

+ کسی اینجا گروه خونیش بی منفی هست؟

 

یکی از مردان دستانش را بالا برد

 

+خیلی خب لطفاً برین تو اتاق آ ستینتونو بزنید بالا آماده شید تا بیام ازتون خون بگیرم مریض خیلی خون از دست داده

 

میخواستم به داروخانه درمانگاه بروم که هاتف راهم را سد کرد

 

– کجا به سلامتی

 

چقدر آدم می توانست منفور باشد که این مرد بود؟

 

+ می خوام برم داروخانه یکسری وسایل بیارم …مش صفر لطفاً تو هم همراهم بیا

 

هاتف روکرد سمت مرد دیگری که آنجا بود

 

-اصغر تو هم برو باهاشون دو در نکنن مارو

 

برایم جالب بود که چطور آقای مرادی و رسولی که مسئول پذیرش و داروخانه بودن و خانم سمایی تزریقاتی هیچ کاری نمی کردند و با این همه سر و صدا نمی آمدند که ببینند چه خبر است.

 

رفتیم داروخانه ، چند سرم، داروی بی حسی، نخ بخیه و بقیه چیزهایی که لازم بود را جمع کردیم در یک کیسه.

 

در تعجب بودم که چگونه آقای رسولی اینقدر خونسرد رفتار می کرد، هر چقدر که من و مش صفر سعی  می‌کردیم که با ایما و اشاره به او بفهمانیم او خودش را زده بود به نفهمیدن .

 

درمانگاه حالتی L مانند داشت، در قسمت عمودی داروخانه، پذیرش ، آبدارخانه ،اتاق نگهبانی ، اتاق پزشک ، تزریقات و در ورودی قرار داشت ، در قسمت افقی پاویون آقایان و خانم ها ،اتاق مامایی و اتاق دندانپزشکی که او هم مثل من یک کارورز بود و روزهای فرد صبح ظهر می آمد بود.

خانم سماعی را هم صدا زدیم، چون به هرحال یکی باید برای کمک باشد .

 

بعد از انجام کارها دوباره برگشتیم به طرف اتاقی که مریض داخل آن بود.

 

خانم سمایی معلوم بود که ترسیده چون دستانش را که گرفتم یخ زده بود .

 

 

 

در گوشش به آرامی گفتم:

 

+ چرا زنگ نزدین پلیس

 

-با اسلحه اومدن بالا سرمون گفتن اگر جیکتون دربیاد دخلتونو میاریم گوشی هامونو گرفتن در درمونگاهم  بستن همه تلفن های ثابتم قطع کردن

 

-چی میگین زیر لبی را بیفتین ببینم تو هم عمو برو رد کارت

 

مش صفر  را می گفت، کاش نمیرفت خودش دلگرمی بود برای من، چگونه بین آن همه گنده بک وحشتناک دست و پایم را گم نکنم .مش صفر  خودش هم این را می دانست

 

-پسرم بزار بیام آزاری  ندارم یه گوشه وایمیسم

 

+نه برو نگهبانی بده مریضی هم اومد از همون دم در ردش کن  پی کارش بگو دکتر نیست یالا

 

مش صفررا فرستادرفت.من و خانم سمایی وارد اتاق شدیم .

 

هاتف تا ما را دید شروع کرد غر زدن

 

-پ کجایی خانم دکتر آقا تلف شد اینقدر دست دست  کردی

 

+ لطفاً اتاق خلوت کنید تا من بتونم تمرکز کنم

 

-زکی بریم بیرون که هر غلطی دلت خواست بکنی

بحث بی فایده بود با انسان هایی که بویی از منطق نبرده اند .

 

+حداقل یه نفر تو بمونه وقت بحث نیست مریض کلی خون از دست داده

 

-اصغر تو بیرون با بقیه بچه ها برید سر بزنید به بقیه یه وقت دسته گل به آب ندن

-چشم

 

+خانم سمایی شما از این آقا که نشسته روی صندلی خون بگیر اول باید خون تزریق کنیم

 

خودم هم سریع  سمت تخت رفتم ،هوشیاری بیمار را چک کردم هنوز بیهوش نشده بود رضایت نامه را که خیلی سریع در داروخانه نوشته بودم را دادم امضا کرد و انگشت زد اسمش را که پرسیدم گفت داریوش رشیدی .

 

وسایل  را از کیف خارج کردم مرتب روی میز چیدم آمپول بی حسی موضعی را در آوردم و به کمرش زدم.

هاتف مانند  مامور عذاب بالا سر من ایستاده بود

 

-آمپول بیهوشی زدی

 

+خیر آمپول بی حسی بود اینجا داروی بیهوشی نداریم

 

-این خراب شده چه  بیمارستانیه پس؟

 

+اینجا درمانگاه نه بیمارستان لطفاً دیگه سوال نپرسید حواسم پرت میشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا