رمان طلا

رمان طلا پارت 142

4.5
(4)

 

 

 

بی‌بی کمی کنار تر نشسته به من نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

 

-بی بی ؟

 

بغضش به یکباره ترکید.

 

+ بی‌بی بمیره برای تو مادر

 

سربلند کردم خواستم بلند شوم اما نمی‌توانستم دردم طاقت‌فرسا می‌شد.

 

-خدا نکنه این چه حرفیه

 

+چقدر دیگه باید عذاب بکشی تو جوونی پیر شدی… دیگه نمی‌تونی درست‌وحسابی ام نفس بکشی

 

-من خوبم چیزی نیست

 

با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد .

 

+جان بی بی فردا باید بری دکتر نه نیار

 

با نگاه در آن چشمان نمناک چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم.

 

– باشه چشم شما فقط گریه‌نکن فردا میرمدکتر

 

+قربون دختر گلم برم من

 

-خدا نکنه

 

خودم هم دلم گریه کردن می‌خواست .

 

 

 

 

دلم می‌خواست های‌های گریه کنم اما گویا قدرت گریه کردن هم دیگر نداشتم.

 

قبلاً می‌توانستم ساعت‌ها بی‌وقفه گریه کنم و باز نای گریه کردن داشته باشم.

 

اما حالا یک قطره اشک می ریزم انگار شیره‌ی وجودم با آن یک قطره ته می‌کشد.

 

گویی تمامی دردها و غم‌ها می ریزند در آن یک قطر و می خواهند سریع‌تر خارج شوند اما همه پشت در می مانند و راه اشک را مسدود می‌کنند.

 

هرچه اشک هست پشت آن همه درد و غم می ماند تلنبار می‌شود.

 

من چه کرده بودم… با خودم… با او…

 

الان در چه حالی است ؟چه می‌کند؟ به یاد من هست ویا نه فراموشم کرده؟

 

چه می‌شود یک‌بار… فقط یک‌بار دیگر او را به می دیدم.

 

زمین به آسمان می رفت …یا قرآن خدا غلط می‌شد…

 

کاری بود که خودم کرده بودم و حالا مانند خر در گل گیر کرده بودم.

 

 

 

 

مزه ی آن لب ها هنوز هم زیر زبانم بود .

 

طعم تلخ و گسی که هیچ زمان از حافظه‌ی چشایی ام خط نخواهد خورد .

 

پوست تنم خواهان لمس دستان او بودمد.

 

لب‌هایم از بس منتظر بوسیده شدن توسط او بودند ،مانند زمین بی آب ترک خورده بودند.

 

دستان یخ زده ام پذیرای گرمای دستان بزرگ و تنومندش بودند.

 

با فکر به او دردم هزار برابر شد.

 

جوری که اشک در چشمانم جمع شد.

 

کم‌کم مسکن های پی در پی ای که خوردم بالاخره اثر کرد و توانستم کمی بخوابم.

 

+ دفترچتو بردی؟

 

-مال شما رو بردم

 

+خوب کارکردی من بیمه ا م هزین اشه کمتر میشه

 

-من رفتم

 

+میزاشتی باهات میومدم مادر

 

-نمیخواد بی بی خودم میرم شاید کارم طول بکشه خسته میشی

 

 

 

+مواظب خودت باش حالت بد شد به یکی از همسایه ها خبر بده

 

– باشه چشم خیالتون راحت

 

اولین دکتر قلب و عروقی که دیدم را انتخاب کردم.

 

می‌دانستم آدم‌های فرخ مشغول تعقیب کردنم هستند.

 

مطب شلوغی بود با اسرار بین مریض وقت گرفتم.

 

در این بین دردها کم‌وبیش شروع می‌شد و من به‌سختی روی آن صندلی نشسته بودم.

 

بالاخره نوبتم شد.

 

– سلام آقای دکتر

 

آقایی مسن و لاغر و عینک به چشم پشت میز نشسته و معلوم بود خیلی بی‌حوصله است.

 

+سلام مشکلتون چیه

 

-راستش من چند روزیه قفسه‌ی سینه‌م احساس درد می‌کنم به حدی نمی تونم نفس بکشم، سردرد دارم ،دستم درد می‌کنه و بعضی وقت‌ها پشتم تیر می‌کشه

 

از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد .

 

گوشی را روی قلبم گذاشت .

 

 

 

 

+نفس عمیق بکش

 

سعی کردم نفس بلندی بکشم ولی نتوانستم .

 

+ عمیق‌تر

 

– نمی‌تونم تا همین حد نفس دارم

 

گوشی را برداشت و سر جایش بازگشت.شماره‌ای را گرفت .

 

+خانم ،حسینیو بفرست اتاقم

 

چند لحظه بعد دختر کم‌سن و سالی وارد شد.

 

-بفرمایید دکتر

 

+خانمو ببر یه نوار قلب ازش بگیر

 

-چشم

 

جواب نوار قلب را گرفتم به اتاق اصلی برگشتم.

 

خودم جواب را نگاه کردم متوجه شدم ضربان‌های قلبم یکی ‌درمیان و اقتضاح است.

 

دکتر با نگاه به جواب زیرچشمی نگاهم کرد.

 

+جواب اصلا خوب نیست…باید یه ام آر ای هم از قلبت برام بیاری. برو طبقه بالا میگم بدون نوبت رات بندازن و جوابو سریع بهت بدن

 

 

 

 

بعد از گرفتن ام آر ای ،گفتند که خودشان جواب را برای دکتر ارسال میکنند.

 

باز به طبقه پایین برگشتم. بعد از درآمدن مریض باز و وارد اتاق شدم.

 

– گفتن جوابو براتون ارسال میکنن

 

+جوابو دیدم ،متأسفانه باید بگم که یکی از رگ‌های اصلی قلب شما مسدود شده . دلیل این‌همه درد و تنگی نفس گرفتگی رگ قلب شماست.شما باید هرچه سریع‌تر جراحی بشین تا مشکلات بزرگ‌تری براتون یجاد نشده

 

-با دارو رفع نمیشه

 

+خیر، مشکل جدی تر ازین حرفاست

 

– من شرایط عمل جراحی رو ندارم

 

باز زیر چشمی نگاهم کرد.

 

+ به‌خاطر هزینه‌اش؟

 

به‌خاطر هزینه که بود اما بخش بیشترش به دلیل نداشتن انگیزه بود.

 

– بله

 

+من میتونم کمکمتون کنم

 

 

 

 

-ممنون از لطف شما

 

+ شما مثل اینکه متوجه نیستین موضوع تا چه حد جدیه ،هر لحظه ممکنه مورد حمله قلبی قرار بگیرید،سکته کنید و یا دچار نارسایی قلبی بشین

 

– اگه می‌شه لطف کنید یه دارویی بنویسید فقط دردش بیفته

 

+باید همین الان بستری شین

 

-خدمتتون که عرض کردم شرایط شو ندارم

 

+ جونتدر خطره دخترجون هنوز جوونی

 

– لطفاً دارو بنویسید برام ، اگه ممکنه زیادم گرون نشه

 

کمی با تاسف نگاهم کرد و دارو را در دفترچه نوشت.

 

+این دارو ها تاثیر زیادی ندارن تنها راه جراحیه

 

کارتی از روی‌میز برداشت به طرفم گرفت .

 

+اگه مشکل جدی ای داشتی زنگ بزن ،شرایطط حساسه استرس ،ناراحتی، عصبانیت برات مثه سمه سعی کن رعایت کنی

 

-چشم

 

کارت راگرفتم و خداحافظی کردم.

 

 

 

 

گرفتگی یکی از رگ‌های قلب چیز خوبی بود یا بد را نمی دانم اما اگر منجر به مرگ می‌شد قطعا چیز خوبی بود.

 

نزدیکای شب بود که به خانه رسیدم بی بی مشغول پختن غذا بود.

 

-سلام من اومدم

 

خوشحال به سمتم بازگشت.

 

+ خوش اومدی …خوش‌خبر باشی دکتر چی گفت ؟

 

-گفت هیچ چیت نیست سر و مر و گنده ای فقط چند تا قرص داد که مصرف کنم این دردا واسه کمبود ویتامینه

 

گل از رویش شکفت.

 

+ خدا رو شکر می‌دونستم چیزی نیست مادر دلم روشن بود

 

کاش دل منم می‌توانست روشن باشد.

 

تا چشم کار می‌کرد تاریکی می‌دیدم. دریغ از ذره‌ای نور و روشنایی.

 

مشعل خودم هم در این غار تاریک خیلی وقت بود که خاموش شده بود .

 

خودم تک‌وتنها گوشه‌ای کز کرده بودم و لرزان از ترس منتظر اتفاقات دیگر.

 

 

 

 

 

راه خروج را گم کرده بودم اصلا راهی نبود که بخواهد تاریک باشد یا روشن.

 

فقط یک منِ ترسیده بودم کنج دیواری ، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

 

————————————————————————–

 

فصل …

 

+اگه این جنسام بگا بدین خودم میام اونجا همتونو از دم قتل‌عام می‌کنم

-…

+آدم زیاد ببرید

-…

+کمین بزارید، هاتفو فرستادم اون عقلش بیشتر از شما کار میکنه ،چند روز اون جا انباشر کنید

-…

+ نه فوری نفرستید تهران بزارین چن وقت اون‌جا بمونه

-…

+همتون گوش به حرف هاتف می مونید بینم چی میگه شیرفهمه؟

-…

+به بقیه هم بفهمون

 

مشغول راه رفتن در حیاط عربده‌کشی در پشت تلفن بود.

 

من هم‌پشت سر او بودم ،هنوز متوجه حضورم نشده بود.

 

به ناگاه برگشت و مرا دید.

 

نگاهش آن‌قدر عصبی بود که دست و پایم را گم کردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا