رمان طلایه دار پارت 97
دکتر بالای سرش بود…
راننده را فرستاده بودند تا برای معین شیر خشک بخرد. رسام نبود.
هر چقدر که با او تماس گرفتند جواب نداد.
چه تلخ که شاداب فکر میکرد رسام دوباره ترکش کرده!
دکتر با تاسف و سرزنش نگاهش کرد و محکم گفت:
– خانوم جدیری… به خاطر ناراحتی و عصبانیت زیاد شیرت خشک شده… برات دارو نوشتم باید استفاده کنی… خودت رو با مواد غذایی تقویت کن شاید چاره شد.
شاداب پتو را روی سرش کشید.
نمی خواست اشک هایش را ببینند.
دکتر خانم جدیری صدایش زده بود. بود ولی انگار نبود. رسام تکلیفش را روشن نمیکرد.
هر وقت عشقش میکشید میآمد و دلش را آب میکرد و دوباره میرفت.
دکتر بی توجه به حال زار او توصیههایش را کرد و در آخر آرام تر به بیبی و راضیه گفت:
– بهتره به یه روانشناس هم مراجعه کنه تا وضع بدتر نشده.
گوشهای تیز شاداب این جمله را شنیدند.
شاداب پوزخندی زد و حرکتی نکرد.
با رفتن دکتر بیبی کنارش روی تخت نشست و با غصه گفت:
-ابنتی(دخترم) دردت به جونُم! این حالت برای رسامِ نه؟ خودم آدمش میکنم… تو به خاطر معین قوی باش!
پتو را کنار زد و بیحرف در آغوش بیبی خزید.
حالش خوب نبود اما پستانک شیشه شیر را به لبهای معین نزدیک کرد و زمزمه کرد:
– مامان و ببخش پسرم!
دلم از بابات شکسته اما این جا تو آسیب دیدی.
با هزار جور تلاش کودکش شیشه را قبول کرد و شیر خورد.
هر از گاهی نق میزد و با دست به سینه خشک شده از شیرش چنگ میانداخت و داغ دل شاداب را تازه میکرد.
شیرش را خورد و خوابید.
آرام او را روی تخت گذاشت. خسته کنارش دراز کشید.
آنقدر به سقف خیره شد که نفهمید چطور به خواب رفت.
***
با حس بوی عطر سرد و تلخ آشنایی که حس کرد، تشنه و پر عطش نفس عمیقی کشید.
صدای خش داری کنار گوشش زمزمه کرد:
– جان؟ جانم!
کرخت چشم باز کرد که نگاه آشنای مردی که باعث و بانی این حالش بود را دید.
با حرص خواست بلند شود که رسام محکم بغلش کرد و حریص به چشمهایش زل زد.
شاداب با صبری لبریز شده غرید:
– لعنت بهت… ولم کن! ولم کن تا جیغ نزدم.
رسام سرش را لای موهای خوش عطر شاداب فرو برد و لب زد:
– جیغ بزنی بچه بیدار میشه.
– برو… برو همون جا که این یه هفته بودی.
هر چقدر که بیجان تقلا میکرد
رسام ول کنش نبود.
هق هایش را توی آغوشش خفه میکرد تا به قول او بچه بیدار نشود.
اما امان از دلِ پر از گلهاش!
آن را چطور خفه میکرد؟
– هر… هر وقت دلت… دلت بخوای میای… هر وقت بخوای… می… میری.
رسام آرام و بینفس بین موهایش نالید:
– من دلِ فلفلمو شکستم؟!
شاداب خشکش زد!
آن لقبِ ساده اما پر معنا او را تبدیل به همان شادابی کرد که غم و شادیاش را نثار رسام جدیری میکرد.
– شکستی؟ خوردش کردی… اونقدر غم و غصه خوردم… اونقدر حرص خوردم که شیرم خشک شد…
سوزناک تر ادامه داد:
– بچم… بچم… دیگه شیر نداره بخوره.
آهِ لرزان رسام بین موهایش گم شد.
سر هر دویشان را روی بالشت گذاشت… عقب کشید و بیفاصله به چشمهای خیس شاداب خیره شد.
چطور بدیهایش را جبران میکرد؟
چطور به شاداب میگفت که دردسرِ جدیدی در راه است؟