رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 141

4.6
(5)

الان پسرم، الان .

فینی کرد و قبل از خروج مطمئن شد که دیگرا
چشمانش، قصد باریدن نداشته باشند و از اتاق
خارج شد.
بیرون آمدنش مصادف میشود با دیدن آرمانی که
هنوز، نسبتش با او برایش هضم نشده بود.

سالم، صبح بخیر خوش خواب خانم.

معذب دستی به پایین پیرهنش کشید و شرمندهی اوسلام
و محبتش لب زد:
-صبح شماهم بهخیر. ببخشید زودتر برای صبحانه
بیدار نشدم. دو روز نخوابیده بودم.

بیا دختر انقدر تعارف نکن.

پشت سرش راه افتاد و دائم این سوال که “بقیه
حقایق را کی بازگو میکنی؟” پشت لبانش سبز

میشد، اما زبان به دهان گرفت و منتظر ماند، تا آرمان صبحانهاش را در آرامش بخورد.

-نمیدونستم چی دوست داری، برای همین از هر چیزی که تو فروشگاه بود برداشتم.

شاداب لبخند تشکر آمیزی زد و به میز چشم
دوخت.
میز صبحانهای که پر شده بود و هیچ جای خالی به چشم نمیخورد.

مرسی..
به سمت چایساز رفت و قوطی شیر خشک را از
کنارش برداشت و مشغول درست کردن شیر برای پسر شد

ولی قبل از اینکه آب روی شیر خشک بریزد،

شیشهای کنارش قرار گرفت.
اگر ذره ای به این مرد شک داشت هم، همینبیا… آماده کردم براش توجهات ریز و محبت بیریایش، تردیدش را از بین برد
-خیلی ممنون

شیشه شیر معین را داخل دهانش برد و کره و مربا
را معذب جلو کشید.
شکمش اگر تا چند دقیقه ی دیگر پر نمیشد حتما
آبرویش را میبرد.
– آروم باش و صبحانهت و بخور دختر. یادت رفته چقدر برات لقمه میگرفتم و با هم صبحانه میخوردیم

شاداب سر در یقهاش برد و بیشتر از پیش شرمگین شد

آرمان تک خندی از حاالت او زد و سر تکان داد
چشم ..

لقمه ای برای خود گرفت و آن را به دهان برد. از طعم دلانگیز مربای نارنج شکمش مالش رفت و چشمانش پرلذت بسته شد.
-میدونستم دوست داری. بیشتر بخور.

اگر او اجازه میداد، که لقمه راحت پایین برود، عالی میشد. لقمه را با بدبختی قورت داد و به چهره ی پیروز او چشم دوخت.

-تو چند سالی و کنار من بزرگ شدی. اینکه یادت نیست
، دلیل نمیشه منم فراموش کرده باشم
مردمکهایش بین چشمان پسر چرخید.
چرا رفتید؟ خیلی محو یادمه. خیلی کم. آرمان دم عمیقی گرفت و لحظهای را در سکوت گذراند
-یحیی و یاسر مشکل داشتن. ما هم که رفتیم، ارتباط کامل قطع شد.

دخترک با شنیدن نام پدرش، دلش بیتاب و نگاهش بی تاب تر شد
بخور دختر باید بریم جایی.
صبحانه را تمام کردند که باالخره قفل زبان دخترک باز شد.

میتونم بقیه قضیه رو بشنوم؟

مرد قلوپی از چایش نوشید و با انگشت روی میز ضرب گرفت.
-هنوز نه شاداب. میخوایم بریم جایی حاضر شو،
و باز هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به شاداب بدهد، آشپزخانه را ترک کرد.
– لعنتی…
با عجله معین، که قصد سینه خیز رفتن رویلعنتی.. وسایل میز را داشت، زیر بغل زد و به دنبال آرمان راه افتاد.
صبر کنید. این حق منه که همه چیز و بدونم.

دخترک حرف حق را زد، اما آرمان نیاز به وقت کشی داشت، تا آن طرف به نتیجه ی دلخواه برسد. اگر همه چیز را یکجا بیان میکرد، دل بیقرار دختر، بیقرارتر میشد.

حاضر شو…هنوز خیلی وقت داریم دختر عمو.
سپس بدون توجه به او، داخل اتاق شد و دررا . بست. شاداب نفس کلافهاش را بیرون داد و معین را روی زمین گذاشت و مشغول جمع کردن میز شد.
سپس بدون توجه به او، داخل اتاق شد و در راحاضر شو…هنوز خیلی وقت داریم دختر عمو. بست. شاداب نفس کلافهاش را بیرون داد و معین را روی زمین گذاشت و مشغول جمع کردن میز شد.

آنقدر مشغول که نفهمید دقیقه ها چطور با سرعت گذشتند
-اشاداب؟ هنوز حاضر نشدی؟

آخرین لیوان را آبکشی کرد و طلبکار چرخید، اما با دیدن چهرهی حق به جانب او لبهایش را روی هم فشرد، تا مبادا چیزی بگوید و همه چیز خراب کند
آرمان با دیدن چهرهی دخترک لبخند زد و با مهربانی گفت:
-حاضر شو، پشینون نمیشی. میریم یه جایی که خیلی وقته ازش غافل شدی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا