رمان طلایه دار پارت 139
دوباره نگاهش در خانه چرخید و در دل به ادعایتا هر وقت که بخوای، اینجا خونه ی خودته.
آرمان پوزخند زد. تنها خانه ای که شاید ابدی و دائمی برایش میماند، قبر بود و بس.
باید چکار کنم؟
دوباره و اینبار مرد تاب نگاهش را نداشت وبرای پرت کردن هواسش گفت:
-نمیخوای بدونی من کیام؟
شاداب روی زمین نشست و معینش را در آغوشش جابه جا کرد.
-میشه چمدونم و بدید؟ باید پوشک بچه و عوض کنم
آرمان چمدان را کنارش قرار داد و مقابل دخترک روی زمین نشست.
دیروز خود را رسیده به دخترک میدانست و
امروز، دوباره مثل تمام این چند سال، او را در دورترین نقطه از او میدید.
باید میفهمید در اطراف دخترک چه گذشته و دلیل
اینکه رسام اینطور به او و روحش آسیب زده کشف میکرد
شدن شاداب پیدا نمیکرد.
و وای به روزی که دلیلی منطقی برای ویران شدن شاداب پیدا نمیکرد.
یادته!؟ لواشک و دور دستت لوله میکردی؟
مرد غرق در خاطرات گذشته خندید و شاید صدایش کمی میلرزید وقتی گفت:
-انقدر خیسش میکردی که به انگشتت میچسبید و
من برای اینکه گریه نکنی همه شو میخوردم.
مردمک های دودو زن دختر کنجکاوانه او را
مینگریست و خاطرهای محو و کمرنگ را دور ه میکرد
نگاه آشنای شاداب، لبخندی دیگر مهمان لبهای آرمان کرد و ادامه داد:
-گفته بودم یه روزی میام دنبالت. فقط فکر کنم، تو یادت رفت
شاداب چیزی به خاطر نداشت، فقط ذهنش پرو خالی میشد از یک کلمه
انمان
یر لب تکرارکرد و آرمان خیره به او لب زد:
-کلی تخم کفتر دزدیدم برات، اما ته شم نشد، اسمم
و درست از زبونت بشنوم، دخترعمو.
شاداب یکه خورده تکانی خورد و آرمان نگاه کشدارش را با مکث از او گرفت.
این آخرین باری بود که نگاهش کرد و قصدش را
نداشت به او آسیب بیشتری بزند.
دختر عمو؟ شما پسرعمو….
دهان شاداب باز ماند و چشمانش گرد شد. آرمان
همانطور که معین را نوازش میکرد پاسخ داد
-پسر عمو یاسر، برادر یحیی. ۵ سالت بود که
رفتیم کانادا و تازه سه ماهه که برگشتم.
او یک عمو داشت…
شاید شبیه به پدرش…
او قرار بود دوباره عطر پدرش را عمیق بو بکشد
حتی جویای هیچ سند و مدرکی برای این ادعا نشد
و فقط پرسید:
-عموم کجاست؟!
آرمان نگاهش کدر شد و دست نوازشوارش روی
سر پسرک مکث کرد.
-سرطان از پا درش آورد.
آه جانسوز شاداب با ناله از گلویش خارج شد.
سهم او در این دنیا، هیچ از همه چیز بود و بس.
رهایی از این بالتکلیفی حق توعه. اینکه بدونی رسام چه حسی بهت داره و چرا با وجود داشتن زن و بچه، دنبال یکی دیگه ست.
یک چیز را مطمئن بود. رسام دنبال فاطمه نیست.
-نه اینطور نیست. انگار که مجبوره. انگار که چارهای نیست. شایدم نه، نمیدونم
مرد کمی جلو کشید و درخواست کرد.
شاید رسام نیاز به کمک داشته باشه. اگرمیتونی همه چیز و تعریف کنی؟ بی کم و کاست
از جزئیات ماجرا خبر داشته باشم،
میتونم برم و
سر از همه چیز در بیارم.
شاداب نگاهش کرد و لب زد:
چرا
آرمان از جا بلند شد و کمی از او فاصله گرفت.
نزدیک نشستن به شاداب نفسش را بند میآورد و
ر مرامش نبود، چشم به داشته های دیگران
بدوزد. نه حاال که همه چیز برخلاف تصوراتش بود
دلم میخواد قبل از رفتنم، تکلیف زندگی دختر عموم و مشخص کنم. تو یادت نیست، اما من یادمه که یه روزی قول دادم مراقبت باشم.
میخواست برود. تنها آشنا و فامیلی که داشت هم قرار بود از دست بدهد.
میخوای بری؟
نمیخواست برود… اما باید میکند و برای همیشه ین کشور را پشت سرش جا میگذاشت.
تعریف کن برام شاداب.
سه روز از زمانی که همه چیز را برای آرمان تعریف کرده بود و او خانه را ترک کرد گذشته
بود
وقت رفتنش از شاداب قول گرفته بود، که خانه را ترک نکند و قسم جان رسامش را داده بود
نمیدانست که او جایی برای رفتن ندارد و شاید اگر قسم نخورده بود، تا به امروز دوباره به خانه رسام باز میگشت.
دلتنگ بود و بیقرار. آرمان به او قول داده بود، که از این بالتکلیفی نجاتش میدهد و تمام مسائل
مبهم زندگیاش را روشن میکند.
قولی که بارها رسام هم به او داده بود و هر بار
میگفت که وقتش نشده.
با صدای زنگ خانه دلش هری ریخت و نگاهش پی معین که سینه خیز میرفت و حال معلوم نبود، کجاست رفت.
معین را زیر مبل پیدا کرد و همزمان صدای چرخیدن کلید در قفل به گوشش رسید.
معین را به آغوش کشید و صاف ایستاد و منتظر و شاید کمی ترسیده به در خیره شد.
در باز شد و قامت بلند آرمان ظاهر شد و شاداب
ناخواسته لبخندی زد و نفس آسودهاش را رها کرد.
اومدین…
آرمان دستانش را با کیسههای خرید باال آورد و با لبخند گفت
با دست پر اومدم.
شاداب دوباره معین را روی تشکش، وسطبا دست پر اومدم.
پذیرایی گذاشت و به کمک او شتافت.
فقط نمیدانست که جمله ی آرمان کنایه داشت و او
با دستانی پر برای زندگی شاداب بازگشته.
شاداب برای خودش هیچ غذایی درست نکرده بود
و آرمان او را مجبور کرده بود که برای هر دو
وعدهای خوشمزه تدارک ببیند و خودش به حمام
رفته بود تا خستگی و شنیده هایش را به نحوی از تن کوفته و درماندهاش دور کند.
با بی بیگل صحبت کرده بود و دور از چشم رسام،
خیال آنها را بابت شاداب و فرزندش راحت کرده بود
بی بیگل گفته بود که رسام به این تلنگر برای
سامان دادن به زندگیاش نیاز داشته و همین که
حال شاداب خوب باشد کافیست.
اما از او خواسته بود شاداب را، امانت پیش
خودش نگه دارد و مراقبش باشد، تا رسام همه
چیز را سامان ببخشد.
چیزهایی که مو به تنش سیخ کرده بودند و دیگر
رسام را مردی بیمعرفت و نامرد جلوه نمیداد.
رسام هم شاداب را دوست داشت و خوشحال بود
که دخترک اسیر عشقی یکطرفه نبود
درد عشق یکطرفه را چشیده بود و آن را برای
دشمنش هم نمیخواست.
تمام اعضای آن خانه، حتی نگهبان و خدمه،
دلتنگ شاداب بودند و بیبی و عمه مرضی
ساعتها از خبر سالمتی شاداب اشک ریخته بودند
عمه مرضی از فرط شادی در آخر او را بوسیده
بود و یاد مادرش را در خاطرش زنده کرده بود.
آرمان چه میدانست، مرضی او را شبیه به جوانی
یحیی دیده و قلب داغدار و دلتنگش را با آرمان
گول زده.
لباسش را پوشید و حولهی کوچک را دور
سرشانهاش گذاشت و از اتاق بیرون زد.
شاداب را در حالی یافت، که میز ناهار را میچید
و همزمان برای کودک در آغوشش لا لایی یخواند
شاداب با دیدن او دستپاچه معین را روی میز
گذاشت و شیرش را داخل دهانش برد
سلام عافیت باشه.
ناهار آمادهست.
خیلی وقت نداشتم، براتون کباب بشقابی درست کردم. مامانم
هر وقت عجله داشت.
رمان با تک خندی حرف او را قطع کرد.
عالیه دختر. دستتم درد نکنه. زحمت کشیدی.
آرمان نمیدانست که او چقدر در این خانه معذب
است و حال که او برگشته، خود را همانند
خدمتکاری بیش نمیداند و در تلاش است که آرمان از او ناراضی نباشد.
شاداب میترسید. در این دنیا آدمهای خوب،
ِن آن انگشت شمار اطرافش بودند و آخری ان
ها آرمان،
که از نظرش معجزهای، که در آن شب سرد و
خوف ناک از خدایش طلب کرده، بود.
آرمان خونسرد پشت میز نشست و مشغول خوردن
شد و بیتوجه به حال آشفته و دل بیقرار دخترک
از خوشمزه ترین وعدهی عمرش لذت میبرد.
میگم.. چیزه…
شاداب دلش قرار نداشت، هیچ چیز نمیخواست
جز یک خبر از حال خوب معشوقش.
دلتنگ رسامش بود و قلبش آنچنان در سینه
میکوبید که شاید یک خبر کوتاه، کمی آرامش به
جانش میریخت و قلب سرکشش را رام میکرد.
حالش خوب نیست، اما خوب میشه.
لبخند ته چهره ی آرمان را درک نمیکرد بیشتر عذابش میداد.