رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 136

4
(6)

طوری “خودتو” را ادا کرده بود که گویی، گفته
است؛ خودت را میخواهم و به دستت میآورم.
دخترک از خود پرسید؛ چرا همه چیز
لحظه به لحظه به هم ریخته تر و ترسناکتر از قبل
میشود؟

قدمی به عقب برداشت و درمانده نگاهی به اطراف
انداخت. حال پشیمان شده بود، باید در خانه میماند
و بابدبختی اش کنار میآمد.
-بشین دختر، امروز به اندازه ی کافی معطلت شدم.
معین به گریه افتاد و شاداب چقدر دوست داشت،
پسرش را در اشک ریختن همراهی کند.

آب دهانش را قورت داد و خود را از ماشین مرد
مشکوک دور کرد.

مرد “نچ” کلافه ای گفت و در سمت خود را که باز
کرد، شاداب پیاده شدنش را که دید، چرخید و با ته
ماندهی جان و انرژیاش شروع به دویدن کرد.

دوید و حتی توجهی به کفش کالجش که از پایش
در آمد هم نکرد.
دوید و نگران فرزندش با نفسنفس لب زد:
-االن تموم می…شه ماما…ن… تورو…خدا گریه
نکن.

سینهاش به خسخس افتاده بود و ریه هایش دیگر
توان این حجم از دم و بازدم سریع را نداشت.
چیزی به انفجار قلبش نمانده بود و انگار برخالف
تصوراتش، امشب صبحی نداشت و قرار نبود که
به آرامش برسد.

دیگر نمیتوانست….
از حرکت ایستاد و کمی خم شد تا بتواند این حجم
از هیجان، ترس و وحشت را در وجودش کنترل
کند.
شاداب سایها ی روی سر خود حس کرد و چشمانش
را با عجز بست.

مرد دست به جیب کنارش ایستاد و شاداب درمانده
کمر خم شدهاش را صاف کرد و منتظر به او خیره
شد، تا ببیند چه خوابی برایش دیده.
-راه برو.

گیج و منگ به مرد نگاه کرد و سعی کرد حرفش
را تحلیل کند.

مرد کالفه بازوی شاداب گرفت و همانطور که به
سمت ماشین میکشیدش، غرید:
-میگم راه برو، تا سکته نکردی. خیلی ورزش
میکنه، واسه من دوی ماراتونم میره.
شاداب که هنوز حالش جا نیامده بود، جان کند تا
بگوید:
دست شاداب را به ضرب رها کرد و دخترک کهول کن دستمو… به من دست نزن.

دست شاداب را به ضرب رها کرد و دخترک کهول کن دستمو… به من دست نزن.
توقعش را نداشت نزدیک بود بیفتد. مرد دوباره
بازویش را گرفت و مجبورش کرد که بایستد.
شاداب فقط یک جمله گفت:

رسام پیدام میکنه.
و درست زمانی که مرد، حس کرد شاداب
آرام گرفته و حالت تدافعی اش کمتر شده، در یک
حرکت غیرقابل پیشبینی معین را از دستش قاپید
و در آغوش خود گرفت.

دستان شاداب درد را فریاد میزد، مدت زیادی
کودکش را در همین حالت گرفته بود و دستانش
رو به فلج شدن میرفت، اما بیخیال دردش به
سمت مرد خیز برداشت و سعی کرد معین را پس
بگیرد.

هر چه تالش کرد بینتیجه ماند و در آخر، ناامید
دست از تقال برداشت.
اما آماده باش و منتظر موقعیتی، برای حمله و پس
گرفتن فرزندش بود.

مرد که متوجه نقشه ی شاداب، از چشمان تخسش
شده بود، لبش به لبخندی کج شد و باعث شد،
شاداب با پا به کفشش بکوبد و فریاد بزند:
چی میخوای؟ االن شوهرم میرسه.

لبخند مرد به تکخندی تبدیل شد و به دنبالش کوتاه
خندید.
چی شد پس؟ شوهر فاطمه بود که.
شاداب لب جوید و هر چه میکرد که ترسش را
مخفی کند، فایده نداشت.

وقتی دید مرد رویه رویش هیچ رحمی ندارد، اشک
به چشمانش نشست و تسلیم ضعفش شد.
آقا توروخدا. بچهم و بدید برم. بهخدا من از
کارای رسام هیچ خبر ندارم.

مرد معین را در آغوشش جابه جا کرد و نگاهی به
پسرک، که شباهت زیادی به مادرش داشت
انداخت.
نگاهش به نوزاد کمی طوالنی شد و با مکث سر
بلند کرد و با لحنی جدی و مصمم به او گفت:
-با من میای

شاداب آب دهانش را سخت قورت داد و
را به سختی لب زد.
مرد راه افتاد و شاداب بدون توجه به پای بدون
کفشش، با قدمهایی تند خود را به او رساند.
-آقا..

شاداب لحظه بع لحظه، بیشتر به عمق فاجعه پی
میبرد و ترس با قدرت بیشتری به وجودش چنگ
میزد.
-خونه ی من.
شاداب از حرکت ایستاد و مات مانده پرسید:
بله/..

مرد معین را روی صندلی کودک ماشینش گذاشت
و کمربندش را بست.
کمرش را صاف کرد و با خونسردی و خیره به
دخترک گفت:

-خونه ی من. معین نیاز به یه محیط امن و آروم
برای استراحت داره!
نیم نگاهی به مرد انداخت و ملتمس گفت:
-آقا شما خودت بچه داری. چطور دلتون میاد،
بچهم و ازم بگیرید؟ بدین به من لطفا.

درجواب تمام عجز و البههای شاداب تنها یک
کلام گفت:ندارم
شاداب که منظور مرد را نفهمیده بود، دستش را

سر دردناکش گرفت و مرد بیشتر آزار دادنش را
جایز ندانست.
-بچه ندارم

شاداب دیگر قدمی تا سکته کردن نداشت. سوالی
به صندلی کودک درون ماشین خیره شد و مرد در
سمت راننده را باز کرد و قبل از نشستن گفت:
… همه چیزبرای معین خریدم!
دنیا دور سر شاداب چرخید

لحظه به لحظه ترسناکتر میشد.

به نظرش آمد مرد مقابلش یا یک آدم محترم و
فهمیده باشد و یا از شانس همیشه قشنگش، یک
دیوانهی زنجیری.
-مشکل شما با رسامه، پس با خودش حل کنید و
اجازه بدید من برم

استارت زد و جدی به دخترک نگاه کرد. بس بود
هر چقدر دخترک معطلش کرد.

برای شاداب ساده و بیریا همینقدر صبوری کردن
کافی بود تا اعتماد کند.
خستهام شاداب. میشینی یا من و معین بریم
دخترک به سمت ماشینش خیز برداشت واوناجوانمردانه گازی نمایشی داد و وحشت بیشتری
مهمان دل شاداب کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا