رمان طلایه دار پارت 130
-به چی فکر میکنی؟!
رسام پرسید و دستش نوازشوار موهای نرم و مخملی همسرش را لمس کرد.
شاداب سرش را بیشتر در سینهی او مخفی کرد و با چنگ به بازوهایش پچ زد:
-هیچی… فقط همینجوری بمونیم.
مرد لبخند پرلذتی زد و سرانگشتانش احساس بیشتری به وجود دخترک تزریق کرد و با صدای خشدارش لب زد:
-بمونیم فلفلم. بمونیم…
کمی سنگدلانه بود، که در آغوش او به ترک کردنش فکر میکرد. به رفتن و رها کردن…
آخر چه میکرد؟ بودنش، تمام زندگی رسام را تحت و الشعاع قرار داده بود و به خیالش رفتن بهترین راه بود.
در ذهنش مردی که روز اول دیده بود را دوره کرد.
مردی باابهت و مخوف که همان لحظهی اول چیزی را در وجود شاداب زنده کرد؛ اعتماد و تکیه کردن.
او برای شاداب تگیهگاه شد…
پدر، رفیق، همسر و همراه بود، اما سرنوشت بود و بازیهایش…
اگر قرار بود هر چه که دلش خواست را داشته باشد، که هیچ وقت خانوادهاش را از دست نمیداد.
-سکوتت ترسناکه شادم. نفسات میگه بیداری و سکوتت هشدار ترس میده.
غم در وجود شاداب موج زد و چشمان بستهاش به اشک نشست. چطور او را؟ این آغوش پر از امنیتش را ترک میکرد؟
شاداب روح زخم خوردهاش را به این مرد پیوند زده بود، اما خسته بود از این دویدن و نرسیدنها.
حاضر بود همه چیز را ببخشد و تمام اتفاقات و عذابهایی که متحمل شده بود را به فراموشی بسپارد، فقط در ازایش یک چیز میخواست.
یک زندگی آرام برای خودش، فرزندش و مردی که اینچنین بیتاب تنِ او را به آغوش کشیده بود و گویی با هر نفس دختر، قدرت و جانی تازه میگرفت.
قدرتی که میگفت، تنها اوست که میتواند اینطور مرد کنارش را آرام کند.
مردی که چشمانش و قلبش فقط با یک نگاه دخترک آرام میگرفت.
او بارها شاهد بود که چطور تپش قلب مردش زیر دستانش آرام میگرفت و منظم مینواخت.
از دوست داشتن رسام نسبت به خودش آگاه بود.
فقط کاش رسام حرف میزد و اعمالش، خلاف حرف چشمانش نبود.
خیلی ناگهانی تنش را از گرمای آغوش رسام محروم کرد و از او جدا شد و به آنی سرما به تمام وجودش نفوذ کرد. سرمایی که زین پس باید با آن کنار میآمد.
رسام دستانش را زیر سرش گذاشت و با چشمان ناراضی دخترک را دنبال کرد، که بر عکس همیشه، بدون توجه به تن عریانش از تخت پایین آمد و به سمت سرویس راه افتاد.
دخترک غرق در افکار وحشتناکش به حمام رفت و در را بست و مرد گیج و مات مانده اتفاقاتشان را دوره کرد.
شادابش متفاوت تر از همیشه رفتار کرده بود، اما او راضی بود. همین که نخواهد چیزی را توضیح بدهد کافی بود.
به پهلو چرخید و خیره به بالشت دختر زمزمه کرد:
-الان نه، اما یه روز بهت میگم.
واییی توروخدا یکم طولانی تر و زودتر پارت بزار رمان اصلا جلو نمیرع🤦🏻♀️🤦🏻♀️