رمان طلایه دار پارت 123
– امممم…. آقا توی ماشین آب هست؟
راننده کمی سکوت کرد و گفت:
– نه خانوم… نگران نباشید این بغل یه سوپرمارکت هست الان میرم براتون میخرم.
حرفی نزد که راننده سری از ماشین پیاده شد.
نگاهش کرد که از بین ماشین ها گذشت و به سمت پیادهرو رفت.
ناراحت نگاهی به ساعتش انداخت.
کلاسش را از دست داد…
زیر لب نالید:
– چرا من تو هیچ چیزی شانس ندارم؟
توی همین فکرها بود که چند ضربه به شیشه ماشین خورد.
شانه هایش از جاخوردگی بالا پرید و سریع سرش را بالا گرفت.
پسر نوجوانی پشت شیشه ایستاده بود و به او اشاره میکرد.
بیفکر شیشه را پایین داد و گفت:
– بله؟
پسر بطری آبی سمتش گرفت و گفت:
– این برای شماست.
ابرو بالا انداخت و گفت:
– من؟ کی… کی اینو بهت داد؟
بطری را گرفت
کار رانندهاش بود؟ او که الان رفت… چرا خودش نیامد؟
پسر سری به معنای منفی تکان داد و با دست به ماشین کنارشان اشاره کرد و گفت:
– نه اون آقا داد… اینم گفت بهتون بدم.
کاغذ مشکی رنگی سمتش گرفت.
شاداب حس کرد قلبش هری پایین ریخت.
بی اختیار تر کاغذ را برداشت که پسرک رفت.
شاداب ترسیده بدون نگاهی به آن ماشین شیشه را بالا داد.
حتی نمی خواست به آن کاغذ نگاه کند.
آنقدر نفس های عمیق کشیده بود که گلویش خشکیده تر شده بود.
در بطری را باز کرد و نفس آب را یک نفس سر کشید.
کمی حالش جا آمد…
نتوانست کنجکاویاش را کنترل کند و کاغذ مشکیِ تا خورده را برداشت.
باید کاغذ را دور میانداخت…
باید پاره اش میکرد و به او نگاه نمیکرد.
چه معنایی داشت که یک غریبه به او این کاغذ را بدهد؟
شاید شمارهاش را نوشته… از کجا میدانست اصلا داخل این ماشین یک دختر نشسته؟
خودش را کاغذ را باز کرد؟
اگر رسام می فهمید… اگر….
با دیدن محتوای داخل کاغذ افکارش به یک باره پر کشید.
داخل آن کاغذ مشکی با جوهر سفید رنگی متن کوتاهی نوشته شده بود…. با یک دستخط خاص و خیلی شیک.
” بهت رسیدم ”
پایین متن به لاتین حروف “sh” نوشته شده بود. انگار که امضا کرده بود.
با اظطراب پوزخندی زد… یعنی چه؟
چه معنایی داشت؟
ترسیده و با حالی عصبی شیشه ماشین را پایین داد، دستش را بیرون برد و کاغذ را از قصد مچاله کرد تا آن مرد مجهول ببیند.
کاغذ را به سمت ماشین پرت کرد و سریع دوباره شیشه را بالا داد.
تند تند زیر لب گفت:
– بهش فکر نکن شاداب… بهش فکر نکن…
حالش کمی جا آمد…
با خود فکر کرد چقدر مزاحم در این شهر پیدا میشود.
مزاحمهایی که انگار چشمِ لیزری دارند و او را از این سمتِ شیشههای مات و دودی میبینند.
از قضا به او آب تعارف میکنند و کاغذی حاوی متنی عجیب به او میدهند.
امان از این مزاحمها.
زیر لب تکرار کرد:
– مزاحم بود… یه مزاحم باکلاس و جنتلمن و عجیب و غریب… بهش فکر نکن شاداب.
بالاخره آن راننده کوفتی پیدایش شد.
انگار رفته بود از سر چاه آب بیاورد.
– شرمنده خانوم… کارتخوان مغازه مشکل داشت کارمون طول کشید.
پلاستیکی حاوی خوراکی و آب میوه و آب روی پاهایش گذاشت.
زیر لب تشکری کرد…. نه اشتهایی داشت و نه به لطف آن مرد دیگر احساس تشنگی میکرد.
ذهنش دوباره غرقِ در افکاری عجیب شد که راننده گفت:
– راه باز شد خانوم…. الان سریع میرسیم به دانشگاهتون.
دوباره تشکری کرد. ماشین حرکت کرد که لی اختیار به آن ماشین شاسی نگاه کرد که با سرعت از کنارشان گذشت.
عجب روزی شد!
***
– وایی شاداب چقدر لاغر شدی… رژیمی مگه؟
تلخ خندید و گفت:
– بد شدم؟
دخترک به بازویش آویزان شد و گفت:
– نه بابا جیگر تر شدی… همچین بگی نگی بیبی فیس شدی!
ریز خندید… دلش میخواست بداند از دیدِ رسام چه شکلی شده است.
– ولی زیر چشمهات گود افتاده… به نظرم بیخیال رژیم شو.
لبخندش پر کشید.
کاش راهی وجود داشت که غم و غصه بیخیالش میشدند!
بحث را خودش عوض کرد و گفت:
– اینا رو ولش کن… چه خبر؟ من نبودم دانشگاه چیزی نشد؟
به سمت سلف رفتن که ملیکا گفت:
– نه بابا چه خبری… فقط…
مکث کرد. شاداب با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– فقط چی؟
ملیکا با تردید گفت:
– چند باری خب… خب… نیما رو دیدم… میاومد اینجا…
شاداب وسط حرفش پرید و گفت:
– بهش گفتی که من یه مدت نمی اومدم سر کلاسهام؟
ملیکا نگاه دزدید و گفت:
– واسه تو نه… واسه… واسه یه دختر دیگه… دنبال اون میاومد.
شاداب بعد از مکثی لبخندی زد.
آرام گفت:
– اها… خب خوبه که.
ملیکا سریع گفت:
– ناراحت نشدی؟
کوتاه جواب داد:
– نه!
ملیکا نفس راحتی کشید. دوباره راه افتادن و ادامه داد:
– آخه من فکر کردم نیما تو رو دوست داره.
هر چه بود انگار برای نیما تمام شده بود.
چه بهتر… باید برایش خوشحال باشد.
نیما از سمتِ رسام اذیت شده بود… حقش بود که خوشبخت شود.
فقط دلش برای محبتهایی که نثار معین میکرد و مثله برادر پشتش بود تنگ میشد.
مطمئن گفت:
– نیما مثله برادرم بود.