رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 122

4.7
(3)

کوله‌اش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و از پله ها پایین رفت.
انگار بی بی گل همه جا چشم داشت که سریع سر راهش سبز شد و با تعجب گفت:

– کجا دخترم؟

جدی گفت:

– می‌رم دانشگاه بی‌بی… کلی از درسم عقب موندم.

بی‌بی‌گل دنبالش راه افتاد و سریع گفت:

– رسام رو خبر کردی؟

یادِ دیشب افتاد… می‌خواست بگوید ولی رسام کلی کار‌های عقب افتاده داشت.

سرسری گفت:

– تو راه بهش زنگ می‌زنم‌.

شنید که بی‌بی غرغر می‌کرد اما توجه نکرد. از عمارت خارج شد و راه سنگ فرش شده را دنبال کرد.

هوا گرم اما تمیز بود.
با لذت نفس عمیقی کشید و قدم‌هایش را تند تر برداشت.

دلش هوس ساندویچ سرد‌های سلف دانشگاه را کرده بود.

توی همین فکرها بود که نگهبان جلوی در مقابلش ایستاد و گفت:

– می‌بخشید خانوم کجا می‌رید؟

شاداب شانه‌هایش را عقب داد و آروم گفت:

– کلاس دارم… حالا میشه از جلوی در برید کنار؟

نگهبان بعد از مکثی گفت:

– عذر می‌خوام ولی آقا چیزی به ما نگفتن.

شاداب با استرس لب گزید و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت.
داشت دیرش می شد.

به دروغ گفت:

– حتما یادش رفته… من دیشب بهش گفتم حالا بذارید برم.

نگهبان تکان نخورد و ربات وار تکرار کرد:

– تا آقا رسام نگه من این اجازه رو ندارم.

دلش می خواست جیغ بکشد.
با حرص گوشی را از کوله‌اش بیرون کشید و شماره رسام را گرفت.

بعد از سه تا بوق جواب داد.

– جونم فلفل!

با آوردن اسم فلفل یادش آمد که باید همان شاداب گذشته باشد… همان فلفل آتش پاره و لوسِ رسام جدیری!

لب برچید و نالید:

– رسام!

رسام با محبت تر جواب داد:

– جونِ رسام فلفل! حتما یه چیزی ازم می‌خوای.

الحق که شاداب را خوب شناخته بود.

– اوهوم… لطفا نه نگو!

– تا چی باشه!

آه از دست این مرد!

کمی از نگهبان فاصله گرفت و آرام و پر ناز گفت:

– دلت میاد بهم نه بگی!

حقیقتاً نه!
ولی رسام با جدی ساختگی گفت:

– چی می‌خوای شاد؟

شاداب با لبخند لب گزید و آرام گفت:

– می‌خوام برم دانشگاه… کلی از درس‌هام عقب موندم… این نگهبانِ جلوی در نمی‌ذاره برم.

سکوت پشت خط حاکم شد.
شاداب با استرس لبش را محکم تر گزید… چه چیزی باعث شده بود که رسام اینقدر نسبت به امنیت او حساس شود؟

– گوشی رو بده به نگهبان.

بی حرف چرخید و گوشی را به سمت مرد گرفت.

نگهبان چند لحظه با رسام حرف زد و بعد از چشم گفتن های فراوان گوشی را به شاداب برگرداند.

شاداب با تردید جواب داد:

– الو؟

رسام جدی ولی نرم گفت:

– کاش زودتر بهم گفته بودی… ولی باشه برو راننده تو رو می‌رسونه.

دلش می‌خواست تنها برود اما همین هم غنیمت بود.

– ممنونم رسام… فعلا.

– فعلا فلفلم!

قلبش لرزید! کاش تا ابد او را فلفل صدا بزند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا