رمان طلایه دار پارت 121
گوشی را قطع کرد.
هنوز نفس راحت نکشیده بود که در به صدا در آمد.
گلویش را صاف کرد و گفت:
– بله؟
در باز شد… انتظار هر کسی را داشت الا عمه را. یاد موقعی افتاد که در اتاق را به رویش قفل کرده بودند.
بیاختیار سرد گفت:
– بفرمایید.
– اومدم حالت رو بپرسم عمه جان… بهتری؟ داروهات رو خوردی؟
پوزخندی که زد بیاختیار بود. دست به سینه شد و گفت:
– به لطف شما بهترم… بهتر از این نمیشم!
زنِ بیچاره لب گزید و با شرمندگی گفت:
– عفو کن شاداب جان… اون شب فقط یه حادثه بود.
– حادثه؟ شما بچه منو ازم گرفتین و با بیبی گل معلوم نبود که کجا رفتین… در و به روم قفل کردین این حادثه است؟
سکوت زن بیشتر عصبیاش کرد.
با حرص گفت:
– چه کاری اینقدر مهم بود که اون بلا رو سرم آوردید؟
– آروم باش دختر! میخوای بچه رو بیدار کنی؟
شاداب با همان حرص و خشم نزدیک تر رفت و از بین لبهای لرزانش گفت:
– چطور آروم باشم وقتی اینقدر غریبم؟ معلوم نیست پشت سرم چی کار می کنید که همهتون عجیب شدید… یه کاری میکنید که خدمتکارهای این خونه با دلسوزی نگام میکنن.
– غلط کردن… تو زیادی حساس شدی شاداب جان.
بازوی زن را چنگ زد و محکم گرفت.
روی صورتش خم شد و جدی گفت:
– بچمو کجا برده بودید؟
عمه بهت زده نگاهش میکرد…
حق داشت. این خشم و طغیان شاداب تازگی داشت.
دخترک از آب و گل در آمده بود!
– ر… رسام خودش بهت میگه.
لب باز کرد تا چیزی بگوید اما سرش ناگهان تیر کشید.
بدنش ضعف رفت و فرصت خوبی برای فرار کردن عمه شد.
روی تخت دراز کشید و به آن زن نگاه کرد که از اتاق خارج شد.
او گفت که رسام میگوید؟
پس حتما چیزی شده بود.
نگران به معین نگاه کرد و نالید:
– نکنه تو رو ازم بگیرن؟
میدانست اعضای طایفه جدیری او را کامل قبول ندارن.
حتی به خاطر این موضوع رسام عقدش نکرده بود.
اگر معین را میگرفتن و او را پس میزدن چه؟
رسام اجازه میداد؟
سر دردش بیشتر شد.
زیر لب نالید:
– چرا دردسر هام تمومی نداره خدا؟
از روی تخت بلند شد و از پارچ آب کنار پاتختی برای خودش لیوانی پر کرد و داروهایش را خورد.
اگر بیشتر در این عمارت میماند دیوانه میشد.
باید زندگیاش را از سر میگرفت و به اعضای این عمارت نشان می داد که هنوز زنده است.
***
یک بار دیگر دستی به مقنعهاش کشید و رژ لبش را تمدید کرد.
مجبور شده بود یکی از محافظان عمارت را برای آوردن وسایلش به خانه رسام بفرستد اما ارزشش را داشت.
دوباره شده بود همان شادابی که با جان و دل برای خودش تلاش می کرد.
درس خواندن بهترین راه برای فراموشی افکارش بود.
معین را به یکی از خدمتکاران سپرده بود… دیگر به عمه و بیبی گل اعتماد نداشت.
یک بارِ دیگر نگاهی به مانتوی یاسی رنگش انداخت و بعد از اتاق خارج شد.
پارت جدید نمیزارید؟؟؟؟؟؟
همین؟ نگاهی به مانتواش انداخت و بعد خارج شد؟ مرسی واقعا شما دیگه کلا مارو به سخره گرفتید، برای خواننده که احترامی قائل نیستید حداقل برای نوشته خودتون یه خورده ارزش قائل بشید…