رمان طلایه دار پارت 120
#طلایه_دار
آمد گونهاش را ببوسد که با دیدن جای قرمز رژ لبی مات ماند.
بیاختیار گفت:
– این چیه؟
بیبی گل هول زده گفت:
– چی مادر؟
شاداب گونه معین را نشان داد و گفت:
– این بیبی… جای رژه؟
بیبیگل عینکش را روی بینیاش جا به جا کرد و گفت:
– کجا؟ من که چیزی نمیبینم.. چشمام ضعیفه.
شاداب در سکوت نگاهی به عینک بیبی انداخت.
کاملا معلوم بود که هول کرده است.
– بیبی جای رژِ لب رو گونه معینِ.
بیبی آرام خندید و گفت:
– حتما ماله خودته.
سریع گفت:
– من رژ نزدم بیبی.
بیبی گل کلافه از روی مبل بلند شد و گفت:
– من نمیدونم مادر… حتما ماله یکی از خدمتکارهاست… یکم به اون بچه غذا بده هلاک شد.
بیبی گل رفت.
خبری از عمه نبود... عمارت زیادی سوت و کور بود. حسش میگفت چیزی این وسط درست نیست.
سعی کرد بوی عطر زنانه غریبی که توی هوا پخش شده را نادیده بگرید.
با بغض چرخید و زیر لب کنار گوش معین گفت:
– هیچ جا بهتر از اتاقمون نیست مگه نه؟
پسرک مظلومانه انگشتش را مکید که باعث شد شاداب مظلومانه تر بخندد.
بدون نگاه به گونه معین… انگشت شستش را رویش کشید و جای آن رژِ کذایی را پاک کرد.
یه نفر به این عمارت آمده بود…
شک نداشت.
***
معین خواب بود و مجبور بود که تن صدایش را پایین بیاورد.
– یعنی چی آخه؟ به همین راحتی حذفم کرد؟
گوشی را دم گوشش جا به جا کرد.
اثر داروها داشت می رفت و سر دردش به مرور بیشتر میشد.
صدای جیغ مانند ملیکا بیشتر اذیتش میکرد.
– غیبتهات زیاد شده بود شاداب… همینطوری داری یکی یکی کلاسها رو از دست میدیدی… این ترم میوفتی دختر.
ناراحت مقابل آینه ایستاده و به سر پانسمان شده و چشمهای گود رفته اش نگاهی انداخت.
یادِ آن شب و قفل بودن در افتاد.
چرا از کسی نپرسیده بود که آن شب چه اتفاقی افتاد؟
عمه و بیبی با پسرش کجا رفته بودند؟
زیر لب گفت:
– من به مدیر گروه گفتم که یه تصادف برام پیش اومد… بخدا الان سرم پانسمان شده است.
– بمیرم برات… اتفاقا منم رفتم بخش ادراری باهاشون صحبت کردم… گفتن میان ترم نزدیکه باید بعضی از ساعات رو بیاد با خودِ اساتید صحبت کنه.
خسته نفسی کشید...
دلش برای روزهای دانشگاه رفتنش تنگ شده بود.
آن روز ها رسام نبود… دلتنگیاش بود.
الان رسام هست و دلتنگی دیگری برایش ساخته شده.
– باشه میام… روبهراه شم.
– اگه میتونی سریع بیا… بهت جزوه بدم بخونی واسه میان ترم.
دردسر هایش یکی دوتا نبود که.
خسته تر گفت:
– باشه… فعلا.