رمان طلایه دار پارت 117
اتاق نیمه تاریک بود اما می توانست سفیدی و صافی بینقص بدنش را به خوبی ببیند.
عشق و نیاز مردانه تمام وجودش را پر کرد…
از این که شاداب ماله او بود احساس یک پادشاه را داشت.
از شدت فوران احساساتش… بی اختیار در اتاق را محکم بست.
شاداب با شنیدن صدای در هول زده برگشت.
با دیدن قامت ورزیده و مردانه رسام….
خجول و با ترس حوله را دور خودش گرفت و نالید:
– وای! کی اومدی؟
رسام با صدای خش داری گفت:
– مگه قرار نبود با هم دوش بگیریم؟ هوم؟...
شاداب بی اختیار نالید:
– هنوز… نرفتم.
لب رسام به تبسمی کج شد و گفت:
– چه بهتر!
نزدیک رفت و شاداب با خجالت گفت:
– چیزه… شاید نرم.
– حالا که لخت شدی واجبه بری عزیزم… منم کمکت می کنم که سرت خیس نشه… دکتر گفت فقط تنت رو بشور.
شاداب بیچاره وار لب گزید.
معلوم نبود رسام از کی تا حالا بدنش را دید میزد.
رسام نزدیکش شد و دستش را دراز کرد.
شاداب جا خورده چشم بست ولی اتفاقی نیفتاد.
چشم که باز کرد دید رسام لباس زیرش را برداشته.
یکه خورده گفت:
– عه رسام! چی کار میکنی؟
با شیطنت لباس زیرش را توی جیب کتش گذاشت و لب زد:
– این پیشم میمونه.
– ولی…
حرفش با دیدن این که رسام مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش بود نصفه ماند.
انگار جدی جدی توی دردسر افتاده بود.
درست بود که قبلا با رسام عشق بازی کرده بود اما…
تجربه دوش گرفتن با او…
فکرش هم قلبش را به تپش وا می داشت!
توی همین فکرها بود که رسام بغلش کرد و کنار گوشش گفت:
– بهم اعتماد داری؟
اعتماد داشت؟
بله… همیشه به او اعتماد داشت.
حتی زمانی که نبود و رفته بود
– آره.
رسام لبه حوله را گرفت…
شاداب با دل ریزه حوله را ول کرد که افتاد.
محکم تر بغلش کرد و با صدای خش دار تری گفت:
– ماله همیم شاد!
دلش گرم شد!
رسامِ مهربانش برگشته بود.
با اطمینان گفت:
– ماله همیم!