رمان طلایه دار پارت 114
آرام کنار گوشش گفت:
– مراقب باش شاد!
بیحواس سر تکان داد. پاهایش قدرت حرکت نداشت.
هیچوقت سابقه نداشت که آن قدر از پسرش دور باشد.
عمه برای جبران اشتباهاتش معین را به سمت شاداب برد و گفت:
– بیا عزیزم! اگه بدونی معین چقدر برات بیقراری میکرد!
شاداب با بغض سری تکان داد و برای اشکهای پسرش غصه خورد.
با کمک رسام کودکش را بغل گرفت که بلافاصله صدای گریهاش خاموش شد.
رسام با شیطنت کنار گوش شاداب لب زد:
– ببین… پسرمون مثله من با آغوش تو آروم میشه!
شاداب بین بغض خندید و بوسهای روی سر معین کاشت.
بیبیگل با هول و ولا وارد شد و گفت:
– ای وای شما که هنوز سر پایین… برین پشت میز بشینین به مش قربون گفتم که برای شاداب جیگر کباب کنه.
رسام با همان حال خوش که به خاطر بودن شاداب بود رو به بیبی گل گفت:
– فقط برای شاداب؟
– برای همه است… یاالله برید سر میز.
رسام چشمکی به شاداب زد.
– وقتی بی بیگل دستور می ده باید اطاعت کنیم.
شاداب سری تکان داد و چشم دزدید. هنوز کمی از آنها دلخور بود.
غذا با توجههای وسواسگونه رسام به شاداب و خندههای بی بی و عمه گذشت…
خندههایی که شاداب احساس میکرد زیادی مصنوعی است... شاید هم زیادی حساس شده بود.
سرگرم بوسیدنِ معین بود که رسام دست دور شانههایش حلقه کرد و گفت:
– حالا باید بری بخوابی!
شاداب خسته گفت:
– وای نه رسام... اونقدر تو بیمارستان خوابیدم خسته شدم… میخوام برم دوش بگیرم بوی بیمارستان می دم.
چشمهای رسام غرقِ شیطنت شد… شاداب امیدوار بود که اینگونه نباشد.
– نباید به سرت آب بزنی واسه همین خودم کمکت میکنم دوش بگیری.
شاداب آنقدر شوکه و شرم زده شد که یادش رفت اعتراض کند… رسام او را از بر بود.
میدانست که الان بهترین فرصت است.
معین را به دست بیبیگل سپرد و شاداب را به اتاقش برد… درست مثله دفع قبل روی دستهایش بلندش کرد.
همین که در اتاق پشت سرشان بسته شد شاداب هول زده گفت:
– چیزه… رسام من خوابم میاد.
قهقهه مرد به هوا رفت.
شاداب با حرص و خجالت بیشتر لب گزید.
با آن لپ های گل انداخته و سر پانسمان شده دلِ رسام را آب کرده بود.
– به خوابیدن هم میرسیم فلفل کوچولو!
شاداب را پایین گذاشت.
بیاختیار نگاه دخترک دور تا دور اتاق چرخید و روی نقطهای که از حال رفته بود مکث کرد.
قطعا آن شب را فراموش نمیکرد.
رسام نگاهش را دنبال کرد و متوجه شد که شاداب یادِ آن روزِ شوم و اتفاقاتش افتاده.
کلافه نفس عمیقی کشید و شانه های ظریفِ دخترک را به سمت خودش کشید و او را تنگ ور آغوش گرفت.
شاداب با غم لب زد:
– من خیلی تنهام!
– تو منو داری… معین رو داری… کی گفته تنهایی؟
شاداب خواست بگوید ” تو رو هم ندارم” ولی هیچ نگفت و به صدای قلب رسام گوش داد.
– میخوای دوش بگیریم؟
ابروهایش بالا پرید… شگفت زده سر عقب برد و گفت:
– دوش بگیریم؟ ببخشید جنابعالی اول میخواست به من کمک کنی... حالا چی شده از فعل جمع استفاده میکنی؟
لبهای رسام به یک طرف کج شد… لبخندش چنان خاص بود که شاداب لحظهای مات ماند.
چرا روز به روز جذاب تر می شد؟
– فقط می خوام خستگی مون در بره.
شاداب اخم کرد تا نشان دهد حال و حوصله شوخی شنیدن ندارد اما بیشتر چهرهاش تخش و بامزه شده بود.
به حدی که رسام نتوانست خوددار باشد و بوسهای روی لبهایش نشاند…
بوسهای که قصد داشت کوتاه باشد و نرم اما تازه آنجا بود که فهمید چقدر دلتنگ و تشنه شاداب شده بود!
فکر نمیکرد شاداب همراهیاش کند اما او فلفل خودش بود.. او هم حالِ رسام را فهمیده بود.
گرم پاسخش را داد… هر اتفاقی میافتاد باز هم قلب زبان نفهمش عاشق رسام بود.
نفهمید چه شد که سرش به دوران افتاد و گوشش سوت کشید.
لحظهای که پاهایش سست شد رسام فهمید و تند نگهش داشت.
قفل بوسه را شکست و با صدای خش داری غرید:
– لعنت بهم… خوبی؟
شاداب چشمهایش را بست و زمزمه کرد:
– خوبم… فقط سرم گیج رفت.
– دکتر گفت باید استراحت کنی.
رسام کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشد… برای این که جو را عوض کند گفت:
– نگاه کن خودتو به غش و ضعف زدی که باهام دوش نگیری آره فلفل؟
خودش گفت و خودش هم خندید… لحن صدایش گویای حال خرابش بود.
شاداب دستش رو گرفت و گفت:
– من خوبم رسام!
گرد اخم و ناراحتی روی چهره مرد نشست…
– همیشه بهت آسیب میزنم… دلیل این حالت هم منم… منو کارهام.
شاداب لب تر کرد و گفت:
– شاید اگه بهم بگی چه اتفاقاتی داره برات میفته حالم بهتر بشه.