رمان طلایه دار پارت 110
پرستار از اتاق بیرون رفت…
حالا فقط خودش مانده بود و شاداب!
جلو رفت و کنار تخت ایستاد و گفت:
– نمیخوای نگام کنی فلفلم؟
بغض لانه کرد در گلوی شاداب…
اما دیگر در قورت دادنش ماهر شده بود.
– حق داری… منم رغبت نمیکنم که قیافه خودمو ببینم.
دستی که سرم نزده بودند را برداشت و پشت آن را بوسه زد و ادامه داد:
– عوضش یه دل سیر می خوام تو رو ببینم شاد!
اشکی از گوشه چشم دخترک راه گرفت و به سمت شقیقهاش رفت… هنوز هم چشمهایش بسته بود.
رسام با حوصله قطره اشک رو پاک کرد و با صدای خش داری گفت:
– از وقتی اینجایی دارم دیوونه میشم… حتی معین رو هم ندیدم.
شاداب با شنیدن اسم معین…
احساسات مادرانهاش فوران کرد.
چشم باز کرد و نالید:
– بچم؟
رسام بغضش را با بوسیدن پی در پی دست شاداب قورت داد و گفت:
– قربونت برم! اسم پسرمون رو شنیدی طاقت نیاوردی نه؟… پیشِ بیبیِ خیالت راحت.
همین نگران ترش کرد. بیبی میخواست پسرکش را از او بگیرد.
معین را بردند و او را در اتاقش حبس کردند.
ترسیده نالید:
– تو رو خدا ازم نگیرِش.
رسام سریع گفت:
– کسی معین رو ازت نمیگیره دردت به جونم!
– خودت گفتی!
رسام پشیمان گفت:
– من اشتباه کردم… من عمرا معین رو ازت جدا کنم.
شاداب با گریه گفت:
– عمه… بیبی… بچهامو ازم گرفتن… اونو با خودشون بردن… من… من تو اتاق حبس شده بودم.
رسام سریع دست شاداب را ول کرد تا زیر مشتِ آغشته به خشمش گیر نکند!
کسی حق نداشت ذرهای به شاداب آسیب برساند… حتی اگر عضوی از خانوادهاش باشد
میدانست دیر شده بود ولی برای جبران اشتباهاتش با اطمینان گفت:
– بهت قول میدم شاد… نمیذارم که کسی پسرمون رو ازت جدا کنه.
شاداب بیحال و بیطاقت گفت:
– حتی خودت؟
دل رسام بیشتر فشرده شد… چی کار کرده بود با او؟
به زور پلک روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
– حتی من!… قول میدم!
نگاهی به چشمهای خسته و خوابآلودِ دخترک انداخت… سرِ پانسمان شدهاش توی ذوق میزد.
پای چشمهایش گود افتاده بود.
کاش راهی بود که جایشان با هم عوض می شد.
طاقت نیاورد و دوباره پشت دست شاداب را محکم بوسید و گفت:
– استراحت کن عزیزم… من بیرون اتاق مراقبت هستم.
شاداب خسته تر از آن بود که چیزی بگوید.
تسلیم خواب شد و چشمهایش را بست…
روی قول رسام جدیری حساب باز کرده بود.
از همه مهم تر… چشمهایش بود.
چشمهای رسام هیچوقت دروغ نمیگفت.
در هر شرایطی حرف شان رو می.فهمید!
با افتادن پلکهای شاداب روی هم… گره اخم روی پیشانی مرد افتاد.
به حد مرگ عصبانی بود!
باید جوری خشمش را خالی میکرد.. حیف که الان نه وقتش را داشت نه مکانش را!
نگاه آخر را به شادابی که به خواب رفته بود انداخت.
دلتنگیاش رفع نشده بود… با این حال با قدمهای محکمی اتاق را ترک کرد.
***
این بار که بیدار شد احساس بهتری داشت اما با حس نوازش گونهاش چشم باز نکرد.
قرار نبود که تنها باشد؟
میدانست رسام دوباره سراغش آمده اما چرا نوازشش آن گرمای همیشگی را نداشت؟
بند انگشتانش زمخت بود و لطافت دستهای رسام را نداشت… آشنا نبود.
غریبه بود و سرد!
شاداب با نوازشهای رسام خو گرفته بود.
حتی با چشمان بسته هم او را تشخیص میداد.
حتی در اوج بیماری و بیحالی…
با حسی بد چشم باز کرد… دوباره نگاهش تار بود اما توانست هیبت مردانهای را کنار تخت ببیند.
مسخ شده لب زد:
– ر… سام؟
میدانست آن مرد رسام نیست…
وقتی مطمئن شد که دست مرد خشک شد و نوازشَش پایان یافت!
با ترس محکم پلک زد و توانست برای ثانیهای کوتاه چهره مرد را که زیر ماسک پزشکی مشکی مخفی شده بود، ببیند
شوکه لب باز کرد اما هنوز آوایی از لبهایش بیرون نیامده بود که مرد عقب کشید و رفت.
آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که انگار خواب دیده
اما بوی عطری که به جا مانده بود… عکس آن را ثابت میکرد.
سلاااام
پارت جدید نمیزاری؟😁 موندم تو خماری