رمان طلایه دار پارت 109
چنان نگاه غضبناکی حواله مرضیه کرد که رنگش بیش از پیش پرید و کنار دیوار سر خورد.
رسام دیوانه وار به در کوبید و فریاد زد:
– شاداب؟ جواب بده… شاداب؟
آن طرف در و دیوار ها… درون اتاق سرد و تاریکی… دخترکی بی نوایی از پا افتاده بود.
پلکهایش لرزید و مسخ شده…
از بین لبهای کبود و خشکش زمزمه کرد:
– ر… سام؟
انگار جان کند تا حرف بزند.
سرش تیر کشید و…
همان اندک هوشیاری را هم از دست داد…
رسام نفهمید چرا دوباره قلبش تیر کشید.
حالِ شادابَش خوش نبود و این را از اعماق وجودش میفهمید!
از بدو ورودشان قلبش به او هشدار داده بود…
حس کرده بود. اما او نفهمیده بود!
دیوانهوار عقب رفت و محکم با شانه به در کوبید.
مرضیه جیغ کشید و بیبی مویه کنان اسمش را صدا زد.
رسام دوباره عقب رفت و محکم به در ضربه زد.
باید در را میشکست!
بار سوم خشمگین تر به در کوفت… تمام و خشم و عصبانیتش را خالی کرد و وقتی در باز شد.
با چشمهای تر شده وارد اتاق شد.
تاریکی و سکوتِ بیش از حد اتاق به او و قلبش دهان کجی میکرد!
شوکه چشم چرخاند و نالید:
– کجایی؟
آنقدر ترسیده بود که حتی صدای مرضیه و بیبی را هم نمیشنید.
همین که چشمش به جسم نحیف و گلوله شده روی زمین افتاد… نگاهش تر شد و نالید:
– شاد؟
برق اتاق را روشن کرد و به سمتش هجوم برد.
با دیدن خون اندک و سرخی که روی پیشانیاش جا خوش کرده بود بغضش شکست و زمزمه کرد:
– باهات چی کار… کردم؟
جرات نداشت تکانش دهد!
وحشت داشت.
اگر از دستش داده باشد چه؟
صدایش زد:
– شاداب؟
گونهاش را نوازش کرد… سرد بود.
حتی سرد تر از دستهای خودش!
با ترس و نگرانی نبض گردنش را چک کرد.
با لرزش خفیفی که احساس کرد نفس راحتی کشید!
– وای رسام جان! زنگ بزنم آمبولانس؟
رسام چنان با آن چشمهای جنون زده و لبالب اشک نگاهش کرد که مرضیه دوباره سرش به دوران افتاد…
مرضیه میدانست که از این به بعد زندگیشان جهنم میشود.
***
بوی خون و الکل آزارش داد.
با سر درد عجیبی چشم باز کرد… همه چیز بیش از حد تار بود.
– بیدار شدی خانومی؟
چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شود.
به دختر جوانی که روپوش سفید داشت نگاه کرد و با صدای خش داری گفت:
– چم… شده؟
دختر لبخند مهربانی زد و چیزی یادداشت کرد.
هم زمان جواب داد:
– بیمارستانی گلم… اما حالت خوبه… فقط زیادی ضعیف شدی.
زیر لب تکرار کرد:
– بیمارستان؟
صدای سر و صدای خفیفی به گوشش رسید.
پرستار آهی کشید و ادامه داد:
– باز این شوهرت کنترلش رو از دست داد… خدا بخیر کنه.
شاداب خسته چشمهایش را بست!
مغزش خاموش بود و سرش دردناک.
در محکم و با صدا باز شد… پرستار هینی کشید و گفت:
– چه خبرته آقا؟ مگه نگفتم فعلا ملاقات با بیمار ممنوعه؟
دخترک حتی زحمت باز کردن چشمهایش را به خودش نداد.
رسام با دیدن پلکهای بستهاش با صدای خش داری گفت:
– چرا زنم بهوش نیومده؟
پرستار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– بهوش اومد ولی به خاطر داروها حتما خواب رفته.
– حالش خوبه؟ شاد؟
شاداب با شنیدن صدای رسام پلکهایش لرزید که از چشمهای مشتاق رسام دور نماند!
جلو تر رفت که پرستار امانش نداد و گفت:
– آقا لطفا… بیمار باید تنها باشه!
جمله رسام شاداب که هیچ… حتی پرستار را هم احساساتی کرد.
– یه بار تنهاش گذاشتم این بلا سرش اومد… دیگه تنهاش نمیذارم!
ممنونم
سلام پارت جدید نمیزاری؟
سلام
امروز میزارم