رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۹۵

4.2
(5)

شاداب؟

ایستاد که همان صدا گفت:

– ممنونم مائده خانوم از این جا به بعدش با من.

مائده رفت و او ماند و نیما… آرام چرخید و با بغض به چشم‌های مهربانش خیره شد.

– نی‌.. نیما؟

مرد با آرامش چشم بست و گفت:

– بیا برو سوار ماشین شو.

نمی توانست… به آمدن رسام چیزی نمانده بود.

– نمی‌تونم… رسام قراره بیاد دنبالم.

چشم‌های نیما به آنی قرمز شد… صدایش خش دار بود.

– معین چطوره؟

شاداب می‌دانست او چقدر به کودکش وابسته است.

– خوبه… هر دومون خوبیم.

– اگه اذیت‌تون کرد بهم بگید… بخدا نجاتت می‌دم شاداب.

آمد چیزی بگوید که صدایی روح را از جانش درید!

– لازم نکرده تو نگران زن و بچه‌ی من باشی!

واویلا!
خدایا!

جرات نداشت بچرخد… نفس کشیدن یادش رفت.
رسام مهربان می‌رفت… می‌دانست!
آن رسامی که رحم نداشت امشب او را مثله گرگ می‌دَرید!

نگاهش میخ پوزخند روی لب‌های نیما خشک شده بود و نمی‌دانست چه کند.
بازویش چنان سفت از عقب کشیده شد که محکم به سینه رسام برخورد کرد.

قلب مرد دیوانه وار به قفسه‌ی سینه‌اش می‌تپید.

– فرار کن نیما… فرار کن که اگه امشب به صبح برسه زنده ‌ات نمی‌ذارم.

صدای رسام از خشم می‌لرزید. نمی‌دانست که هر لحظه بازوی شاداب را محکم تر می‌فشارد.

نگذاشت نیما چیزی بگوید و شاداب را دنبال خودش کشاند و به سمت ماشین رفت‌.

شاداب اشک ریخت و به بخت بدش لعنت فرستاد.

رسام پر خشم در ماشین را باز کرد… به معنای واقعی شاداب را روی صندلی جلو پرت کرد و در را محکم بست.

شاداب با بغض بازوی دردناکش را با دست دیگر ماساژ داد.

رسام سوار شد و بی‌درنگ با سرعت حرکت کرد. صدای نفس‌های پر از خشمش بند دل شاداب را پاره می‌کرد.

– رَ… رسا…

نعره مرد حرف زدن را از یاد او برد.

– خفه شو… فقط خفه شو… نمی‌خوام دست روت بلند کنم… نمی‌خوام بکوبم تو دهنت…

چندین بار با مشت به فرمان ماشین کوباند و بلند تر ادامه داد:

– نمی‌خوام لعنتی!… میگه من اذیتت می‌کنم؟

با چشم‌های سرخ و طغیان زده به شاداب خیره شد و غرید:

– من؟… شاداب من اذیتت می‌کنم؟

شاداب تند تند سری به چپ و راست تکون داد و نالید:

– نه بخدا… رسام… رسام تو رو خدا…

نعره بعدی رسام بغض او را شکست:

– پس گوه خورده اینو میگه… تو چطور بِر و بِر فقط نگاش کردی؟ چطور شاداب؟ به من می‌رسی همه‌‌‌‌اش با حرفات تیر می‌زنی به این قلب وامونده… به بقیه می‌رسی مظلوم میشی؟

هق‌هق دخترک گوش فلک را کر می‌کرد!
دلش به حال خودش و رسام می‌سوخت!
مرد بیچاره کم مانده بود سکته کند.

– رسام… تو رو خدا آروم تر الان تصادف می‌کنیم.

صدای او هم شکسته بود.

– بهتر… می‌میریم و از دست شیخ و نیما و هر کوفت دیگه‌‌ای راحت می‌شیم.

شاداب وحشت زده لب زد:

– رسام؟

با سرعت از بین ماشینی لایی کشید که صدای لاستیک‌ها بلند شد.
می‌دانست همین‌طور پیش برود کارشان تمام بود!

شاداب چشم بست و بی‌اختیار جیغ زد:

– رسام به خاطر معین بس کن!

همین حرف کافی بود تا او را به خود بیاورد…
نفهمید چه شد که وقتی به خود آمد ماشین بغل خیابان پارک بود و رسام داخل ماشین نبود.

آن لحظه بود که نفسش با شتاب بیرون آمد و بی‌صدا اشک ریخت!

دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای هق‌هقش بلند نشود.
از اتفاق پیش آمده تمام جانش به لرزه افتاده بود.

چشم به رسام دوخت که کنار پل ایستاده بود و پشت به ماشین با شانه‌های افتاده سیگار دود می‌کرد.

به خاطر معین به خودش آمد…
به خاطر پسرش بی‌خیال هر دیوانه بازی‌ای شده بود.

شاداب نمی‌دانست چه حالی دارد…
فقط تمام وجودش چشم شده بود و به رسام خیره بود.

گوشی‌اش در کیفش لرزید… نگاهی به آن انداخت.
نیما فقط نوشته بود.

” خوبی؟”

یاد پوزخندش افتاد و با بغض گوشی را خاموش کرد. فقط آمده بود که برایش دردسر درست کند.

نگران به رسام خیره شده بود که دست از سیگار کشیدن برنمی‌داشت انگار که غم و غصه‌اش را نخ به نخ دود می‌کرد.

شاداب با همان اشک و لب لرزان از ماشین پیاده شد. به سمت رسام رفت و در چند قدمی‌اش ایستاد.

– اون روزای اول که فهمیده بودم حامله‌ام… نمی‌دونستم چی پیش میاد… نمی‌دونستم شیخ و قبیله ات قراره چه بلائی سرم بیارن.

رسام تلخ خندی زد و بی نگاهی به شاداب، با صدای خسته و خش‌داری زمزمه کرد:

– می‌دونم… لابد می‌خوای بگی نیما کمکت کرد.

شاداب دستی به صورت خیس از اشکش کشید و نالید:

– نه… خوب گوش کن شیخ رسام جدیری… من زنت بودم… منو صیغه کردی بودی و بچم حروم زاده نبود… من به همین امید جلوی بقیه ایستادم چون منم شاداب جدیری بودم و اسم تو رو یدک می‌کشیدم… من به غیر تو هیچ مردی رو نمی‌دیدم…

صدایش رفته رفته بالا تر رفت:

– من حالا یه مادر شده بودم… اونقدر اینو به نیما گفته بودم که توی سرش هک بشه تا بفهمه فقط به چشم خواهری منو ببینه و برام حکم برادر و داره.

رسام فقط محکم از سیگارش کام گرفت.
قلبش آتش گرفته بود انگار!

– آخه چرا نمی‌فهمی من غیر از تو… تو…

شاداب مکث کرد…
لعنت به آن غرور و تردید که به جانش افتاده بود.
کاش رسام همه چیز را حل می‌کرد!
کاش حداقل می‌گفت این همه سختی را چرا به هردویشان محول کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا