رمان طلایه دار پارت ۹۴
توی همین فکر ها بود که صدای یکی از همکلاسیهایش را از پشت سرش شنید.
– شاد… شادی؟
فقط یک نفر بود که او را مخفف صدا میزد. ایستاد و به پشت برگشت و گفت:
– چیه مائده؟ چرا صداتو انداختی پس کلهات؟
مائده نفس نفس زنان کنارش ایستاد و متعجب گفت:
– چرا اون جلسه غیبت داشتی؟ این آقا کی بود تو رو رسوند؟
شاداب بیحوصله پوفی کشید و گفت:
– چقدر فضولی تو… فعلا بیا بریم الان از کلاس جا میمونیم.
– وایسا یه پیغام دارم برات.
متعجب ایستاد و رو به مائده گفت:
– چی میگی؟ پیغام واسه من؟
مائده سری تکان داد و آرام گفت:
– اون روزی که نیومدی… من آقا نیما رو دیدم جلوی دانشگاه که انگار منتظر تو بود… من بهش گفتم تو نیومدی.
شاداب نگران فقط به تکان خوردن لبهای مائده نگاه میکرد. انگار نه نیما قصد عقب کشیدن داشت نه رسام خیال رهایی از او!
شاداب دلواپس وسط حرفهایش پرید و گفت:
– نگو مائده… فعلا… فعلا بریم سر کلاس الان استاد میاد.
– نمیخوای بشنوی من چی میخوام بگم؟
شاداب انگار که قرار است خطایی مرتکب شود… انگار که رسام آنجاست و او را میبیند با هول سری تکان داد و گفت:
– نه نه فعلا نمیخوام… اگه نمیای من رفتم.
این را گفت و با قدمهای شتاب زده به راهش ادامه داد. فعلا دوری از نیما به نفع همهشان بود.
***
نفهمید کلاسهایش کی تمام شد.
تمام مدت استرس در دلش مانند زالو پیچ و تاب میخورد و دلیلش را نمیدانست.
حوصله تاکسی سوار شدن را نداشت و خیالش راحت بود که رسام به دنبالش میآید.
توی همین فکر ها بود که مائده دستش را کشید و با هول گفت:
– بدو شادی بیا.
– چته مائده؟ دستم کنده شد.
جوابی نگرفت و متعجب دنبالش کشیده شد.
از دانشگاه خارج شدن و کمی پایین تر از در دانشگاه ماشین آشنایی را دید.
رنگ از رخش پرید و زیر لب نالید:
– نی… نیما؟
دستش را سریع عقب کشید که مائده گفت:
– شادی بیا… نیما کارت داره.
شاداب با ترس به دور و اطراف نگاهی انداخت.
بعید نبود همان لحظه سر و کله رسام پیدا شود و بعد واویلا بود!
– تو مگه نوکر نیما شدی مائده؟ من کاری با اون ندارم.
مائده گیج گفت:
– شما همهاش با هم بودید… نیما میخواد باهات آشتی کنه.
معلوم نبود نیما چه برای دختر بیچاره تعریف کرده بود.
– با هم بودیم؟ دیگه نیستیم… من… من باید برم مائده.
دلش برای خودش و نیما میسوخت!
میدانست نیما منظوری ندارد… این همه وقت برادری را در حق او تمام کرده بود.
درک میکرد که به یک باره نمیتوانست بیخیال او و معین شود.
چرخید که برود اما صدایی میخکوبش کرد.
نفهمید کلاسهایش کی تمام شد.
تمام مدت استرس در دلش مانند زالو پیچ و تاب میخورد و دلیلش را نمیدانست.
حوصله تاکسی سوار شدن را نداشت و خیالش راحت بود که رسام به دنبالش میآید.
توی همین فکر ها بود که مائده دستش را کشید و با هول گفت:
– بدو شادی بیا.
– چته مائده؟ دستم کنده شد.
جوابی نگرفت و متعجب دنبالش کشیده شد.
از دانشگاه خارج شدن و کمی پایین تر از در دانشگاه ماشین آشنایی را دید.
رنگ از رخش پرید و زیر لب نالید:
– نی… نیما؟
دستش را سریع عقب کشید که مائده گفت:
– شادی بیا… نیما کارت داره.
شاداب با ترس به دور و اطراف نگاهی انداخت.
بعید نبود همان لحظه سر و کله رسام پیدا شود و بعد واویلا بود!
– تو مگه نوکر نیما شدی مائده؟ من کاری با اون ندارم.
مائده گیج گفت:
– شما همهاش با هم بودید… نیما میخواد باهات آشتی کنه.
معلوم نبود نیما چه برای دختر بیچاره تعریف کرده بود.
– با هم بودیم؟ دیگه نیستیم… من… من باید برم مائده.
دلش برای خودش و نیما میسوخت!
میدانست نیما منظوری ندارد… این همه وقت برادری را در حق او تمام کرده بود.
درک میکرد که به یک باره نمیتوانست بیخیال او و معین شود.
چرخید که برود اما صدایی میخکوبش کرد.
– شاداب؟
ایستاد که همان صدا گفت:
– ممنونم مائده خانوم از این جا به بعدش با من.
مائده رفت و او ماند و نیما… آرام چرخید و با بغض به چشمهای مهربانش خیره شد.
– نی.. نیما؟
مرد با آرامش چشم بست و گفت:
– بیا برو سوار ماشین شو.
نمی توانست… به آمدن رسام چیزی نمانده بود.
– نمیتونم… رسام قراره بیاد دنبالم.
چشمهای نیما به آنی قرمز شد… صدایش خش دار بود.
– معین چطوره؟
شاداب میدانست او چقدر به کودکش وابسته است.
– خوبه… هر دومون خوبیم.
– اگه اذیتتون کرد بهم بگید… بخدا نجاتت میدم شاداب.
آمد چیزی بگوید که صدایی روح را از جانش درید!
– لازم نکرده تو نگران زن و بچهی من باشی!
واویلا!
خدایا!
جرات نداشت بچرخد… نفس کشیدن یادش رفت.
رسام مهربان میرفت… میدانست!
آن رسامی که رحم نداشت امشب او را مثله گرگ میدَرید!
نگاهش میخ پوزخند روی لبهای نیما خشک شده بود و نمیدانست چه کند.
بازویش چنان سفت از عقب کشیده شد که محکم به سینه رسام برخورد کرد.
قلب مرد دیوانه وار به قفسهی سینهاش میتپید.
– فرار کن نیما… فرار کن که اگه امشب به صبح برسه زنده ات نمیذارم.
صدای رسام از خشم میلرزید. نمیدانست که هر لحظه بازوی شاداب را محکم تر میفشارد.