رمان طلایه دار پارت ۹۲
با همان گریه، بی سر و صدا برگشت و وارد اتاق شد.
آرام روی تخت دراز کشید و همان طور که بارش اشکهایش تمامی نداشت. منتظر ماند…
در اتاق که باز شد چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد.
احساس کرد که رسام، کودکش را که انگار خواب بود کنارش روی تخت گذاشت… نمیدانست که منتظر چه بود!
قلبش بیقراری میکرد و فقط آن صحنه چند دقیقه پیش پشت پلکهای بستهاش برایش تداعی میشد.
توی همان حس غرق شده بود که دستی
دور کمرش حلقه شد و توی آغوش گرم و آشنایی فرو رفت.
صدای خسته مرد را کنار گوشش شنید:
– کسی که خوابیده باشه توی خواب اشک از چشمهاش سرازیر نمیشه و فین فین نمیکنه فلفلم!
رسوا شده بود!
لب به هم فشرد و به روی خودش نیاورد که چیزی شنیده.
– باشه… خودت رو به خواب بزن اما توی بغلم بمون شاداب.
سپس احساس کرد که بوسه نرم و شیرینی روی شقیقهاش نشست…
لب هایش بیحرکت ماند!
پشت کمرش داغ شد و خدا را شکر کرد که اتاق تاریک است و رسام گونههای تب دارش را نمیبیند.
چند دقیقه بعد دست رسام سنگین و نفسهایش منظم شد… مرد بیچاره حتی لباس هایش را هم عوض نکرده بود.
آنقدر به داغی و شیرینی آن بوسه فکر کرد که تا خوابش برد.
شاداب؟ مامان کوچولو بیدار شو مگه امروز کلاس نداری؟
از عالم خواب سیر نشده بود اما لای پلکهایش را باز کرد و خمار لب زد:
– معین؟
– به اونم باید شیر بدی… دوتاییتون اومدین عمارت پیش بیبیگل و عمه انگار خوشخواب شدین.
هوشیار شد و با دلواپسی نالید:
– بچم از دیشب شیر نخورده.
بدون نگاهی به رسام، خودش را به سمت معین کشید. کودکش خواب بود اما باید بیدارش میکرد.
باز ناز نوازش بیدارش کرد… حضور رسام را فراموش کرد و لباسش را بالا داد. سینهاش را آزاد کرد و مشغول شیر دادن به معین شد.
تمام مدت رسام با شیفتگی نگاهش میکرد…
باورش نمیشد چنان غرق زنانگی و مادری بود که از اطراف غافل میشد.
او همان شادابی بود که بچه صدایش میزد و اوایل عشقش را کوچک شمرده بود؟
با شنیدن صدایش رشته افکارش پاره شد:
– تو چرا هر دفعه من بچه شیر میدم اینطوری زل میزنی بهم؟
دخترک نگاهش را بد تعبیر کرده بود.
رسام خندید و آرام گفت:
– شاید به خاطر این که مامان بودن خیلی بهت میاد.
لعنت به آن موقعی که رسام مهربان میشد!
– البته… از نگاه به یه چیزی هم سیر نمیشم.
مسیر نگاه شیطان مرد را دنبال کرد و به بالاتنهاش رسید.
خجول و پر از حرص غرید:
– چشم چرون!
رسام قهقهه کنترل شدهای سر داد و گفت:
– دارم به چیزی که ماله منه نگاه میکنم.
– کی گفته اونوقت؟
جواب سریع رسام متعجبش کرد:
– صیغه نود و نه ساله مون… زنمی شاداب!