رمان طلایه دار پارت ۵۴
از اتاق بیرون رفت، پله هارا گذراند وارد پذیرایی شد.
راضیه و بیبی درحال گپ و گفت بودند و چای و شیرینی میخوردند. لحظهای دلش ضعف رفت.
دلش میخواست ناخنکی به ان شیرینی های خوشمزه بزند..هوسش کرده بود. اما روش نمیشد.
شیرینی های دانمارکی و شهددار چشمک میزدند و شاداب تنها مجبور بود نگاه کند.
-هزار الله اکبر دخترم..چقدر ماه شدی.
لبخند کمرنگی زد.
-مرسی بیبی. چشمات زیبا میبینن.
بیبی لبخندی زد و گفت:
-بیا بشین عزیزم. بیا چای و شیرینی بخور باهامون.
با حرف بیبی چشمانش برقی زد. دقیقا چیزی که میخواست!
-عه بیبی؟قراره با نیما برن بیرونها! باز جا نداره چیزی بخوره.
با سخن راضیه، پکر شد. بیبی گفت:
-راست میگیا..ولی اشکالی نداره که. اینم میخوره هرجاهم رفتن اونجا هم یچیزی میخورن.
راضیه چشم در حدقه چرخاند و چیزی نگفت
شاداب حس کرد دیگر خیلی پرروییست اگر برود بنشیند و از ان شیرینیها بخورد.
پس گفت:
-نه بیبی میل ندارم.
-شدی پوست استخون میل ندارم چیه؟
-یچیزی میخورم حالا..شما بخورین نوش جونتون.
با صدای زنگ آیفون، همگی ساکت شدند. راضیه از جایش پرید و گفت:
-نیماست. برو دخترم اومده دنبالت.
سرش را تکان داد. بیبی گفت:
-خدا به همرات دخترم. مراقب باش.
-چشم. خدافظ.
-خدانگهدارت.
به سمت حیاط رفت و دروازه را باز کرد. با مشاهدهی نیما در کنار ماشین مدل بالایش، چهرهاش در هم شد.
پیراهن چارخانهی مشکی و سفید، به همراه شلوار کتان مشکی رنگی پوشیده بود. موهایش را حالت داده بود که قطعا میتوانست برای هر دختری جذاب باشد.
نیما با دیدن شاداب لحظاتی مات ماند. دم نظرش او بسیار زیبا بود!
-سلام.
شاداب سرش را تکان داد.
نیشخندی زد و قبل از رفتن شاداب به سمت صندلی عقب، در کنار راننده را باز کرد و گفت:
-بفرمایید.
شاداب با حرص نشست و نیما در را بست. خودش هم سوار شد. ماشین را به حرکت دراورد و موزیک ارامی گذاشت.
خودش را جمع کرد. حس معذب بودن شدیدی را میکرد. در عجب بود بیبی و راضیه با ان همه حساسیت چطور راضی بودند با نیما به بیرون برود؟
-چقدر ساکتی.
-حرفی ندارم.
خندید و گفت:
-کجا بریم؟
-نمیدونم.
نیما از ضد حال بودن دخترک لبانش را فشرد و گفت:
-میریم کافهی (..) کیفیت خوبی داره.
شاداب شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت. از شیشهی ماشین به مردم نگریست.
هرکدام حالات مختلفی داشتند. محزون..مسرور..خشم..بغض..
نفس عمیقی کشید که بوی عطر نیما زیر بینیاش پیچید. تند بود و باعث شد چینی به بینیاش بدهد.
واقعا شخصیت مسخرهای داشت و اصلا جنتلمن، انطور که راضیه میگفت به نظر نمیرسید!
حس میکرد راضیه اورا پی نخود سیاه فرستاده است.
البته که به نفع او بود. چرا باید شاداب را تحمل میکرد؟ دوست داشت هرچه سریعتر از شرش خلاص شود و چه کسی بهتر از نیما که او را از اینجا ببرد؟
افکار سمیاش را پس زد و با توقف نیما. شالش را مرتب کرد.
پیاده شدند و شاداب به کافه مقابلش نگریست. ناگهان یاد موقعی افتاد که رسام را پیچانده بود و با نیما به کافه رفته بود.
لبخند محوی روی لبش شکل گرفت. چقدر آن روز عصبانی شده بود.
-بریم تو.
صدای نیما خش کشید بر روی خاطراتش.
بیاراده داخل رفت و با ورودشان زنگولهی بالای در به صدا در آمد.
کافه خالی بود و مشتریای وجود نداشت. متعجب شد. طبیعتا در این لحظه باید جمعیت زیادی در کافه باشد.
سوالی به نیما خیره شد که او لبخندی زد و به سمت میزی در راس هدایتش کرد.
موزیک ملایمی در حال پخش بود و بلافاصله بد از نشستنشان، گارسونی سمت میز آمد و سفارش گرفت.
نیما رو به شاداب کرد و گفت:
-چی میخوری؟
چیزی در ذهنش نبود..نمیدانست حتی چه بگوید. ناخواسته گفت:
-فقط یه کیک شکلاتی.
دلش چیز شیرینی میخواست..مثل همان دانمارکی.
نیما رو به گارسون گفت:
-دوتا نسکافه و کیک شکلاتی.
اخم کمرنگی کرد. برای او هم سفارش داده بود!
گارسون از نزدشان رفت و نیما دستانش را در هم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد.
در چشمان عسلی رنگ شاداب خیره شد و گفت:
-خواستم ببینمت چون..
لبانش را روی هم فشرد و ادامه داد:
-اینجارو بخاطر تو رزرو کردم و گفتم نمیخوام کسی باشه..جز منو و تو.
شاداب گونههایش رنگ گرفتند. ناخواسته خجالت کشیده بود.
نیما ادامه داد:
-حقیقتش..من میخوام ازتون خواستگاری کنم شاداب خانوم!
شاداب شوکه به نیما نگریست. زبانش بند امده بود.
-میدونم غیر منتظرس ولی ازتون میخوام یه فرصتی بدین و بیدلیل ردم نکنین. من قطعا میتونم مرد ایدهالی برای شما باشم!
باز هم چیزی نگفت.
-عمه راضی گفتن شماهم کمی مایلین و شاید مشکلی نداشته باشین.
چشمانش گرد شدند. راضیه چه گفته بود؟!..
او غلط بکند به نیما فکر کند!
اصلا او کجا و نیما کجا؟!
زمین تا اسمان با هم تفاوت داشتند.
-گفت ممکنه برای دختری مثل شما اعتراف به احساسات سخت باشه و برای همین..من خواستم قرارهای بیشتری بزاریم تا اشنا شیم و نظر شمارو از خودتون هم بشنوم.
لبانش مانند ماهی باز و بسته میشد اما واقعا مغزش قفل کرده بود..چیزی برای بیان نداشت.
راضیه فتنهاش را برپا کرده بود و خیالش راحت شده بود!
گارسون سفارش هارا روی میز قرار داد و با تعظیمی از انجا دور شد.
نیما که از سکوت شاداب لذت میبرد و به فال نیک میگرفت ادامه داد:
-حتی اگه با خواستگاری هم موافق نبودی..میتونیم دوست باشیم یعنی..دوس دخترم یا..چطور بگم..رلم و..
شاداب همچنان مبهوت بیپروایی نیما بود.
بعد ازآن دیدار چطور رویش میشد چنین پیشنهاد بی شرمانه ای دهد؟
فوری از جایش بلند شد، باید اینجارا ترک میکرد. برایش مهم نبود نیما ناراحت شود.
برایش مهم نبود عمه راضی دربارهاش چه فکری میکند و به بیبی چه میگوید.
تنها چیزی که الان اهمیت داشت، رفتن بود!
بوی خوش اکبرجوجه زیر بینی اش پیچید. نیما با تعجب به دخترک ایستاده و خشمگین خیره شد.
-حرف بدی زدم؟
-تو..تو واقعا راجب من چی فکر کردی؟