رمان طلایه دار پارت ۵۰
با دیدن کاچی چهرهاش را درهم کرد و گفت:
-من اینو نمیخورم.
اخم محوی روی صورت رسام نشست.
-دسته خانوم درد نکنه. اول صبحی پاشدم براش کاچی بار گذاشتم که تهش بیاد بگه نمیخورم.
سریع هل شده گفت:
-نه نه. اخه من..زیاد از طعمش خوشم نمیاد. فقط چندباری مامان لعیا تو دورههای حساس، برای درد کمرم میپخت به زور به خوردم میداد.
لعیا چه کرده بود برای این دختر..به هرقدر که برای رسامِ خود حق مادری را ادا نکرده بود. اما شاداب..برای شاداب سنگ تمام گذاشته بود.
لبخند تلخی زد و گفت:
-برای منم مثل مامان لعیا خوشمزس. از بیبی گل یاد گرفتم..هرچند خیلی غر زد سرم که مرد از این کارا نمیکنه ولی خب…
شاداب که حس کرد رسام کمی ناراحت شده گفت:
-ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.
چشمانش را ارام روی هم نهاد.
-نشدم فلفل. حالا طفره نرو بگیر بخور.
قاشق را گرفت و کمی از کاچی را در دهانش فرو برد. طعم شیرینِ نبات و زعفران باعث شد بفهمد چقدر گرسنه بوده.
رسام با نگاه به چهرهاش متوجه رضایتش شد و لبخندی زد. خودش هم مشغول شد.
پس از اتمام، هرچه شاداب برای شستو شوی ظرفها اصرار کرد، رسام به او گوش نداد و خودش ظرفها را شست.
سپس فلفلش را بغل کرد و روی کاناپه نشستند. شاداب حرفی نمیزد و تنها به کشیدن خطهای فرضی روی سینه همچنان برهنهاش اکتفا کرد.
مدتی نگذشته بود که صدای گوشی رسام سکوت را شکست. همانطور که شاداب بغلش بود گوشی را گرفت.
با دیدن اسم فاطمه اخمی کرد. اما نمیتوانست جواب ندهد..چشمان کنجکاو و مشکوک شاداب نمیگذاشت!
تماس را برقرار کرد که صدای پرناز فاطمه در گوشی پیچید:
-الو؟ رسام جان؟
شاداب با صدای او لرزان رسام را نگاه کرد و رسام…چشمانش را تنها بست و گفت:
-بگو فاطمه؟!
-عزیزم بابا گفته مراسم جشن عروسی رو برای هفته بعد بگیریم. نمیای اینجا برنامه بریزیم؟
شاداب قطره اشکی روی گونهاش سر خورد..
رسام غرید:
-بعدا حرف میزنیم.
و قطع کرد!.. شاداب گونههایش خیس خیس بودند. رسام بدون نگاه کردن به او و لرزیدن دل و جانش، او را روی کاناپه قرار داد، فوری آماده شده و با گفتن جمله:
-آخر شب برمیگردم.
از خانه خارج شد و رفت. به قدری سریع بود که فرصت هیچ گونه صحبتی به شاداب را نداده بود.
پس از رفتنش بلند زد زیر گریه. حس پشیمانی، حقارت، ابزار بودن عمیقا در جانش رخنه کرده بود و راحتش نمیگذاشت.
این چه طالع شوم و نحسی بود که گریبانگیرش شده بود؟ حتما الان پیش فاطمه رفته بود و با خوشحالی برنامه عروسی را میریختند.
اینکه چطور آن شب، فاطمه همانند ملکه کنارش به جای خود بدرخشد.. چرا کسی صدایش را نمیشنید؟
چرا کسی کمکش نمیکرد؟ مگر چند سالش بود؟ چقدر توان داشت که در مقابل این همه رنج و درد کشیدن قد علم کند؟
عقربهها پشت هم گذشتند. شاداب آنقدر منتظر ماند و چشم به در دوخته بود که نفهمید ساعت از ۱۲ هم گذر کرده است.
گویی مات شده بود. عجله ای که رسام برای دیدن فاطمه به خرج داده بود، سنگینیِ زیادی روی قلبش نهاده بود.
همانند زهر مامبای سیاه بود..میسوزاند و نابود میکرد! مرحمی نداشت. بلاخره از جایش برخاست.
با وجود درد خفیف زیرشکمش، با حرص پیراهن مردانه ی رسام را از تنش خارج کرده و لباس های دیشبش را پوشید.
حالش از نگاه کردن به تخت بهم ریخته، بد میشد.
پس از پوشش، با بدبختی در آن موقع شب آژانسی را پیدا کرد و با ته مانده پولی که روی اپن بود، از خانه خارج شد.
آدرس بیبی گل را داد و به این فکر کرد زخم زبان های عمه راضی در مقابل دردی که رسام به او بخشیده بود هیچ بود.
اما چرا همچنان نمیتوانست از او کنار بکشد؟..چرا هر لحظه بیشتر این مرد لعنتی را میخواست؟
عشق واقعا گنگ است..جوری عوضت میکند که خودت هم متوجه نمیشوی چه چیزی درونت رخ داده.
با توقف ماشین، پول را حساب کرد و ماتم زده از آن خارج شد.
میدانست دیروقت است، اما زنگ خانه را فشرد. چاره ای نداشت. رسام کلید را به او نداده بود.
هنوز هم انتظار داشت رسام برگردد و برایش توضیحی دهد..بگوید که پیش فاطمه نرفته…بگوید کار داشته..اما حقیقت پتکی بود بر سر شاداب!
با صدای تیک آیفون، به داخل رفت و مستقیم وارد عمارت نیمه تاریک جدیری ها شد.
بیبی گل هل شده با چشمانی پرخواب به دخترک محزون مقابلش زل زد.
نگران شده بود..با رسام رفته بود و حال، در این وقت شب رسام همراهش نبود و مشخص نبود دخترک با کی برگشته است..
-شاداب مادر؟چیشده؟ این چه وضعیه؟
اشاره به رنگ پریده و چهره محزونش کرده بود. شاداب نمیتوانست حرفی بزند. بغض داشت خفه اش میکرد.
ولی به آرامی گفت:
-خوبم بیبی..با اجازه من برم اتاقم.
بیبی گل بازوانش را در دستش گرفت و مانع رفتنش شد. کاش پاپیچش نمیشد و میگذاشت برود.
همان لحظه عمه راضی در حالی که چادری بر سر میکرد نزد آنها آمد و با غیض به دخترک نگاه کرد.
-خیر باشه دختر؟ این وقت شب تنها؟
جوابش را نداد. بیبی گل پر سرزنش به راضیه نگاهی انداخت. الان واقعا وقتش نبود.
شاداب به احترام بیبی گل، تلاش کرد قبل از انفجارش از حصار دستانش بیرون بیاید. اما بیبی مانع شد و گفت:
-چیشده دخترم؟ چرا رنگت پریده؟ با کی برگشتی؟ مگه رسام نبرده بودتت؟
به چشمان بیبی گل نگاهی کرد. لعنت بر خودش که مجبور بود به این پیرزن نگران دروغ بگوید.
آهسته گفت:
-رسام کار براش پیش اومد، مجبور شد بره. منم با یه آژانس مطمئن فرستاد.
بیبی مردد لبانش را روی هم فشرد و راضیه نامطمئن به شاداب خیره شده بود. چیزی در این میان میلنگید…
-نگفت چه کاری؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد که راضیه گفت:
-فکر کنم رفته پیش شیخ. قرار بود برای عروسی برنامه بریزن احتمالا همونجاست.
تیر خلاص را زد! بیبی دستی به شالش کشید و آهان آرامی گفت.
شاداب دوباره لب زد:
-من خیلی خستم بیبی..میخوام برم استراحت کنم. ببخش بیخوابتون کردم. رسام یادش رفته بود کلید رو بهم بده. شبتون بخیر.
بیبی بدون حرف او را ول کرد. دخترک رفت و بیبی را با دنیای سوال تنها گذاشت.
این وقت شب؟ آژانس؟ آن هم رسامی که حساسیت عجیبی روی این دخترک داشت؟..
آهی کشید و راضیه را به اتاق هدایت کرد. در همان حین زمزمه کرد:
-خدا عاقبت هممون رو بخیر کنه…
شاداب با بی حوصلگی لباس هایش را عوض کرد. کتاب های پخش شده را کناری زد و خود را روی تخت انداخت.
دوباره یادآوریِ تماس فاطمه باعث ریزش اشکهایش شد…بس نبود؟
این چشمه ی اشک چرا خشک نمیشد؟
سرش را در بالشت فرو برد و هقی زد…دیشب پرلذت ترین شب زندگی اش بود و امشب..تنها تر از همیشه بود.
گردش تقدیر و عمر شادی هایش چقدر کوتاه و ناچیز بودند.
آنقدر اشک ریخت که حس کرد بالشت کاملا خیس و سنگین شده. سپس کم کم به خوابی عمیق و فارغ از دنیای اطرافش رفت…
سر میز صبحانه نشسته بود و به اصرار بیبی گل لقمه هایش را میخورد. راضیه حرصی به نازکردن های دخترک خیره شده بود.
حال شاداب به قدری گرفته بود که نگاه های راضیه، هیچ تاثیری نمیتوانست داشته باشد.
اصلا کاش دقدقهاش تنها همین زخم زبان های او میبود. نه عروسی مرد محبوبش…
چشمانش را بست و سعی کرد رشته افکارش را در دست بگیرد.
-بخور شاداب جان. رنگ به رو نداری دختر..چیکار میکنی با خودت.
لبخند تصنعی زد و گفت:
-خوبم بیبی. یکم درسا بهم فشار اوردن. زیاد خوندم خستم.
راضیه پوزخندی زد و گفت:
-والا درس چیه؟ همش بیرونی که دخترجان. یکی کنکور داره میشینه اساسی میخونه.
دستش را مشت کرد و بیبی با تشر اورا صدا زد. باید سریع آنجارا ترک میکرد.
فوری بلند شد و با ببخشیدی از آنجا به اتاقش رفت. بیبی نگران رو به راضیه گفت:
-راضیه..به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم انقدر به این دختر زخم نزن. یتیمه..اهش زندگیمون رو زیر و رو میکنه دختر. یکم مراعاتش رو کن!
راضیه بی اهمیت شانه ای بالا انداخت و گفت:
-من که چیزی بهش نگفتم.