رمان طلایه دار پارت ۴۳
رسام اما بی توجه به لحنِ شاکی شاداب با نگاهی شیفته به موهای آزادش چشم دوخت و لب زد:
– چرا بدونِ روسری اومدی پایین؟
حرفش اخمهای شاداب را پررنگ تر کرد!
سر بالا گرفت و با نگاهی دلخور و کِدر خیرهی مردِ روبرویش شد و گفت:
– بله؟ متوجه نشدم!
انتهایِ موهای آزادش را دور انگشت پیچیده و مانندِ فنر رها کرده و سپس گفت:
– موهاتو واسه کی وا گذاشته بودی فلفل خانم؟
از پرووییِ رسام به حیرت افتاده بود.
تک خندهای از روی بهت و ناباوری روی لبش شکل گرفته و حرصی دندان روی هم ساباند:
– ببخشید، ولی فکر کنم شما راهو اشتباه اومدین، کسی که باید سین جینش کنید اون پایین نشسته!
حرفش را زده و انتهایِ موهایش را از دستِ رسام بیرون کشید و کمر راست کرد و با کنایه گفت:
– فکر نکنم جایی تعهد داده باشم که بخاطر پوششم، حرفا و رفتارم باید از شما اجازه بگیرم جنابِ جدیری!
بر خلافِ شاداب که به جلز و ولز افتاده بود، رسام با خونسردی لبخندی روی لب نشاند!
همین لبخند آتشی زیرِ خاکسترِ وجودِ شاداب روشن کرد، از روی تخت بلند شده، دست به کمر روبرویش ایستاد و شروع به زبان ریختن کرد:
– برو بیرون، اصلا اومدی اینجا چیکار؟ اومدی واسه من تعیین و تکلیف کنی؟ به چه اجازهای هان؟
رسام هم متقابلا بلند شد.
برخلافِ شاداب که تنِ صدایش دستِ کمی از داد زدن نداشت، با خونسردیِ تمام و به آهستگی گفت:
– به همون اجازهای که خدا و پیامبر ازش صجرت کردن! یادت که نرفته فلفل خانم، شما هنوز زنِ منی!
وقاحتِ کلامش هوش از سرِ شاداب پراند.
آروارههای لرزانش را محکم روی هم فشرد، کلمات را گم کرده بود و با این حال گفت:
– تو…تو…خیلی پروویی!
رسام نزدیکش شد.
درست روبرویش ایستاد و به شادابی که شبیهِ دخترکی تخس دست به کمر و شاکی نگاهش می کرد خیره شد.
بخاطرِ اختلافِ قدری فاحشی که میانشان بود، مجبور شد سرش را کمی خم کند و کنارِ گوش شاداب آهسته پچ زد:
– از این به بعد وقتی مهمون میاد بدون شال یا روسری نیا پایین، باشه فلفلِ زبون دراز؟
از شدتِ ناتوانی بغضش گرفته بود!
باورش نمیشد که رسام با پروویی تمام روبرویش بایستد و این حرفها را بزند!
یک دستش را مشت کرده و با زورِ کمی که داشت مشتش را به شانهی رسام کوبید:
– برو بیرون !
بر خلاف حرفِ شادابِ دستش را به ارامی دورِ کمرش حلقه فرستاده و تنِ کوچکش را به انحصارِ خودش در آورد!
کم مانده بود شاداب به هق هق بیفتد و میانِ اغوشش شروع به تقلا کردن کرد:
– ولم کن… به خدا داد میزنم ابروتو میبرم…یه کاری نکن برم به نامزدت بگم فیلت یادِ هندستون کرده!
رویِ موهای خوش بو و خوش حالتش را بوسید و چانهاش را رویِ سرش تکیه داد:
– برام مهم نیست اون بفهمه، واسم مهمه که الان…تو…اینجایی! تو بغلِ من!
دستِ شاداب مشت شد و روی سینهاش نشست!
کم مانده بود به هق هق بیفتد و رسام که این موضوع را درک کرد به آرامی از او فاصله گرفت.
نگاهش را رویِ جز به جزِ صورتِ دخترکِ دوست داشتنیاش چرخاند و روی لبهای لرزانش مکث کرد!
هر دو دستش را دو طرفِ صورتش قرار داد و کمی سر خم کرد و خیره به چشمهای خیسِ شاداب پچ زد:
– دلم واسه این چشما، این نگاهِ دلخورت، این موهای پریشونت که عطرش داره دیوونم میکنه، تنگ شده بود…
انگشتِ شستش را به آرامی زیرِ لبِ پایینِ شاداب به حرکت در اورد و ادامه داد:
– تو چی؟!
هر چند پرسیدنِ سوالی که جوابش به وضوح واضح بود کاری احمقانه به حساب میآمد اما با این حال محتاجِ شنیدنِ پاسخش بود!
شاداب پلک روی هم فشرده و قطرهی اشکی روی گونهاش سر سره بازی کرد.
کوتاه، آرام و پر از درد لب جنباند:
– نه! تنگ نشده بود!
هر چند ضربانِ قلبی که شدت گرفته بود حرفش را نقض می کرد، با این حال تلخ خندی روی لبِ رسام نشسته و پچ زد:
– دروغگو دشمنِ خداست!
پورخند زد، خیره به چشمهای مردِ روبرویش اهسته گفت:
– ادمِ نامرد و ناتو هم دشمنِ خداست..
انگشتِ اشارهاش را پر از حرص به آن قسمت از سینهی رسام که بیرون افتاده بود و برقِ زنجیرش را نشان میداد کوبید و گفت:
– درست مثلِ تو رسام جدیری! عین خودِ خودِ…
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که مابقی جملهاش بینِ لبهای رسام گم شد!
لبهای رسام به آرامی رویِ لبهایش به رقص در آمده بود.
با نگاهی به اشک نشسته که کمی بهت در آن قاطی شده بود به پلکهای بستهی رسام خیره شد…
هر دو دستش مشت شده و روی سینهی رسام فرو آمد.
رسام اما بی توجه به تقلای شاداب یک دستش را دورِ کمرش سرانده و با دستِ دیگر صورتِ شاداب را بی حرکت نگه داشت.
حتی طعمِ شوری اشکهای شاداب که با بوسههایش مخلوط شده بود هم او را از کارش وا نداشت!
دلتنگِ این حجمِ کوچک و دوست داشتنی بود!
مشتِ شاداب اما آنقدر روی سینهاش کوبیده شد که پیراهنش کنار رفته و چشمش به پلاکِ گردنبند افتاد.
حروفی در هم و بر هم که به طورِ کامل هم قابلِ دیدن نبودند اما از نظرش بی شباهت به حرفِ اِف انگلیسی نبود.
سر جایش خشک شد و همین که رسام لبهایش را رها کرد و پیشانیاش را به پیشانیِ شاداب کوباند، خیره به پلاکِ گردنبند به آرامی پچ زد:
– این چیه؟
رسام اما در حال و هوای خودش غرق بود!
انگار طعمِ سیبِ حوا را چشیده بود که اینگونه سر مست، به نفس نفس افتاده بود.
هر دو دستِ شاداب رویِ پارچهی پیراهنش مشت شده و دوباره تکرار کرد:
– با توام میگم این چیه؟
صدایش اینبار بلند تر از قبل بود و همین رسام را به خودش آورد.
پیشانیاش را کمی از پیشانیِ شاداب جدا کرد و نگاهِ خیرهاش که تخت سینهاش دوخته شده بود را شکار کرد.
رسام نفسی کلافه کشیده و به ارامی هر دو دستش را دور شانههای شاداب حلقه کرد.
به ارامی سر خم کرده و گفت:
– چی تو اون فکر کوچولوت میگذره؟
شاداب اما هیچ کدام از حرفا و حرکاتش دست خودش نبود.
فکر اینکه این مرد، نامِ نامزدش را چون طنابی دار به گردن آویخته و همین چند لحظهی پیش در حال بوسیدنِ او بود، دیوانهاش می کرد!
با زور و تقلا خودش را از رسام جدا کرده و هر دو دستش را در موهایش چنگ زد:
– تو چقدر اشغالی رسام! تو چقدر اشغالی!
ابروهای مرد در هم فرو رفته و با تحکم غرید:
– بفهم داری چی میگی!
کنترل هیجانات و احساساتش به قدری برایش سخت شده بود که در یک آن بی آنکه متوجهی رفتارش باشد، دستش را بلند کرده و محکم به گونهی رسام کوبید!
سرِ مرد به سمتِ شانهی راستش کج شد و هیچ نگفت!
– تو چقدر کثافتی!
منو خفت کردی گوشهی دیوار داری ازم لب میگیری اونوقت…اونوقت اسم اون دختره رو انداختی گردنت!؟
اشکهایش روی گونه سر خورد.
رسام اما در حالی که دستش روی گونهاش قرار داده بود سر صاف کرد!
کمی جای سیلی شاداب را با انگشت نوازش کرده و به ارامی پچ زد:
– اروم باش، میخوای همه رو خبردار کنی؟
از این حجمِ خونسردیِ رسام کلافه شده بود.
دهان باز کرد تا جیغ بکشد که دستِ رسام روی دهانش قرار گرفته و با دستِ ازادش پلاکِ گردنبند را بیرون اورده و گفت:
– وا کن، وا کن چشاتو بخوابه این حسودی لامصبت! وا کن توله سگ!
شاداب چشمهای خیس از اشکش را باز کرده و ابتدا به چشمهای جدیِ رسام و سپس به پلاکِ گردنبند خیره شد!
روی پلاک با خطی خوش و به انگلیسی نوشته شده بود:
– فلفل!